شهدیا انقلاب
وقتی به 9 سالگی می رسیدند خود طرز نماز خواندن و حفظ حجاب را به ایشان می آموخت. او من و پدرش را تشویق می کرد که در راهپیمای ها و تظاهرات دوران انقلاب شرکت کنیم و همیشه طرفدار عدالت بود، از بی عدالتی رنج می برد. اعضای خانواده را به ادب تشویق می کرد و پیوسته حرمت پدر و مادر را حفظ می کرد، هیچ وقت با صدای بلند با آنها صحبت نمی کرد و هیچ گاه جلوی آنها قدم بر نمی داشت.
«فرازهایی از زندگی نامه سید سعید سهرابی  (سروان)»
در صبح روز 15/10/1338 چشمانم بر جمال سپری زیبا روشن شد. پدرش او را سعید یعنی سعادتمند نامید. دوران کودکی و طفولیت او چنان سریع گذشت که نفهمیدم چه موقع قد کشید وبزرگ شد ، اما ادب و شعور او زبانزد آشنایان بود. از همان اوان کودکی به ورزش کشتی علاقه وافری داشت. اخلاق پهلوانی او از همان اوایل مشخص بود ولی در چندین دوره مسابقات کشتی صاحب مدال شده بود. همیشه سعی می کرد این اخلاق را در زندگی و کار خود سرلوحه ی اعمالش قرار دهد. درک و شعور بالایش پیوسته مرا به تعجب وا می داشت. دوران دبستان و راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذاشت و بخاطر علاقه اش در ارتش ثبت نام نمود. در طول چهار سال که در هوانیروز مشغول به خدمت بود. از رشادتهایش بسیار شنیدم و من مثل هر مادر دیگری نگران عاقبت کارهایش بودم. در طول انقلاب هر وقت ک به خانه باز میگ شت با لباس مبدل در راهپیمایی ها شرکت می کرد و همیشه می گفت: اگر روزی به من فرمان دهند که بر روی هموطنانم تیراندازی کنم، اول خودشان را هدف تیر قرار می دهم. در یکی از شب های انقلاب ساعت از هشت شب هم گذشت ولی از سعید خبری نشد، ترس و دلهره وجود اعضای خانواده را فرا گرفته بود. به دنبال او به سوی بیمارستان ها و کلانتری ها راهی شدیم، اما فایده ای نداشت. نیمه های شب صدای درآمد، سعید پشت در خانه بود. وقتی علت تأخیر و بی خبری اش را شنیدیم تازه متوجه شدیم که وی به خاطر دهن کجی به افسر ارشدش فرمانده ی آن زمان هوانیروز (تیمسار جعفری) به خاطر پشتیبانی از انقلاب مردم و شرکت آنها در راهپیمایی ها در باز داشت به سر برده و با وساطت چند تن از دوستانش نیمه شب به طور موقت آزاد شده بود. البته بعدها چهار روز در زندان به همین دلیل به سر برد. از آنجایی که او نمی خواست مشکلی برای مردم در تظاهرات ایجاد کند، گاهی خود را در حاشیه نگه می داشت، و در مأموریت هایی که ربطی به اتفاقات دوران انقلاب نداشت شرکت می کرد. در اواسط بهمن ماه سال 57 بود که برای کمک به سیل زدگان خوزستان به آبادان رفت. توسط هلیکوپتر به آن مناطق امدادرسانی می کرد. در روز 21 بهمن ماه به خانواده اطلاع داد که امروز مأموریتمان به اتمام می رسد و ان شاءالله فردا صبح راهی اصفهان می شویم. غافل از آن که برگ مأموریت دیگری به او خواهند داد. و آن مبنی بر انتقال سپهبد ملعون زمان طاغوت (جعفریان: استاندار وقت خوزستان) به دزفول بود. قرار شد پس از انتقال وی به دزفول راهی اصفهان شوند. در میانه ی راه معلوم شد که سپهبد جعفریان قصد ربودن هلیکوپتر را دارد و با حیله و نیرنگ سوار هلیکوپتر شده تا آن را به سمت مرز مهران عراق تغییر جهت دهد. ما بعدها با خلبان هلیکوپتر سلطانیان (جانباز انقلاب) و یکی از دوستان سعید که بعد از مجروح شدن از آن حادثه جان سالم به در برده بود، شنیدیم که هنگامی که سعید از این نقشه اطلاع پیدا کرده بود با جعفریان به مخالفت پرداخت و خود کنار جعفریان نشست و یکی دیگر از درجه داران را کنار محافظش نشاند تا دست از پا خطا نکنند. جعفریان که متوجه این ماجرا شد با داد و فریاد شروع به اعتراض شدید کرد و درگیری بین سعید و او درگرفت. در این بین محاف جعفریان پس از وارد کردن ضرباتی محکم به سر سعید وی را از هلیکوپتر به پایین انداخت، خلبان که متوجه این حادثه شد، کنترل هلیکوپتر از دستش خارج شد و در همین حین بود که هلیکوپتر سقوط کرد. در این حادثه سپهبد ملعون بقراط جعفریان و محافظش به درک واصل شدند و از اجرای نقشه ی خود و انتقال اسناد و مدارک مملکت به خارج ناکام ماندند، سید سعید سهرابی و سید محمد نورین به درجه رفیع شهادت رسیدند و خلبان سلطانی نیا و همافر سوم اسماعیل حاج حسنی مجروح گشته.
از رشادتهای پسرم همین را می گویم که ایمان به خدا و عشق به میهن و مردمش او را تا مرحله ی رفیع شهادت سوق داد. نحوه ی شهادت وی نشانگر علاقه ی شدید او به این آب و خاک و ایستادگی در مقابل مخالفین انقلاب بود. از صحبتهای سعید پسرم برای خواهرانش حفظ حجاب و پرداختن به علم و دانش بود، پیوسته برای عالی آنها جایزه می گرفت تا آنها را تشویق کرده باشد. وقتی به 9 سالگی می رسیدند خود طرز نماز خواندن و حفظ حجاب را به ایشان می آموخت. او من و پدرش را تشویق می کرد که در راهپیمای ها و تظاهرات دوران انقلاب شرکت کنیم و همیشه طرفدار عدالت بود، از بی عدالتی رنج می برد. اعضای خانواده را به ادب تشویق می کرد و پیوسته حرمت پدر و مادر را حفظ می کرد، هیچ وقت با صدای بلند با آنها صحبت نمی کرد و هیچ گاه جلوی آنها قدم بر نمی داشت.
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده