شهید انقلاب
شهید بهروز رادمند بيست و پنجم ارديبهشت 1329، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش عبدالله، تامين اجتماعي بود و مادرش،فخرالسرور نام داشت. تاپايان دوره متوسطه در رشته تجربي درس خواند و ديپلم گرفت. بیکار بود. سيزدهم آبان 1357، در مقابل دانشگاه تهران بر اثر تظاهرات - اصابت گلوله توسط عوامل رژیم شاهنشاهی شهيد شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

پدر شهید: فرزندم شهید بهروز رادمند مسلمانی واقعی و شجاع بود که هرگز تسلیم شرایط محیط رژیم پهلوی معدوم نشد و همیشه در خط اسلام و رهبری امام بود و بدین جهت هم بود که به دور از تبلیغات و سر و صداها نقش قابل توجهی در جریان انقلاب اسلامی شهریور 57 ایفا نمود و با زخمی عمیق که از دژخیمان امریکا خورده بود هیچگاه اظهار پشیمانی ننمود و با اندک دانشی که آموخته بود مبارزه را ترک نگفت و از این رو در جهت اهداف اسلامی توفیق زیاد به دست آورد. او همه کارش با نظم و حساب بود و از جریانات سیاسی گذشته و توطئه های شرق و غرب به خصوص جنایات پیش بینی شده امریکا در کشورمان آگاهی کامل داشت و از اعماق دل به رهبری امام پیوسته بود.
در اردیبهشت ماه 1339 در یکی از محله های جنوب شهر تهران دیده به جهان گشود و در خردادماه 1342 در همان ایامی که امام خطاب به رژیم منفور گذشته ندا در دادند که یاران من اکنون یا در گهواره اند یا در آغوش مادران او نیز در آغوش مادر بود و احساس او را اینطور می توان بیان کرد که در آن ایام به علت وضع خاصی که داشتیم به تربت جام از توابع مشهد منتقل شدم و خانواده را نیز به حکم اجبار به آنجا بردم و چون در آن شهر مرزی ساکنین آن را مسلمانان تشیع و تسنن تشکیل می دادند و مردم اهل تسنن آنجا از لباس مخصوصی برخوردار بودند و دارای عمامه سفید بودند وی از روی علاقه به روحانیت خواست که من برای او عمامه بخرم و به اتفاق عکسی هم از آن ایام گرفتم که هر موقع به آن عکس تماشا می کرد شیرین ترین خاطرات خود را به یاد می آورد و از جدیت در امور تحصیلی وی همین بس که در تمام دوران دبستان و دبیرستان شاگرد ممتاز بوده و مخصوصاً ایامی را از دوران کودکی وی به خاطر دارم که به پا درد عجیبی مبتلا شده بود که قصد کردم دبستان او را که قدری از منزل دور بود نزدیک کنم یا اینکه مدتی از مدیر مدرسه برای نامبرده مرخصی بگیرم ولی حاضر نبود یک روز از درس عقب بماند. وقتی در موضوع انتقال با مدیر دبستان صحبت کردم اظهار نمودند که مابه هیچ وجه با انتقال فرزند شما موافق نیستیم زیرا یگانه شاگرد ممتاز و نمونه ما می باشد و افتخاری بزرگ برای مدرسه ما می باشد، ولی هرچند می خواهد استراحت کند ما خودمان کمبود دروس او را جبران خواهیم کرد.

و از احساسات مسلمانی و مومنی وی با اشاره به خاطره ای در سن یازده سالگی می باشد عرض می کنم.

در آن ایام من طبق اجبار گذران زندگی مجبور بودم مجدداً در یکی از شهرهای مرزی دیگر به نام سلماس (شاهپور سابق) در یکی از شرکت های ساختمانی معاش خانواده را تهیه نمایم و آنقدر رنج و زحمت می کشیدم که تحمل کوچکترین کم اعتنایی را از کارفرمایان خودنداشتم که متاسفانه عکس آن هم با من رفتار شد و بی نهایت مورد کم مهری مهندسین و کارفرمایان بودم لذا این عقده در غیاب آنها با فحش و ناسزا تلافی می کردم به خصوص در منزل و در حضور افراد خانواده خیلی به آنها ناسزا می گفتم تا اینکه این فرزند شهیدم که در آن موقع 11 ساله بود درسی که آن روز به من داد تاآن زمان هیچکس به من نداد. او با کمال ادب و احترام گفت پدر فحش ندهید چون زبانتان عادت می کند و در حضور دوستان آنها هم فحش می دهید و آنها هم این اخبار را به آنها می رسانند و شاید تمام این زحمت ها و رنج ها هم از فحش دادن شما باشد که عادت کرده اید و پیش دوست و دشمن بیان می کنید و این موضوع نشانه ایمان او به اسلام بود و هر موقع یاد آن می افتم احساس می کنم درس بزرگی در زندگی به من داده است.
 او با تمام ایمان و عشق به خدا و امام مخالف سرسخت رژیم منفور گذشته بود و من نمی توانم احساس پاک او را بیان کنم همین قدر به طور حق عرض می کنم که خواسته واقعی او سرنگون کردن رژیم گذشته بود و جایگزین کردن حکومت اسلامی. و این مطلب را با فداکاری که قبل از شهادت در 17 شهریور ماه 57 با حضور قلبی و عملی خود در آن میدان نبرد به نمایش گذارد و ظهر آن روز که سراسیمه به منزل آمد ما بدون اطلاع بودیم و ایشان با حرارت زیاد و اشتیاق وافری به شهادت که چرا شهید نشده و همچنین هجوم سربازان اسرائیلی را در میدان شهدا برای اهل منزل تعریف می نمود که چگونه شاهد این کشتار وحشیانه بوده است و دیگر اینکه در ایامی که مجروح شده بود و در بیمارستان بستری بود با تحمل عجیبی در مدت 69 روز از سیزدهم آبان ماه کربلای دانشگاه تا 19 دی ماه بیمارستان آسیا و از آنجا به بهشت زهرا که فقط اسکلت استخوانی او را حمل کرده بودیم یک لحظه اظهار پشیمانی ننمود و با روحیه قوی که ارتباط با خدا و امام خمینی دام برکاته داشت فرمود که در آینده ای نزدیک شاه می میرد و خمینی به ایران می آید و این عین حقیقتی است که او در زمان بستری شدن بیان داشت و یکی دو روز به اینکه شربت شهادت را بنوشد فرمود هفته آینده شاه می رود و خمینی می آید ولی او یک هفته قبل ازاین سرور شادی ملت و 22 روز قبل از اینکه همه ما به عشق دیدار رهبرمان شادمان شدیم او به عشق دیدار یار بزرگ و قدرت عالمتاب خدای تعالی شتافت.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

بله فرزند من شهید بهروز رادمند به هدف اصلی خود که سرنگونی رژیم منفور پهلوی بود رسید و ما که وارث او می باشیم این هدف را به دست آورده ایم و اکنون ما هستیم که باید هدف های او را که همان اهداف اسلام است پیاده کنیم و او با طرح حکومت اسلامی در این زمان موافق بود و اگر توفیق بیشتری پیدا می کرد از مخالفین واقعی امپریالیسم و جهان خواران شرق و غرب می بود. او در سال هایی که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود نماز و روزه خود را به جا می آورد. او در تمام دوران دبیرستان با توجه به اینکه نیازی به مطالعه زیاد نداشت و همچنین تا پاسی از شب می نشست و با رفقای ضعیف خود که از نظر مالی و درسی ضعیف بودند کمک می کرد و ثمره عمر کوتاه او همین ایمان پاک و اسلامی است که اکنون در خانواده خود داریم و از خداوند بزرگ عمری طولانی برای رهبرمان و پیروزی رزمندگان اسلام را آرزومندیم.

انتهای پیام/
منبع: اداره اسناد بنیاد شهید تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده