شهدای امروز پنجم دی ماه
چند روزي بود كه خاله شوهرم با خانواده اش به تهران و خانه ما آمده بودند. جنگ عراق و كردهاي ايران به كرمانشاه كشيده بود و اينها مجبور بودند خونه و زندگي خود را براي مدتي رها كنن و با يك سري اسباب و اثاثيه به تهران و شهرهاي امن اطراف پناه ببرند
بنام خداوند بخشنده مهربان
توي يه اتاق بزرگ ، روي يك ميز كوچك نشسته بودم . توي خونه پر بود از اثاث هاي بزرگ و كوچك. همسايه طبقه پائين شاكي شده بود وبا اعتراض مي گفت : بيا اين اثاثيه را بردار و من هم مي گفتم : تو رو به خدا اينها اثاثيه مهمونامه كه خونه ي من گذاشتن يه چند روزي تحمل كن رفتن زيارت حضرت معصومه (س) وقتي برگشتن همه ي وسيله ها و اثاثشونو بر مي دارن . داشتم همسايه رو راضي مي كردم كه يكدفعه يه بره روبروم نشست . طوري دستاش توي دستام بود . به بره نگاه مي كردم و آروم آروم قربون صدقه اش مي رفتم بره خيلي شبيه برادرم علي اكبر بود درست مثل برادرم يك كاكل خيلي قشنگ هم روي سرش بود . تا فهميدم اين بره برادرمه از زير دستم خيز برداشت و رفت . جلوي در ورودي ديدمش كه مرتب خودشو به يه پارچه سفيد مي زد و پهلوشو به يك تيكه پارچه سبز مي ماليد . كمي بالاتر رو كه نگاه كردم چشمم به آقايي افتاد كه بره خودشو به اون چسبونده بود . اون آقا لاي در ورودي ايستاده بود . نگاهش مي كردم كه يكدفعه به التماس بهش گفتم : " تو رو به خدا قسمت مي دهم. داداشمو نبر " اين جمله را مرتب تكرار مي كردم. اون اقا گفت : " چرا نبرمش ؟" گفتم : آقا اگر برادرم شهيد بشه همه پشت سرمون حرف مي زنن . تيكه هاي ناجور مي زنن. مي گن چون پول نداشتن بچشونو فرستادن جنگ... " آقا دستشو به سمت چپ من دراز كرد و گفت : " اينا؟ " دنبال دستشو گرفتم. ديدم درست همونايي كه اسمشونو برده بودم اونجا بودند تا مي خواستند حرف بزنن دهانشون مثل دهن شتر مي شد و ديگر نمي تونستن ادامه بدن. آقا گفت : " ما دهان دشمن شما رو قفل مي زنيم " گفتم : " من چي ؟ من خيلي تنها مي شم. " بدون توجه به حرف من گفت : " اين بره رو ببريد امام رضا سه دور ، دور امام رضا بگردونش و بعد براي خدا قربونيش كنيد . تا اون روز از اينكه اين فقط يك خواب بود خوشحال بودم ولي ...
- چند روزي بود كه خاله شوهرم با خانواده اش به تهران و خانه ما آمده بودند. جنگ عراق و  كردهاي ايران به كرمانشاه كشيده بود و اينها مجبور بودند خونه و زندگي خود را براي مدتي رها كنن و با يك سري اسباب و اثاثيه به تهران و شهرهاي امن اطراف پناه ببرند. شوهر و پدرمو براي كمك كردن فرستاده بودم پي شون كه از كرمانشاه تا تهران رو راحت سفر كنن. يك مدتي كه خونه ما موندن پدرم ما رو براي يك مهماني كوچك به منزلش دعوت كردو اونشب به محض اينكه وارد خانه شدم چشمم به عكس اكبر روي طاقچه افتاد. همان عكسي كه تازه انداخته بود و قرار بود مامان يكي از اين عكس هاي جديد اكبر را به من بدهد. خيلي قشنگ افتاده بود ولي شبيه كساني كه شهيد مي شدند به نظر مي آمد. مي خواستم به مادرم بگويم ولي نگفتم. آخه غصه اش مي گيره بچه اش راه دور و بي خبره. حرفمو قورت دادم. چند ساعتي از اومدن ما نگذشته بود اومدن پي پدرم. نمي دونم كي بودند و چكار داشتند و چي به پدرم گفتند . كه ديگر قادر نبود روي پاهاش بايسته . دو نفر زير بغلشو گرفته بودند. و يك جا نشوندن. پدر مات و مبهوت يكجا خيره شده بود. اول گفتند علي اكبر تصادف كرده و بيمارستان . ولي بعد يكدفعه صداي گريه و ناله از هر طرف بلند شد. پرسون شدم كه ببينم چي شده گفتن : " برادرت اكبر شهيد شده "
شهيد شده ؟ يعني چي ؟ نمي فهميدم ؟ برام سئوال بود ...
مي خواستم برم پيشش . برم پيش برادرم ولي نمي گذاشتن. مي گفتن الآن توي بيمارستان. فردا صبح مي يارنش مسجد محل اونوقت مي توني ببينيش. مهموني اونشب توي خونه پدري تبديل شده بود به عزا. از طرفي مي خواستم صبح بشه و برادرمو ببينم و از طرف ديگر مي ترسيدم كه نكند راست باشه ... اونشب تا صبح قد هزار تا شب سخت و نفسگير بر من گذشت.
-مي دويدم كه زودتر از مردم به مسجد فاطميه برسم. تا اون روز نه شهيد ديده بودم نه جنازه. همش فكر مي كردم كه قراره برادرمو تو چه حالي ببينم. تا اون روز فقط مي دونستم كه عليرضا مفقود شده و حميد رضا هم شهيد گمنام. حميدرضا و علي رضا پسرخاله و برادر دوقلوي رضايي من بودند. عليرضا در حمله بيت المقدس مفقود و حميد رضا در فكه گمنام شد.
-خيلي خسته شده بودم انگار هر چي تندتر مي دويدم راه دورتر مي شد. راه مسجد تا خانه بينهايت طولاني شده بود. حين راه رفتن و دويدن به اكبر فكر مي كردم. اكبر منو خيلي دوست داشت هميشه توي سختيها و مشكلاتم كنارم بود. حالا محال منو تنها بزاره قدمهام محكم به زمين مي خورد مي خواستم به همه بگم كه اينطور نيست اون منو تنها نمي زاره ، اصلاً باورم نمي شد كه اكبر با اون همه زرنگي و زيركي شهيد بشه. جلوتر از همه به مسجد رسيدم .اولين يزي كه نظرم رو به خودش جلب كرد تابوتي بود كه گوشه حياط مسجد گذاشته بودند و بوي غربت و تنهايي مي داد.  مي گفت اكبر اونجاست. نمي تونستم از جام تكان بخورم. داشتم فكر مي كردم يعني واقعاً اكبر توي اين تابوته ؟!اينجا خوابيده ؟ نه ... نه ... اون الآن بلند مي شه مي دونه چقدر دوستش دارم. مي دونه بدون اون من هيچم ، مي دونه نبايد تنهام بزاره . مي دونه چقدر بهش نياز دارم ...الآن بلند مي شه ...  من خواهر بزرگش بودم ، با من خيلي مهربون بود . غير از مواقعي كه جبهه مي رفت هيچوقت انتظارشو نمي كشيدم . لااقل هفته اي 3 يا 4 بار بهم سر مي زد. حتي وقتي كه مي خواستم برم مهموني و يا زماني كه خونه نبودم حتماً بهش مي گفتم كه اون روز خونه ام نياد. دوست نداشتم خسته بياد و پشت در بمونه و من نباشم مخصوصاً اينكه مي دونستم اكثر اوقات مسافت خونه يا مدرسه اش رو تا خونه من پياده مي ياد و اين فاصله كم نبود. هيچ وقت دست خالي نمي يومد هميشه يه چيزي براي بچه هام داشت. نه تنها با من ، با همه مهربون بود . نديده بودم كسي رو از خودش برنجونه و اهل دعوا باشد. با وقار بود اكثر غصه هاش پشت چشماش پنهان بود و راز دلشو پيش كسي باز نمي كرد و نمي گذاشت كسي گريه اش را ببيند. هميشه خدا ، خنده روي لبش بود.
-اكبر توي تابوت بود و من توي خاطره هام دنبالش مي گشتم. چشام به تابوت خشك شده بود و پاهام به زمين قفل بود. تمام تصاويري كه اكبر تو ذهنم برام به يادگار گذاشته بود از جلوي چشام و توي مسيلي از اشك رد مي شد. بارون شديدي مي اومد و صداي زنگ در حياط با صداي قطره هاي بارون قاطي شده بود. پنجره رو باز كردم از بالا نگاه كردم علي اكبر با يه دسته گل با گلهاي بنفش زير بارون منتظر بود در رو باز كنم. كليد در حياط رو زدم و به سرعت از پله ها پائين مي رفتم كه زود بهش برسم اكبر هم تندتر از من پله ها رو 2 تا يكي مي كرد و بالا مي اومد ، وقتي بهم رسيديم دسته گل رو انداخت توي بغلم و گفت : " خيلي دوستت دارم اكرم " هنوز صداش توي گوشمه. " خيلي دوستت دارم اكرم " .
يه مدت بود كه پادرد عجيبي داشتم كه منو تا مرز فلج هم كشيده بود و باعث ناراحتي اكبر شده بود. يه روز اومد و گفت : " شنيدم كه اگر سير رو بكوبي و جاي درد بزاري درد سريع خوب مي شه ". با خودش سير هم آورده بود با كمك شوهرم سير را پوست كند و خوب كوبيد و بعد شب موقع خواب دوتايي روي پام سير گذاشتن و با باند بستند . هنوز 10 دقيقه نگذشته بود كه پام شروع به سوزش كرد. خواستم بلند شم كه اكبر دستمو گرفت و گفت : كمي تحمل كن بهت قول مي دم كه فردا خوب خوب بشه. تا خود صبح برنامه همين بود تا اينكه براي نماز صبح پا شديم. شوهرم داشت باند رو باز مي كرد كه اكبر هم نگاه مي كرد كه يكدفعه داد زد: اي واي ، اي واي ... اكرم تو رو خدا منو ببخش ، منو ببخش . اينقدر وحشت كرده بود كه به گريه افتاد . هرجايي كه سير گذاشته بودن تاول زده بود و زخم شده بود انگار پاهام شيميايي شده بود . خودم هم ترسيدم. سه روز پيشم موند تا حالم خوب شد. توي اين مدت مدام مي گفت : منو ببخش .
-گگرماي سير باعث تاول پام شده بود ولي الآن غم و داغ جدايي از اكبر وجودم را به آتش مي كشد.
20 روز مي شد كه از شهرستان مهمون داشتم بعد از اينكه رفتند تصميم گرفتم همه لباسها و ملافه ها و موكت ها رو روي پشت بام بشورم. از صبح زود شروع كردم. نزديكيهاي ظهر بود كه بوي غذا توي ساختمون پيچيد. پيش خودم گفتم بوي غذاي همسايس بچه هام كوچك بودند و شيطون. براي اينكه اذيت نكن و من هم به كارم برسم مجبور بودم توي اتاق جمعشون كنم. وقتي كارم تموم شد رفتم پائين. به محض اينكه وارد خونه شدم. ديدم بچه هام توي حال نشستن و كسي توي آشپزخونه است. وقتي داخل آشپزخانه رو نگاه كردم ديدم علي اكبر مشغول غذا پختن بود...
-هر وقت غصه داشتم دستش روي زنگ خونه ام بود و همه غم و غصه هام درمون . ولي حالا نبود و من بايد تنهايي غم تلخ جدايي و دوريش و تحمل مي كردم. هر وقت مي خواست لباس و شلواري بخره حتماً قبلش با من مشورت مي كرد و هميشه اولين كسي بودم كه لباسهاي جديدش رو توي تنش مي ديدم. براي بخشيدن لباسهاش هم ترديدي نداشت. اگر كسي از لباسش خوشش مي اومد ، مي گفت : اتفاقاً من ازش خوشم نمي ياد بيا مال تو. " با هر ترفند ممكن لباسشو خيلي راحت مي بخشيد. توي فعاليت هاي ورزشي شركت داشت با وجود مشغله كاري و درسي هميشه 2 و 3 روز زودتر از عيد ، عيدي منو بهم مي داد".
حلال چطوري كه اكبر نمي خواد منو ببينه؟ حق دارم بگم كه اون منو هيوقت تنها نمي زاره ، توي همين فكر بودم كه جمعيت رسيدن و تابوت رو روي دستاشون گرفتن و مي بردن. عزيزم و اميدمو همه دنيامو روي دستاشون گرفته بودن و با خودش مي بردن. بي اختيار دنبال برادرم راه افتادم و شم از تابوتي كه با پرچم 3 رنگ ايران پوشيده شده بود بر نمي داشتم. " مي گفتن لا اله الا الله و صداي مردم كه پشت سر تابوت مي خوندن منو ياد صوت دلنشين علي اكبر هنگام قرآن خوندن مي انداخت. توي يه مهموني خانوادگي همه دور هم جمع بوديم كه علي اكبر چنان با خلوص نيت سوره شمس رو قرائت كرد كه مورد تشويق و تمجيد همه قرار گرفتن. وقتي مي خوند رگ گردنش محكم برجسته مي شد و 3 رگ كه بين دو ابرويش بود از قبل پر رنگتر مي شد . يه روز ازش پرسيدم : اكبر چرا تو از همه ما قدت بلندتره و گردنت كشيده تره ، اصلاً چرا تو از همه ما خوشگل تري ؟ گفت : مگه نمي دوني اولاً خدا خوشگلها رو جدا مي كنه. حميد رضا و علي رضا رو يادت هست. دوماً بخاطر اين گردنم كشيده است كه قراره تركش بخوره و بعد من اينطوري مي افتم.... يكدفعه ميون حرفاش خودشو انداخت روي زمين و صورتش خياي اتفاقي به فرش نيمه كهنه خونه ام كشيده شد و خراش برداشت.-اين تابوت نبود كه دستها حركت مي كرد و اين گهواره اكبرم بود مي خواستم هر طور شده خودمو بهش برسونم و ببينمش ولي توي امواج جمعيت قادر به پيشروي نبودم وقتي كوچك بود روي پام مي زاشتمش كه بخوابونمش دستامو روي چشماش مي گذاشتم كه به زور بخوابه ولي الآن اصلاً نمي خواستم به زور بيدارش كنم ولي ...
هميشه وقتي مي خواستم ازش خداحافظي كنم تا دم در همراهي اش مي كردم و تا اونجا كه قادر به ديدن بود نگاهش مي كردم اون هم هر چند قدم بر مي گشت و نگاه مي كرد تا موقعي كه ديگر نمي شد ببينمش
-ولي حلا فقط منم كه تنها به رفتن اكبر نگاه مي كردم و مي ترسيدم ديگه نبينمش ... تا رسيديم به خانه گهواره داداشمو بردن توي حياط خيلي از مردم بيرون بعضي ها هم داخل حياط موندن انگار مي خواستن پرپر شدن جگر منو تماشا كنن. يك روز دستاي منو گرفته بود و نمي تونستم حركت كنم مي خواستم برم بغلش كنم ولي تلاش فايده نداشت. پرچم رو از روي تابوت برداشتن. همه چي جلوي چشام سياه شد فقط اكبر رو مي ديدم كه آروم و با آرامش خوابيده انگار هي صدايي نمي شنيد حس كردم منو اكبر توي حياط تنهاييم. خدايا ... خدايا ... چرا داداشم هيچي نمي گه ؟ داداش چي شده اكبر !! اكبر جان ! بلند شو منو ببين.
فرياد مي زدم اينكه چيزي اش نشده اينكه صحيح و سالمه پس ... خودم صداي خودمو نمي شنيدم ولي با ناله حرف مي زدم كه چشمم افتاد به صورتش ديدم داداشم مثل همون بره شده ...
-داداشم توي تابوت ارام بود و من فرياد مي زدم : اينكه چيزيش نشده. كه يكدفعه يكنفر صورت اكبر رو برگردوند به چپ... اي خدا گردن داداشم بخيه خورده بود. تمام گردن و صورت چپش مثل يك كاسه بزرگ خون جمع شده بود. علي اكبر ... اكبرم چي شده ؟ گردنت به كجا خورده ؟ نكنه ... نكنه ... واي خدا ... ديگه هيي نتونستم بگم . خاطره هام و خوابهام همه تصاويري كه از اكبر داشتم جلوي نظرم مي يومد و من فقط دنبال اكبر مي گشتم . انگار يه صدايي بهم مي گفت : صبر داشته باش.
-نزديكش شدم ديگه نمي خواستم داد بزنم ديگه بلند صحبت نمي كردم آخه ترسيدم صدام آرامش اكبر رو بهم بزنه.
-صورتمو بردم روي صورتش گذاشتم آروم جاي زخماشو بوسيدم. هي بوسيدم. صورتش يخ كرده بود اكبرم سردش شده بود. وقتي منو به زور از كنار جنازه داداشم مي كشيدن سرمو روي سينه اش گذاشتم. قلبش هم نمي زد انگار قبش هم خوابيده بود برايم سئوال بود اينكه مي گفتن يه نفر شهيد شده يا مرده اينطوري ؟ آخه من تا اون روز نه شهيد ديده بودم نه جنازه. گفتم : اكبر جان چرا قلبت نمي زنه ؟ چرا ساكتي ؟ چرا سردي ؟ ... دستمو گذاشتم روي دستش. وقتي چشمم به دستش افتاد ياد اون روز افتادم. گفت : اكرم به دستام نگاه كن ببين چي مي بيني ؟ هر چي دقت كردم متوجه چيز خاصي نشدم خودش گفت : ببين دستام يكي از يكي بزرگتره. راست مي گفت كف دست راستش پهن تر از دست چپش شده بود . يادمه اون موقع توي سيم پيچي كار مي كرد.
-مردم جمع شدند تا تابوت را بردارن ولي من نمي گذاشتم. داد مي زدم صبر كنيد... صبر كنيد حسين بياد. فكر مي كردم كه اگر حسين بياد معجزه مي كنه و اكبر رو بيدار كنه.
-حسين از علي اكبر بزرگتر بود و از من كوچكتر. دومين فرزند خانواده بود. چند وقتي مي شد كه رفته بود جبهه و كسي ازش خبر نداشت همه نگرانش بودند.
-جنازه رو برداشتن و رفتن من هم دنبالشون مي دويدم . زنها نمي گذاشتن حرف بزنم دستامو گرفته بودن ، فقط مي تونستم گريه كنم ولي كافي نبود اكبر داشت مي رفت ... از وقتي كه خواب بره رو ديده بودم هر قوت اكبر مي اومد براي خداحافظي دنبالش گريه مي كردم . التماس مي كردم. مي گفتم : داداش حالا نرو. وقت زياده چرا همش ما بايد زجر بكشيم حالا يه خورده هم پولدار ها و اون بالا شهريها برن جبهه تا بفهمن و مزه اش رو بچشند ...
يه روز در جوابم گفت پس كي راه حميدرضا و عليرضا رو ادامه بده . غريبه ها ؟ اونهايي كه نمي دونن چه خبره آره ؟ موندم چي بهش بگم كه ادامه داد يادته حميدرضا چي مي گفت ؟ بايد منم همون حرفارو دوباره بهت بزنم . آخه حميدرضا هم كه اومده بود مرخصي اصرار مي كردم كه جبهه نرو . حميدرضا گفت آبجي اگر توي دبيرستان دخترهاي خوزستان بودي و مي ديدي كه چطوري موهاي دخترامون به نرده هاي مدرسه گره زده بودند حتماً مي گفتي برو منم باهات ميام. اون روز هم حميدرضا مي گفت من بايد راه عليرضا را برم تا روزي كه زنده هستم . خلاصه اينكه از هر طرقي وارد مي شدم كه اكبر رو از جبهه رفتن منصرف كنم نمي شد يادمه يك بار براي خداحافظي اومده بود ولي از خستگي زياد خوابش برد هنوز چند لحظه بيشتر نگذشته بود كه از خواب پريد گفت : ساعت چنده من مي خوام ساعت 12 ظهر حركت كنم منو بيدار كن . گفتم چشم بيدارت مي كنم وقتي كه خوابش برد ساعتو عقب كشيدم مرتب از خواب بيدار مي شد و دوباره مي خوابيد تا وقتي كه خوابش سنگين شد و ساعت 5/3 بيدار شد قضيه رو فهميد ولي هيچي بهم نگفت و اون شب رو پيشم موند فردا صبح گفت خبالت راحت باشه اكرم من حالا حالا ها جبهه نمي رم بعد از من خداحافظي كرد و رفت . دو روز بعد ساعت 5/7 صبح زنگ در خونه به صدا در اومد فكر كردم كه اكبر اومده از پنجره نگاه كردم پدر ، مادرم جلوي در ايستاده بودند از همانجا گفتم پايين نيا اكبر رو رسونديم به راه آهن. گفته كه بهت بگيم منتظرش نباشي. رفته جبهه و بعد رفتند . اينقدر ناراحت بودم و گريه زاري مي كردم كه بچه ها تعجب كرده بودند موقع رفتن رسول پسر بزرگم به مدرسه بود كه زنگ زدند حال اينكه در را باز كنم نداشتم رسول رفت جلوي پنجره و يكدفعه داد زد مامان مامان دايي اكبر اومده. تا خودم نديدمش باورم نشد. وقتي كه اومد بالا گفت اكرم راستش طاقت نياوردم كه بدون خداحافظي از تو برم خودم هم غصه ام شده بود و مي دونستم كه تو قدر ناراحت شدي. توي قطار همش به فكر تو بودم كه خودمو از قطار انداختم پايين بعدش هم كه ساكم گم شد . ديگه يادت باشه كه هر وقت براي خداحافظي اومدم كاري نكني كه هم من ناراحت بشم ، هم تو. رسيديم بهشت زهرا اكبر رو بردن كه غسل شهادتش بدن . مردم همه گريه مي كردن خيلي شهيد آورده بودند هر كسي يه چيزي مي گفت انگار من توي يه عالم ديگه بودم فقط جسمم اونجا بود من توي خاطرات با اكبر گم شده بودم مدتي بود كه از اكبر بي خبر بودم يه روز صبح خيلي زود اومد خونمون ولي اكبر با اكبر هميشگي فرق داشت آشفته بود موهاش خشك و بي حالت شده بود و پوستش يه رنگ خاصي پيدا كرده بود گفتم چي شده چرا نامه ندادي؟ چه اتفاقي برات افتاده ؟ گفت شيميايي شده بودم نتونستم برات نامه بدم . مي گفت سه روز توي واني كه پر از مواد شيميايي بود خوابونده بودنش. بعد از اون مرخصش كرده بودن . بهش گفتم بره حمام . توي فاصله كه رفته بود حمام از بازار براش لباس زير پنبه اي خريدم. بعد از غسل اكبر را گذاشتن روي زمين و كمي عقب تر همگي براش نماز خوندن و بعد دوباره تابوت اكبر روي دستها به سمت مزار شهدا حركت كرد ياد روزهايي افتادم كه حسين و اكبر مسابقه مي گذاشتند كه زودتر از همديگه از خواب بيدار بشن و همسايه ها رو براي سحري بيدار كنن و خوب اكثراً هم اكبر برنده بود . وقتي گذاشتنش توي قبر ، نگاهش مي كردم مي گفتم خدايا اين اكبر منه . هموني كه طاقت نداشتم روي زمين راه بره . انگار كاري از دستم ساخته نبود.
آره طاقت نداشتم اكبرم روي زمين راه بره . اون موقع ها كه كلاس اول مي رفت مسير خونه تا مدرسه و مدرسه تا خونه رو اكبر روي كولم مي شوندم تا زياد خسته نشه . اين كار هر روزم بود يك بار هم دوتيي افتاديم توي تپه كج و مادرم منو يه نيشگونه حسابي گرفت و ديگه قدقن كرده بود كه اكبر رو رو كولم سوار كنم ولي من گوش به حرفاي مادرم نمي دادم . هميشه سر اكبر روي پاهام بود و دستاي من موهاي اكبر رو نوازش مي كرد من خيلي اكبر را دوست داشتم و اين موضوع موجب اعتراض اطرافيان مخصوصاً همسرم و پدر و مادرم مي شد . مي گفتن تو اكبر رو خيلي لوس كردي . سالي كه اكبر جبهه بود شوهرم تصميم گرفت كه براي عيد امسال به مسافرت بريم و عيد را در خانه پدري شوهرم كه در شهرستان همدان بود بگذرونيم . من اون روزها از اكبر خبري نداشتم. نامه نوشتم كه داداش براي عيد مي ريم شهرستان. بيا مرخصي مي خوام ببينمت . بعد از چند روز جواب نامه ام اومد كه اكبر گفته بود هر طور شده خودمو مي رسونم نگران نباش مرخصي مي گيرم . 10 يا 15 روز بعد هم برادر عزيزم به قولش عمل كرد و اومد ديگه قادر نبودم اكبر رو ببينم كم كم خاك داشت ديوار جدايي منو اكبر مي شد.

 يادمه يه شب خواب ديدم با يه خانوم كه چادر مشكي سرش بود راه مي رم اون خانوم بهم گفت كجا مي ري؟ گفتم دو تا النگو دارم خراب شدن مي خوام ببرم طلا فروشي تا درستش كنه. رسيدم توي يه كوه تنگ و تاريك اون خانوم ديگه پيشم نبود . ديگه نديدمش . ديدم روبروي يه مغازه قديمي توي همون كوچه ايستاده بودم وارد مغازه شدم طلاساز گفت چي مي خواي؟ گفتم آقا اين النگو ها رو اگر مي شه درست كنيد. النگو ها رو از من گرفت . اوني كه خيلي خرد شده بود و اميدي به درست شدنش نداشتم رو ريخت توي صفحه ترازو و گفت درست مي شه  ولي اون يكي رو كه يه ترك بيشتر نداشت دستش گرفته بود و نگاه مي كرد يكدفعه يه در روبروي چشام باز شد . درب يه اتاق بود پر از النگوهاي طلا. تقريباً سالم بودند . النگوي منو هم انداخت روي همون النگو ها و گفت اين ديگه مال تو نيست . گفتم آقا اونيكه خرد شده بود ، گفتي درست مي شه ولي اينو كه يه ترك داشت مي گي نه؟

 يه دفعه سرشو از پنجره بيرون آورد و گفت ايمان نداري؟ وقتي سنگ رو مي گذاشتن هي مي گفتم يه خورده صبر كنيد بزاريد برادرمو ببينم . صبر كنيد يك بار ديگه صداش بزنم شايد جوابمو بده . اي كاش مي تونستم جلوشونو بگيرم كه سنگ رو نزارن .

چند شب پيش از شهادت اكبر بود كه باز خواب ديدم يه آقايي سيد ، لباس احرام پوشيده بود و همراه يك ساربان از جلوي خونمون مي خواد بگذره و من نمي گذاشتم . اون سيد رفت و از توي خرجين يكي از رشته ها كه تعداد زيادي نامه لوله شده توش بود يه كاغذ براي من آورد كه امضا كنم گفتم : امضا نمي كنم . اگر امضا كنم تو يكي از عزيزان منو مي بري. و گستاخانه ايستاده بودم و اجازه نمي دادم كه از جلوي خونه ما بردنش. با وجود اصرارهاي اكبر حاضر نشدم كه با خانواده پدري به مشهد برم. يه چند وقتي بود كه خواب اون آقا و بره رو ديده بودم وقتي از زيارت امام رضا (ع) برگشتم اكبر تعريف مي كرد كه چقدر توي اين دو هفته بهشون خوش گذشته بود . گفت نمي دوني اكرم جات خيلي خالي بود. ماشين آقا رو برداشتم ، مامان و بچه ها هم توي ماشين بودن با ماشين آقا سه دور به دور امام رضا گشتم . هر چي دور امام رضا مي گشتم انگار گنبد طلا نزديكتر مي شد اكبر صحبت مي كرد و من تمام صحنه هاي خوابم و اون بره كه قرار بود كه پيش امام رضا براي خدا قربوني بشه جلوي چشمم مي اومد . توي دلم گفتم باشه كار خودتو كردي. خيلي التماس كردم به اون كسي كه سنگ ها را مي گذاشت . گفتم يه لحظه صبر كنيد مي خوام يه بار ديگه داداشمو ببينم. رفتم جلو نگاهش كردم . لحظه آخري توي دلم گفتم ، حسين جان داداش تو نيومدي اكبر رو ببيني و من به جاي تو نگاهش مي كنم چشمامو دوخته بودم به اكبر كه ديگه هيچي نديدم و از حال رفتم وقتي به خودم اومدم همه چي رنگ ماتم هميشگي گرفته بود باورم نمي شه كه ديگه اكبر رفته ؛ باورم نمي شه كه ديگه صداي زنگ در حياط منو به وجد نمي آره ؛ باورم نمي شه كه ديگه اكبر نمي يادكه حالمو بپرسه . ديگه كسي مثل اكبر با من مهربون نيست . ديگه اكبري نيست كه از آرزوهاش با من صحبت كنه اكبر آرزوهاش رو هم با خودش برد . داداشم خيلي دوست داشت كه خلبان بشه . توي يكي از نامه هاش نوشته بود اكرم دوست داشتم خلبان بشم ولي غواص شدم.
10 دي 1365 ساعت يك ربع به 12 موقعيكه رسول داشت به مدرسه مي رفت كه اكبر اومد ايندفعه هم مثل دفعه هاي پيش به استقبالش رفتم . اين بار موهاشو كوتاه كرده بود و لباس جبهه پوشيده بود . يه ساك خاكي رنگ روي دوشش بود انگار اين رفتنش خيلي جدي تر از هميشه بود نگاهش غريب بود و سنگين نمي دونستم كه اين آخرين باريه كه مي بينمش . اومد و نشست كنارم و ساكشو باز كرد يه جفت كتوني ؛ يه دست لباس گرم كه بهش داده بودند رو از توي ساكش درآورد . گفت اينا براي تو . گفتم : تو بيشتر لازمت مي شه هر چي اصرار كردم گوش نداد يه غذاي ساده داشتم با هم خورديم . از همه چيز صحبت كرد و گفت از مامان و آقا و بچه ها خداحافظي نكردم . چون از حسين خبري نيومده و نگرانش هستند . چيزي نگفتم ادامه داد ، يادت باشه چند روز ديگه بهشون بگي كه جبهه رفتم بزار فكر كنن كه خونه تو هستم . بعد از صحبتهاش بلند شد كه بره . همه جاي خونه رو نگاه كرد ند لحظه اي به جاي دست حميدرضا كه روي ديوار مونده بود خيره شد. بعد به بچه ها نگاه كرد و گفت اكرم اينارو خوب تربيت كن . اشكام ديگه مثل هميشه نبودن . مثل آدماي لال گريه مي كردم . خيلي نگاهم كرد و گفت : هر كي بره جبهه كه كشته نمي شه . به جاي اين كارها براي سلامتي رهبر دعا كن. دعا كن خدا اين پير مرد رو كه پدر يك ملت يتيمه از ما نگيره. براي ظهور امام زمان (عج) دعا كن. اسيرامون آزاد بشن . خصوصاً زنها و دخترهامون. دعا كن ايران پيروز بشه . موقع خداحافظي يك مقدار خيلي كم پول داشتم بهش دادم ولي نصفشو پس داد و گفت تو بيشتر لازم داري. از زماني كه به جبهه مي رفت پول توي جيبش مي گذاشتم . و يا سر راهي بهش مي دادم . از اين ناراحت بودم كه نكنه شوهرم راضي نباشه.و ناخواسته برادرمو مديون كرده باشم به همين دليل با رضايت خودم تصميم گرفتم كه مهريه ام را به شوهرم حلال كنم به شرطي كه اون هم در اين مورد راضي باشه تا بتونم با خيال راحت براي برادرم خرج كنم و يا توي نامه هاش پول بفرستم و وقتي مياد چيزهايي رو كه مي دونستم يه مسافر احتياج داره برايش بگذارم. البته به مقدار كم اون هم نه هميشه ، شوهرم هم قبول كرد . اكبر رفت لاي در ايستاد مرتب به بچه ها نگاه مي كرد دست و صورتش را بوسيدم . برعكس هميشه كه براي خودش و همسنگرهاش تو راهي مي گذاشتم ، هيچي نداشتم بزارم فقط يك مقدار پول بهش دادم كه اون هم فقط نصفش را قبول كرد . موقع خداحافظي تا رفتم براش قرآن بيارم ، قسمم داد كه اين كار را انجام ندم . مي خواستم برم يه كاسه آب بيارم ، ديدم رفته پايين . با نگاهم دنبالش مي گشتم كه چشمام تو چشماي اكبر افتاد جلوي در طبقه پايين ايستاده بود . طوري كه انگار داشتم از نزديك نگاهش مي كردم . سرآسيمه رفتم پايين . خداحافظي خيلي عجيبي بود. نمي تونستم ازش دل بكنم. دست پر از محبتش را روي شونه هام گذاشت و گفت : مواظب خودت و بچه هات باش . به دختر كوچولوت هم ياد بده كه دفعه ديگه دايي صدام بزنن. ديگه مثل هميشه پشت سرشو نگاه نمي كرد . كم كم دور شد . تا سر كوچه رفتم كه يك بار ديگه ببينمش ولي اكبر نبود . هيچكس نبود.
در گذرگاه تو اين گريه من زيبا نيست                       حالت چشم تو هنگام تماشا زيباست

اين فقط چكيده اي بود از خاطرات من با برادر مهربانم شهيد علي اكبر آبشناس و هنوز هم كه سالها از شهادتش مي گذرد برادرم به من لطف و محبت دارد.
بي خبر خلق از اين سوختن ما بهتر                         شعله شمع به تاريكي شبها زيباست
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده