شهدای امروز یکم آذرماه
ايشان پس از اينکه مجروح شدند، به بيمارستان انتقال يافتند و پس از چند روز که هنوز زخم ها و جاي ترکش هاي دشمن بعثي بر روي بازوي وي التيام نيافته بود، با اصرار فراوان مجدداً به جبهه هاي حق عليه باطل عازم گشتند.
بسم الله الرحمن الرحيم
خاطره اي از شهيد عباس اللهياري از زبان برادر                                                                            
ايشان پس از اينکه مجروح شدند، به بيمارستان انتقال يافتند و پس از چند روز که هنوز زخم ها و جاي ترکش هاي دشمن بعثي بر روي بازوي وي التيام نيافته بود، با اصرار فراوان مجدداً به جبهه هاي حق عليه باطل عازم گشتند.                                                                                                                           
خاطره اي ديگر از زبان مادر                                                                                                    
روزي که مي خواست برود جبهه، گفتم: وقت سربازي برو، اما ايشان گفتند بايد بروم تا موقعي رفت که توپ خانه مجلس را زدند و ايشان رفته بودند و بعد پدرشان کمکي رفتند آنجا، وقت فتح خرمشهر هر دو در آنجا بودند. بعد از يک هفته پدرشان بازگشتند، بعد فهميدم که پسرشان تيرخورده است. اما پدرشان نمي گويد، بعد زنگ زدند به همسايه گفتند که ايشان در بيمارستان بستري هستند. بعد از خبردار شدند با خواهرهايش به بيمارستان رفتم و ديدم ترکش خورده است. بعد از سه روز آمد خانه، يک هفته نکشيد که ايشان گفتند بايد بروم و به حرف هيچ کس گوش نکرد و رفت. پدرشان دنبالشان رفتند و بعد از پي جويي هاييي فهميدند که با هم دوره هاي خودشان که يک گروه بودند، وقتي که عراقي هاي دوره مان کردند، گفتند يک نفر بر روي زمني افتادند، که نتوانستند جنازه آن را بردارند. اما تعداد آن ها سي، چهل نفر بود ه ده نفر فقط از آن ها زنده ماندند. بعد از پي جويي هاي متعدد، فهميديم که هيچ اثري از ايشان نيست و بيشتر دنبالش را گرفتيم، گفتند: شايد جزء شهداي گمنام هستند. اما وقتي رفتيم مشاهده کرديم اصلاً جزء شهداي گمنام هم نبودند. ايشان دوران مدرسه را به خوبي گذراند و اما در مدرسه هيچ ناراحتي نداشت و همه اوليا مدرسه از ايشان از نظر اخلاقي و رفتاري راضي بودند و در راه مدرسه سر به زير مي رفتند و در منزل در طبقه پايين مشغول به کار بود که بعد از مدرسه براي کمک به پدرش در پايين منزل مشغول به کار شدند تااينکه تصميم گرفتند به جبهه بروند و اما با نارضايتي خانواده مواجه شدند، اما ايشان توانستند که خانواده را متقاعد بکنند که به جبهه بروند و رفتند. از سالي که امام را  تبعيد کردند در قم بوديم، ايشان کوچک بودند و من دوست داشتم که تيراندازي کنيم. من و پدرشان با هم صحبت مي کرديم که من به پدرشان گفتم که امام را مي خواهند از بين ببرند، وقتي که ايشان متوجه شدند گفتند: من به جاي امام بايد بروم و من نمي گذارم که امام را  تبعيد و يا از بين ببرند. با همان ذهن کودکي که داشتند امام را مي شناختند و پيرو راه امام بودند و با اينکه هنوز به دوران سربازي هم نرسيده بودند و در سن ده سالگي جزء بسيج مدرسه شد و هميشه بر زبانمي آوردند که فوت امام، من هم دعا مي کنم که در دنيا نباشم و در راه امام تلاش بسيار مي کردند. ايشان جزء بسج مدرسه بودند و هميشه در مسجد محمد تقي در صف اول نماز بودند و به همه سفارش مي کردند و هميشه مي گفتند که پاسدار راه شهدا باشيد و از نظر اخلاقي و رفتاري بسيار عالي بودند و هميشه به برادر کوچکتر خودشان نصيحت مي کردند که درس خود را خوب بخواند و نماز اول وقت را فراموش نکند و به ايشان مي گفتند که اگر من شهيد شدم، راه مرا ادامه        دهيد.       
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ                                                                                                                   

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده