بخش دوم
دوشنبه, ۲۰ شهريور ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۳۷
اين خط و اين نشان، امريكا نقشه‌هايي براي ايران دارد كه جز بدبختي چيزي عايد ملت نمي‌شود. كندي67 محمد رضا را پس و پيش مي‌برد كه بايد چنين و نان كند و الا او را در برابر شوروي كمونيست رها مي‌كند و ايران يك شبه مي‌شود لام مذهب و ... اين فقط يك بازي است و بس. نه محمد رضا دلش براي دين مي‌سوزد و نه ملت ما به اين خانه نشينشان كنند.
زندگی نامه داستانی آیت الله طالقانی(2) ديكتاتور خون مي‌ريزد

نوید شاهد: مسجد هدايت بود و فرياد سيد طالقاني. رفت و آمدهاي امريكا به ايران زياد شده بود. سيد طالقاني همراه بازرگان و عده اي ديگر، جبهه ملي دوم را بنا گذاشته تا بتوانند به فعاليت خود دامنة وسيع تري ببخشند. پس از چند ماهي سيد متوجه شد كه جبهة ملي هدفهايي را دنبال ميكند كه فقط رنگ و بوي ملي دارد و در آنها حرفي از اسلام به ميان نميآيد. پس دست از حمايت آنها كشيد و و به كا رخود پرداخت. محمد رضا پس از سفري به امريكا اعلام كرد: «تمدن امروزي ايجاب ميكند كه زنان دوش به دوش مردان در اجتماع حضور داشته باشند. از اين تاريخ، زنان ايران همانند مردان حق رأي دارند و ميتوانند در كليه انتخابات شركت كنند و نمايند گان مورد علاقة خود را به مجلس شوراي ملي بفرستند.»

روزنامهها اين حركت را به عنوان يك رويداد مهم و سرنوشت ساز تشريح كردند و عده اي از زنان جشن پر سر و صدايي راه انداختند.

پس از اين فرمان، لايحه اي در هيئت دولت به تصويب رسيد كه براساس آن نمايندگان مجلس هنگام مراسم سوگند به جاي قرآن كريم، به كتاب آسماني قسم ياد كنند.

سيد طالقاني پيغامي از امام خميني دريافت كرد و مردم را به مسجد هدايت آورد و عصازنان پشت بلند گو قرار گرفت و گفت: «توان بشر حدي دارد. اگر بنده را ببخشيد، ميخواهم روي صندلي بنشينم. پاهايم ياري نميكند. بند؟ة حقير لايق نشستن بر منبر پيغمبر (ص) نيستم. حوصله كنيد، نقل چندين سالة پهلوي را ميگويم، محض ياد آوري ميگويم. اگر سرفه امان بدهد.

سيد جليل القدر حضرت آيت الله خميني، امر فرموده اند بار ديگر گفتهها را تكرار كنم. بنده هم اطاعت كرده ام. در ثاني، كار ديگري بلد نيستم.

يك زماني رضاخان با پاي برهنه در مراسم سوگواري حركت ميكرد و خاك بر سر نامباركش ميپاشيد كه يعني او هم عزادار امام حسين (ع) است. ما هم گفتيم او بندة همين خداست و دلي دارد كه براي آقا ميتپد. اين كارش را نميتوانستيم مانع شويم، چرا كه خداي تبارك و تعالي است كه از دلها خبر دارد. زد و پاي او به خارج از كشور باز شد و اولين و آخرين سفرش را رفت و با همتاي خود ديدار كرد. در كجا؟ تركيه. با چه كسي؟ آتاترك. از آن جا كه آمد، زير و رو شد و ديگر كسي او را در دستههاي عزاداري نديد. آن قدر زماني نگذشته بود كه گفت چادر زنان دست و پا گير است. كار، كاي قديمي است و اُمل بازي است و فلان. بله قربان گوهاي اطراف پرسيدند چه كار كنيم؟ گفت الآم نشانتان ميدهم. زن و دخترانش را به دربار آورد و لچك نيم بندشان را پيش چشم همه برداشت و گفت به اين ميگويند كشف حجاب. يكي راديو را اختراع ميكند، يكي قطبين زمين را كشف ميكند، رضاخان هم بي حجابي را ! القصه نام او هم در ردة كاشفين ثبت شد؟! منتهي كسي نپرسيد اين كار كشف حجاب است يا بي حجابي.

عده اي ناموسشان را به حراج نگذاشتند و اكثريت به زندان رفتند، امّا به حمدالله زير بار كشف رضاخاني نرفتند. به هر حال، سنگ بناي يك كار شوم گذاشته شد.

پس از آن اعلام كرد روحانيو بايد مجوز بگيرند تا لباس آخوندي بپوشند. اين جا هم عده اي سر فرو آوردند و اكثريت وقعي نگذاشتند. بايد غير قانوني بودن سلطنت او و كودتا كردن و دست اجانب را براي چپاول ملت باز گداشتن و اطاعت از آنها و رعايت نكردن قوانين مجلس و كشتار و فلان و فلان را هم به پروندة رضاخان علاوه كنيم.

اما بدتر از او را پسرش انجام داده است. او دنبالة كارهاي پدر ار كه گرفته يك طرف، امروز آمده قرآن را از مراسم سوگند نمايندگان حذف كرده. به قول خود، انجمني راه انداخته به نام انجمنهاي ايالتي و ولايتي. اين كارها چه معنا دارد؟ اي جوانان غيور! دانشجويان، كاسبان، كارمندان، اي مسلمانان1 اين كارها حذف اين خدا هست يا خير؟ دين زدايي است يا نه؟ تمدني كه محمدرضا از آن حرف ميزند، يعني حذف ديم خدا. به ما ميگويد كهنه پرست، طرفدار ارتجاع سياه. به عده اي غرب زده پرو بال ميدهد، كاباره ميسازد، مجالس رقص و آواز بر پا مي كند. اينهاچيست؟ زندانهاي او را چه كساني پر كرده اند؟ قداره بندهاي خيابانگرد، شب تا صبح در كوچهها ولند و جوانان و علماي ما در زندانها اسير!

اين خط و اين نشان، امريكا نقشههايي براي ايران دارد كه جز بدبختي چيزي عايد ملت نميشود. كندي67 محمد رضا را پس و پيش ميبرد كه بايد چنين و نان كند و الا او را در برابر شوروي كمونيست رها ميكند و ايران يك شبه ميشود لام مذهب و ... اين فقط يك بازي است و بس. نه محمد رضا دلش براي دين ميسوزد و نه ملت ما به اين خانه نشينشان كنند. نميشنويد؟ ميگويد عده اي ماركسيست طرفدار خارجي بلوا ميكنند! به كي ميگويد؟ من يك شاگرد كوچك حوزه ام، مرجع دين فرياد ميزند ايستادگي كنيد، افشا كنيد، نگذاريد دين خدا زير چكمههاي اينها لگد مال شود. حجت بر همگان تمام است. نميشود حامي دين بود و محمد رضا را هم تحمل كرد. مردان ما حق راي سالم را ندارند، راي زنان به كجا ميرسد؟ در كجاي اسلام به زن بي حرمتي شده؟ چه كسي گفته زن حق دخالت در امور را ندارد؟ برويد خطابههاي فاطمه (س) را بخوانيد، پيام زينب كبري (س) را بخوانيد. پيغمبر خدا (ص) در اوج جاهليت جهان، دختران را آزاد كرد. زنده به گور ميكردند، فرمود حرام است.

ما با دين زدايي مخالفيم نه با حق راي اين و آن. مردم را از يك مراسم ساده سالگرد منع ميكنيد، آن وقت حرف از آزادي ميزنيد؟ واعجبا! در خانه خدا را لاك و مهر ميكنيد، خانه ملت را ميبنديد، نماينده اش را بي اعتبار ميكنيد، كدام را قبول كنيم؟»

ماموران وارد مسجد هدايت شدند، مجلس را به هم زدند و مردم را پشراكنده كردند. پس از مدتي محمدرضا اعلام كرد: «براي رسيدن به دروازه تمدن بايد انقلابي زير بنايي در كشور صورت بگيرد. سالهاست كه مردم دنيا، خان و خان بازي را برانداخته اند و زمين را به صاحبان اصلي آن سپرده اند. متأسفانه به دليل افكار ارتجاعي عده اي وطن فروش، ملت من در فشار هستند. دست ياري به سوي همه وطن پرستان دراز ميكنم و به همت مردم انقلاب شاه و ملت را به ثمر ميرسانم. از اين پس كشاورز، صاحب زميني خواهد بود كه روي آن كار ميكند. كساني كه سد راه من شوند، با غل و زنجيرو حبس مواجه خواهند شد. ملت هوشيار است و بد را از خوب تشخيص ميدهد.» اعلاميه اما مخميني نقشه امريكا را افشا كرد. امام هشدار داده بود كه امور مملكت در دست آمريكاست و ملت بازيچه او واقع شده است.

سيد طالقاني را دستگير كردند و به زندان فرستادند. به دنبال او، عده اي از علما و مبارزان را هم به بند كشيدند. گفتههاي اميكا به اجرا در آمد و محمد رضا در جشني پر سرو صدا اعلام كرد كه: «انقلاب سفيد، بدون خونريزي در ايران صورت گرفته و و حاصل آن رهايي ملت است، به ويژه كشاورزان. از اين پس اصلاحاتي صورت خواهد گرفت كه كشاورزي ما به پاي كشورهاي پيشرفته خواهد رسيد، كارخانههاي متعددي ساخته خواهد شد كه حاصلش به جيب ملت خواهد رفت. ما سدهايي ميسازيم كه در دنيا بي نظير باشد. ارتش را به مقام والايي خواهيم رساند. بي شك اين همه كار از دست ايران عقب مانده بر نميآيد و كشور دوست، امريكاي بزرگ پشتيبان ما خواهد بود تا به تمدن بزرگ دست بيابيم.»

پس از تمام شدن جشن انقلاب شاه و ملت! سيد طالقاني و ديگران رها شدند.

محرم در پيش بود و محمد رضا بر خود ميلرزيد. روزي نميگذشت كه امام خميني توطئههاي محمد رضا و امريكا را برملا نكند. به سيد طالقاني خبر دادند كه ساواك عزم خود را جزم كرده و ميخواهد امام خميني را از قم بيروم كند و او را هم به زندان بكشاند. فقط منتظر فرصتي است تا مدرك جرمي بزرگ از آنها تهيه كند. روزها و شبهاي محرم به اوج شور و حركت خود ميرسيد. سيد طالقاني در مسجد هدايت، امام در قم و ديگر روحانيان در مساجد ديگر، علاوه بر عزاداري دست محمد رضا را رو ميكردند. ساواك نقشه داشت كه مقداري مواد منفجره در خانه سيد طالقاني پنهان كرده و او را فردي تروريست و آدمكش معرفي كند. سيد طالقاني به يارانش سپرد كه مراقب آيند و روند غريبهها باشند.

شب يازدهم محرم، يعني پانزده خرداد چهل و دو، ساواك به خانه سيد هجوم برد و جاي او را خالي ديد. محمد رضا عده اي از ماموران شهرباني و ساواك و ... را به قم فرستاد تا امام را دستگير كنند. سيد طالقاني همراه عده اي به لواسانات رفت.

فرداي آن روز خبر هجوم ماموران به قم در همه جا پخش شد. خبر آوردند كه مردم به حمايت از امام برخاسته اند و مانع دستگيري ايشان شده اند. ماموران، مدرسه فيضيه و خيابانها و كوچههاي اطراف آن را با خون زنان و مردان رنگين كرده و امام را به تهران آورده اند.

سيد طالقاني اعلاميه «ديكتاتور خون ميريزد» را به كمك و حمايت ياران امام در سراسر كشور پخش كرد و از فاجعه قم پرده برداشت.

ساواك ردپاي سيد طالقاني را گرفت و به لواسانات هجوم برد. مردم لواسان از يورش شبانه ماموران به وحشت افتادند. سيد طالقاني بر بلنداي تپه اي ايستاد و فرياد زد: «من، سيد محمود طالقاني، اين جا هستم. به مردم بي پناه آزار نرسانيد كه آنها در كار خود مانده اند.»

ماموران سيد را به تهران منتقل كردند. هفت روز از واقعه قم گذشته و اما را به يك سال حبس محكوم كرده بودند.

زندان قصر جايي براي نشستن نداشت باز جوي ساواك او را خواست و وادارش كرد كه سر پا بايستد و به سوالهاي جواب بدهد. سيد تاب ايستادن نداشت و مرتب زانو ميزد و بر ميخاست و زير لب قرآن زمزمه ميكرد و از ائمه اطهار طلب ياري ميكرد. پايان مهر ماه او و بازرگان، خواهر زادههاي طالقاني و عده اي ديگر را به دادگاه نظامي بردند. سيد كه ميدانست او را محكوم خواهند كرد، روي صندلي دراز كشيد و خود را به خواب زد رديس دادگاه بارها از او سوالهايي كرد و ماموران سيد را بيدار كردند و او هر بار گفت كه: «حرفي براي دفاع از خود ندارم.» رئيس دادگاه نظامي محكوميت ده ساله او را خواند و ختم دادگاه را اغعلام كرد. براي افراد ديگر هم حكمي طويل المدت صادر شد. اعضاي دادگاه برخاستند كه بروند. سيد طالقاني ايستاد و فرياد زد: «بمانيد! روزهاي متمادي شما گفتيد و عده اي شنيدند. حالا كه حكم را داده ايد چند كلمه هم از من پيرمرد بشنويد. شما محكوميد نه ما. برويد به اربابتان بگوييد تاريخ قضاوت خواهد كرد كه شما محكوم هستيد. ا روز خود را خواهيم ديد. والفحر، وليال عشر ... اين وعده خداوند است كه آن روز فرا خواهد رسيد. سخت روزي خواهد بود براي ستمگران! خيال نكنيد ضعف جسماني اي كه بر من غلبه كرده، روحم را هم ضايع كرده است. به آن صبحي كه خداي كريم قسم ياد كرده، هر وقت رو به روي شما قرار ميگيرم، گويي تازه از مادر زاده شده ام. اين نعمتي است كه شما از آن محروميد و ذليلتان كرده است. سگ امريكايي ميتواند در رختخوابتان بخوابد و شاهتان قادر نيسا آن را بتاراند. ننگ و نفرين بر شما كه ذلت و خواري را نصيب ملت كرده ايد. زندان پشت زندان ميسازيد و مردم را به بند ميكشيد تا شايد چند صبحي بر مسند حكومت تكيه بزنيد. غيرت مردانگي در شما مرده، افتخارتان اين است كه بر ويرانه اي حكم ميرانيد و به پابوسي امريكاييها ميرويد.»

قضات دادگاه نظامي در سكوتي هولناك جلسه را ترك كردند و ماموران سيد طالقاني را به زندان قصر بردند و به سول انفرادي منتقل كردند.

فرياد زندانيا ناز سر شب تا سپيده صبح بلند بود. بوي خون از در و ديوار بالا ميرفت. سيد طالقاني با صداي بلند قرآن تلاوت ميكرد تا آرامشي به جسم و روح زخم دار زندانيان برسد. سيد ميخواند و فرياد ميزد: «فرزندان من! جوانان غيور! مبادا شكسته شويد و كوتاه بياييد. اينها خرد شدن شما را ميخواهند تا از امريكا جايزه بگيرند.»

روزي، تن خسته او را به بند عمومي آوردند. لبخندي زد و گفت: «اين است تفسير عيني سوره و النازعات. اول از جا كنده شديد، بعد به نشاط رسيديد و حالا ميرويد كه در كار خود انديشه كنيد و راه ديگري را بجوييد. آن راه چيست؟ همان را ه توحيد است. همان راهانبيا و اوليا. محمد رضا ميترسد و نميخواهد شما اين مسير را طي كنيد، ولي ديگر براي ترفندهايش دير است. اينها در مسير تاريخ فميده اند كه نميتوانند ايران را بي ريشه قلمداد كنند. مثل افريقا يا فلان سرزمين كه در بوق و كرنا ميدمند كه مردم فلان حا وحشي هستند و بايد باركش ما باشند. با اين مردم نميتوانند چنين بكنند. آمدند شور كردند كه پس با مردم ايران چه بكنيم. اينها را كه ميگويم نه از عقل محمد رضا در ميآمد و نه از پدرش. كار كار اجانبي است كه قرنها نشسته اند و طرح ريخته اند. با نقشه قبلي پيش آمده اند. دشمن براي بقا و ادامه حيات خود ناچار است نقشه بكشد، توطئه كند، ضربه بزند، بي اعتبار كند تا نفس بكشد. دو را هبيشتر نداريم، يا را هتوحيد، يا راه شيطان. اگر با خدا نيستي، يقين با شيطاني. شيطان چه ميكند؟ تو را از وجود خودت خالي ميكند، شخصيت تو را خرد ميكند و در دلت جا ميگيردو فرمان ميراند.

قرنهاست نقشه كشيده اند ه با ملت ايران چه كننند. آمدند، گفتند اگر رو در روي دينشان قرار بگيريم، بي ترديد له ميشويم، نابود ميشويم. پس چه كنيم؟ گفتند پوستين وارونه به تنشان ميكنيم و ميگوييم همين است. دين شما غير از اين نيست. از دور گردويي را نشانشان ميدهيم و وقتي پيش آمدند تا مغز گردو را بخورند، ميبينند خالي است. اگر به اين جا رسيديم، ميتوانيم دوام بياوريم، جولان بدهيم، چپاول كنيم، به بند بكشيم و سواري بگيريم والا بايد دممان را روي كولمان بگذاريم و به غار تاريك و ظلماني خودمان پناه ببريم. اين است نقشه چندين هزار ساله دشمنان را انبيا.

توانستند پيش ببرند؟ پيروز شدند؟ من ميگويم بله، تا حد زيادي بله. امروز روز شادماني كركسهاست، روز زوزه كشيدن شغالهاست. شغالها كنار بركه مينشينند و ماه را در آب ميبينند و ميگويند بالاخره ماه را غرق كرديم و بنا ميكننند به زوزه كشيدن و دور خودشان گشتن.

ببينيد بيرون از اين ديوارهاي بلند و پوسيده چه خبر است. صف ميكشند براي تماشاي يك فيلم! شب تا صبح ميخورند و مينوشند و درهم ميلولند، هيپي ميشوند، دختران آن چنان آيند و روند ميكنند، اينها چيست؟ پيروزي راه ابليس نيست؟

خب، پس ما كه هستيم،؟ بحمدلله اين جا براي من پيرمرد عليل هم جاي نشستن نيست. اين جا فانوس خدا روشن است. در اين دوره، هم رهبر در كنار ماست و هم دولت و هم ملت. ما همه چيز و همه كس خويش را دور خود جمع كرده ايم. بدانيد روزي ميرسد كه اين جمع زخم خورده و شكنجه شده، همه ملت را مثل خود سراپا شور و احساسات خواهد كرد. نورالهي در برهه اي از زمان كم سو ميشود، اما هرگز خاموش نميشود. شما همان گردوهاي با مغز هستيد، همان پوستين راستين هستيد، بقاياي راه الهي هستيد، سد راه شيطانيد و آنها ميخواهند شما را از ميان بردارند و شما آنها را. اين مهم،تلاش ميخواهد چرا كه كشمكش است، ديگيري است، فشار است. مقاومت ميطلبد، همياري ميخوهد، سلاح ميخواهد. براي رسيدن به نشاط بايد مثل ريشه درختي كهنسال از جا كنده شويم، بايد قيد و بندها را از دست و پا باز كنيم، بايد دگرگون شويم. بشويم آدمي ديگر. آدمي غير از كساني كه براي فيلمها صف ميكشند. آن وقت ميتوانيم كاري بكنيم كارستان و ميكنيد، ان الله لا يغير و ما بقوم... *

بحمدلله خودتان خواسته ايد كه سرنوشتتان را دگرگون كنيد. خدا هم به ياري شما خواهد آمد.»

سيد را بردند. زندانيها به ميله ميكوبيدند و فرياد ميزدند. از پس ديوارها صداي تلاوت قرآن سيد ميآمد. بعد يكي يكي را بيرون كشيدند و خونين و مالين برگرداندند و گفتند: «سرجايتان بنشينيد و گرنه بند بند استخوانتان را ميجويم.»

چند روز بعد، او را به بند عمومي آوردند. سيد گفت، «قرآن بخوانيد.» گفتند: «نداريم.»

گفت: «اگر در سينه هم نداريد، برويد پي كارتان. قرآن كه كتاب رياضي نيست. در زمان پيغمبر (ص) چند صد نفر آدم قرآن را از بر بوده اند؛ از اول تا آخر. آن زمان، عرب بيابان گرد، شما چه كرده ايد با اين عمر شريفتان؟ خيال كرده ايد مبارزه فقط پخش اعلان است و وعظ و خطابه و بدگويي پشت سر شاه؟ كسي بسم الله بگويد و اولين آيه را تلاوت كند.»

پير و جوان دور سيد حلقه زدند.

گفت: «زير كت و كولم را بگيريد تا بنشينم.»

گفتند: «شما بخوابيد و غلطها را اصلاح كنيد.»

سيد نگاه كرد و دو جوان او را به كمنج ديوار تكيه دادند و نشاندند و با چند پتو جايش را مرتب كردند. سيد پاهايش را جمع كرد و زير لب گفت: «خدايا! تو خود از حالم آگاهي، عفو كن.»

كسي اولين آيه را خواند و بحث در گرفت. هر كس نر خود را ميگفت و كنار ميكشيد. سيد طالقاني گوش ميداد و لبخند ميزد و شكر خدا را به جا ميآورد. چند روزي گذشت. بند عمومي حال ديگري پيدا كرد. زندانبانها ميآمدند و سركشي ميكردند و خوشحال ميرفتند. گاهي يكي ميآمد و نگاهشان ميكرد و ميگفت: «حالا بهتر نشد؟ بنشينيد نقل اشكبوس* را بگوييد تا دوره تان بگذرد. همين روزهاست كه برايتان ساعت هواخوري و ملاقات هم بگمذارند. توي حياط، هم توپ داريم، هم تور و همه چي.» سيد كم كم بلند شد، قدم زد، چيزي خورد و جاني گرفت.

پس از مدتي، عده اي جوان را هم به بند آوردند؛ ريشها تراشيده و سبيلها بلند! آمدند و گوشه اي دور خودشان حلقه زدند. سكوتي مرموز بند عمومي را گرفت. زندانيها يكديگر را نگاه ميكردند.

سيد طالقاني بلند شد و به جوانان سلام گفت و كنارشان نشست. زندانيها با تعجب نگاهش كردند و جوابش را دادند.

سيد طالقاني پرسيد: «از بچههاي دانشگاه تهران هستيد؟»

كسي با سر جواب داد.

سيد گفت: «خوش آمديد. نميآييد در بحث ما شركت كنيد؟»

جوان گفت: «ما با هم بحث نداريم.»

سيد گفت: «ما هر روز تفسير قرآن داريم.»

جوان گفت: «قرآن كه ديگر تفسير نميخواهد.»

سيد گفت: «شما هم ميگوييد دين افيون ملتهاست؟»

ـ تا حالا كه اين طور بوده.

ـ پس ما كه هستيم؟

ـ گاهي استثنايي هم وجود دارد.

ـ شرايط ما يكي است، آن بيرونيها هم پي همين جدايي هستند. ميخواهيد خوشحالشان كنيد؟

ـ نه.

ـ پس ما منتظريم.

ـ همه تان؟

ـ سخت نگيريد. حرفتان را بزنيد، نظرتان را بگوييد. حتما پيشنهادهايي داريد كه در مسايل اجتماعي به كار ميآيد.

ـ ما صاحب عقيده هستيم.

ـ اگر به تحقيق ميگوييد، حرفتان شنيدني است و اگر از سر جواني، جاي تامل دارد.

ـ راه ما و شما سوا باشد بهتر است.

ـ از بحث و صحبت ما ناراحت نميشويد؟ سرتان درد نميگيرد؟

ـ احترام شما را نگه ميداريم.

ـ الحمد لله رب العالمين.

سيد برگشت و همراه يارانش به بحث نشست. پاسبانها ميآمدند و دو گروه جدا از هم را تماشا ميكردند و خندان ميرفتند.

جوانان آن طرف به كار خودشان مشغول بودند و سيد هم به كار خودش. مدتي گذشت و سيد متوجه شد كه آنها هنگام صحبتش ساكت ميشوند و گوش ميدهند. او گاهي رو به جوانان ميكرد و ميپرسيد: «نظر شما چيست؟» آنها ابتدا ميگفتند: «نظري نداريم.» ولي اصرار سيد در جلسات بعدي آنها را از سر ذوق ميآورد كه در جند جمله حرفشان را بزنند. مدتي نگذشت كه يكي از آنها وارد جلسه شد و كم كم بقيه هم آمدند. بحث و تبادل نظر آن روزها پر جاذبه ترين بحثها بود:

سي دبه يارانش سفارش كرد: «نگذاريد اينها سرخورده شوند. در حد و توان خود گرم بگيريد، تبادل نظر كنيد. تصور كنيد در صدر اسلام هستيد و گروه گروه باب و ناباب دورتان را گرفته اند. ببينيد پيامبر (ص) چه طور رسال ت خد را تبليغ ميكرد و دلشان را به دست ميآورد. از مولا علي (ع) سرمشق بگيريد كه با يك غير مسلمان سر سفره نشست و چشم دلش را به توحيد باز كرد. اينها فرزندان همين ملتند. تحت تاثير افكار قرن بيستم قرار كرفته اند و به قول ما «امروزي» شده اند. آن زمانها به ما ميگفتند «عمامه اي» و به تحصيل كرده اهاي دارالفنون و فرنگ رفتهها ميگفتن «كلاهي». فاصله نيندازيد. خيال كنيد زندان قصر شبيه كلاس درس امام ششم (ع) است ايشان چه ميكردند؟ پاسخ مسلمان را ميدادند و پاسخ غير مسلمان را هم. ظاهر را كنار بگذاريد. هر كس در هر گوشه دنيا عليه سدكنندگان دين خدا قيام كند، دمشمن ما نيست؛ اگر نگوييم كه دوست ماست. اينها هم مخلوق همين خداي تبارك و تعالي هستند. جوانند، دلشان صاف است. به يك نوازش دلخوشند. خودتان را مسلح به آگاهي كنيد و جوابشان را بدهيد. به مهرباني و رفاقت بدهيد، مدارا كنيد. اگر برگشتند، كاري بزرگ كرده ايد و گرنه حساب ديگري باز ميشود. بهشت و دوزخ را من و شما قسمت نميكنيم، حساب وكتاب روز قيامت هم دست ما نيست. ما مسئوليم نداي وحدانيت را به گوش همه برسانيم، حتي به گوش آدمهاي كاخ امريكا. خداوند به موسي (ع) فرمود برو به مصر كه فوعون زمين را به تباهي كشانده، ولي با او به نرمي صحبت كن، شايد پي ببرد و وارد شود. اول اين را گفت، بعد كه نشد راه ديگري پيش پاي پيمبرش گذاشت. حالا ... مراعات كنيم تا نتيجه اش را ببينيم.»

امام خميني را آزاد كرده و پس از مدتي به تركيه تبعيد كردند. محمدرضا در جشني اعلام نشده گفت: «اين روزها آن قدر باشكوه است و من آن قدر خوشحالم كه ميخواهم ملتم هم در شادي من شريك باشند. به حمايت كشور دوست امريكا و همكاري ملل اروپا، سد منجيل را در شمال بنا كرده ايم و طولي نميكشد كه سرزمين زيباي شمال گلستان خواهد شد. ما اين حركت بزرگ اقتصادي را مديون دوستان رانسوي خود هستيم.

طي مذاكراتي كه در جريان است، كارخانه ايران انسيونال فعاليت خود را شروع خواهد كرد. من قول ميدهم روزي برسد كه زير پاي هر ايراني وطن پرست يك پيكان گذاشته شود.

دوستان بلوك شرق كه در راس آنها شوروي قرار دارد، كارخانه مادر (ذوب آهن) را بنا خواهد كرد و ما نه تنها از آهن آلات بي نياز خواهيم شد، بلكه ميتوانيم جزو صادر كنندگان آن نيز باشيم. اينها حركتهاي زير بنايي ما را براي رسيدن به دروازه تمدن بزرگ است. به ملت ايران نويد ميدهم كه دوران هرج ومرج وفقر به سر رسيده است.»

حرفهاي محمد رضا از بلندگوي زندان پخش ميشد و عده اي از زندانيان غير سياسي كف زدند و هورا ميكشيدند. روز بعد، ناهار زندانيان را دو برابر دادند و پس از مدتها گوشت و مرغ بر سر سفره آمد. سيد طالقاني خنديد و گفت: «اين هم از روزي امروز ما. خدا اگر بخواهد به دست دشمن سفره اي رنگين تدارك ميبيند.»

زندانيان با تعجب نگاهش كردند. سيد گفت: «روزي را محمد رضا نميدهد. پيش بياييد. جوانيد بايد انرژي داشته باشيد تا پوزه اش را به خاك بماليد. رنگ و رويتان رما به ياد گل زرد كوههاي گليرد مياندازد، خداوند دشمنانش را به دست خود رسوا ميكند. اين پسرك اگر عاقل بود، شان اندازي نميكرد كه فلان كشور و بهمان كشور اين كارا را كرده اند. غيرت ندارد، هميت ندار، به كرده ديگرا مينازد. كسي هم نيست بپرسد مگر ايراني مرده است كه غربيها سد ميسازند؟»

جوانان پيش آمدند و مشغول خوردن شدند. سيد لقمه اي خورد و ناراحتي معده اشرا بهانه كرد و با چند قاشق ماست و نان مشغول شد. عده اي از زندانيان گفتند: «به گمانمان كار خوبي نكرده ايم. آنها گمان ميكنند كه ما در جشن آن مردك شركت كرده ايم.» طالقاني آنها را به سكوت وا داشت. سفره كه جمع شد، گفت: «خدا را شكر كنيم كه رهبري به ما داده، اين چنين استوار. دوري از او سخت است، ولي هر جا كه باشد افتخار دين و ملت است. آيت الله خميني را تبعيد ميكنند و جشن ميگيرند؟ ما هم جشن ميگيريم. ما شادي ميكنيم كه نتوانستند او را از پا در بياورند، آنها ميرقصند كه او را از وطنش دور كرده اند. كدام عجز است؟ كدام شادماني است؟ پاي انگليسها كه به ايران رسيد، شهريور 20 را ميگوييم، رضا خان يكه تاز ميدان، قدر قدرت، سبيل كلفت، شاخ گاوشكن دوران، چنين و چنان، لب تر نكرد كه چرا بايد بروم؟ حتي نگفت پس بگذاريد جايم را خود انتاب كنم. دمش را گذاشت و رفت. آن قدر مظلومانه و بدبخت رفت كه دل ما هم برايش سوخت. بيرون كردن آيت الله خميني كه غصه ندارد. از مردي آن قدر وحشت داشتند كه وجودش را در مملكت تحمل نكردند و بيرونش كردند. هجرت، مال مردان خداست. اين سربلندي ماست، افتخار ماست. محمد رضا اگر عقل به كله اشبود، چلو مرغ نميداد به جايشيك ماه بيرون نميآمد. خدا به سر شاهد است كارش، گورش را كند. مردم را متوجه كرد، تبليغ مجاني براي سرافرازي اسلام كرد.»

پاسباني او را صدا كرد.

سيد گفت: «بفرما! الآن مرا ميبرند و ميگويند چرا پشت سر مرده رضا خان حرف زده اي.»

زندانيها بلند خنديدند و براي سلام ت سيد صلوات فرستادند. سيد را به دفتر رئيس زندان بردند و صندلي راحتي و يك سيني چاي و خرما پيشش گذاشتند.

نامه اي گوشه سيني خود نمايي ميكرد. رئيس زندان وارد شد و با لبي خندان سلام گفت و احوال او را پرسيد و قول دا دكه از اين تاريخ به اوضاع زندان سر و ساماني بدهد. سيد چاي را خورد و گفت: «اين كاغذ مال من است ديگر؟» بعد نامه را خواند و خنديد و بلند شد. رئيس زندان جلويش را گرفت و گفت: «خواهش ميكنم قدري تامل كن. اين نامه حرف شخص اعليحضرت است. حالا كه اوضاع آرام شده و آن سيد هم به خارج رفته، بهتر است شما فرصتي بدهيد تا مملكت درست شود.»

سيد گفت: «شما خيال ميكنيد من براي جيفه دنيوي جوش ميزنم، براي خودم سينه چاك ميدهم؟ چرا به خودتان نميآييد؟ مملكت را خارجيها اشغال كرده اند، دين ملت بر باد رفته، مردم خيال ميكنند مشتي بي كاره و به درد نخورند، دباورشان شده كه كاري از آنها برنمي آيد. اين ستم است، خيانت است. فرض مثال، دين به كنار، لااقل وطنتان را دوست داشته باشيد. بيدار شويد. به محمد رضا بگوييد اگر حرف من در بين بود، الآن در باغات گليرد سير و سياحت
مي كردم.»

رئيس زندان گفت: «اين حرف آخر شماست؟»

سيد گفت: «برويد پي كارتان، خدا پدرتان را بيامرزد.»

رئيس زندان گفت: «پس بقيه را آزاد بگذار تا به بختشان پشت پا نزنند. آنها جوانند، سرماية اين مملكتند، بايد تحصيل كنند، خانواده تشكيل بدهند. گناه ميكني سيد! جوانان مردم را از راه به در كردهاي. با كلام خدا بازي ميكني و به ميل خودت تفسير ميكني اين گناه است.»

سيد رو ترش كرد و گفت: «به تو نيامده گناه و ثواب را براي معلوم كني. حرف خودت را بزن و شنيدههاي بيرون را غرغره نكن. تفسير من چه دخلي به تو دارد؟ عالمي يا عالم زاده؟ برو به
آن
هايي كه اين حرفها را در دهانت گذاشته اند، بگو سيد طالقاني گفت به جاي اين حرفها دليل و منطق بياوريد. اگر صحيح باشد، تقسيرم را پس ميگيرم. بگو به جاي پر كردن گوش شكنجه گرها، پا به ميدان بگذارند.... و امّا از جواناني كه با من هستند، من يكي پابوس همة آنها هستم. اگر راست ميگويي، با من به بند بيا و بگو دور طالقاني را خط بكشند تا به دانشگاه برگردند. بگو شاه فرموده يكي يك پيكان تالبوتي زير پايشان ميگذارد. مگر آنهايي كه ننه من غريبم در ميآورند، من جلودارشان هستم؟ هر كسي به توان خودش كار ميكند.»

رئيس زندان گفت: «تو خودت به آنها پيشنهاد كن. بگو هر كس ميل دارد، راه باز است.»

سيد گفت: «من به دشمن خدا كمك نميكنم، امّا حالا كه حرف من در ميان است، ميگويم. شايد تو راست بگويي و عده اي از شرم در اين سياه چال مانده باشند.»

سيد به بند برگشت. سرخي ملايمي روي گونههاي زردش نشسته بود. عمامه اش را برداشت و عرق پيشاني اش را پاك كرد و بنا كرد به قدم زدن. زندانيها متعجب و حيران نگاهش
مي كردند. سيد ايستاد و گفت: «خبر كه داريد عن قريب برادرزاده ما ژورتالبوت، كارخانة پيكان را راه مي
اندازد و عدة كثيري اجير ميشوند تا سختههاي آن را سر هم كنند و مارك ساخت ايران! را روي پيشاني اش بچسبانند. شاه هم فرموده، هر ايراني، يك پيكان. با كارهايي كه در پيش است، اداره پشت اداره باز خواهد شد. اينها رئيس ميخواهند. شاه نگران رؤساي آينده شده و گفته نصف آنها در زندان هستند پيغام داده هر كس ميخواهد، دو خط بنويسد و برود پستش را بگيرد. به من پيغام داده كه دست از سر شما بردارم تا به فكر آينده باشيد. اسائة ادب نباشد و بحمدالله ميدانم تك تكتان مرداني هستيد متفكر و آگاه. طالقاني كسي نيست كه زير پاي شما بنشيند. شما سيراب شده از شيوة زندگي اوليا و انبياء هستيد. در راه خدا قدم زده ايد. با اين حال به رئيس اين محبس قول داده ام با شما اتمام حجت كنم. به من گفتند همه چيز در اختيارم
مي گذارند، به شرطي كه كوتاه بيايم. براي شما هم همين پيغام را دارند. شرمنده ام از اين لحن صحبت، همة شما نور چشم من هستيد.»

زندانيان فرياد مرگ بر شاه سردادند. به ميلهها كوبيدند، بند را به هم ريختند. پاسبانها با باتوم و شلاق سرازير شدند و سر و دست همه را كبود كردند. ساعت هوا خوري حذف، جيرة غذا نصف و آب گرم حمام را قطع كردند. سير سر به بالين گذاشت. گريه امانش نميداد. فرياد زد: «اي مدرس! اي كاشاني! اي سيو ابوالحسن! چه خوشبختيد كه در سينة خاك خوابيده ايد. خدايا! داغ شكنجه گران شاهان اين قدر سوز ندارد.»

سيد پس از مدتي از بستر بلند شد و درس تاريخ اسلام و نهج البلاغه را هم به تفسير قرآن اضافه كرد. بند عمومي هنگام بحث و گفت و گو يكپارچه ميشد و هر كس نظر و دانسته خود را رد و بدل ميكرد. وقت فراوان بود و زندانيان فرصت را غنيمت ميشمردند.

در ماه مبارك رمضان و ايام سوگواري، سيد منقلب ميشد. دعاي «جوشن كبير» و امن يجيب او و يارانش زندان را به لرزه ميانداخت. روزهاي تاسوعا و عاشورا كه ميرسيد، سيد در حياط زندان نوحه سرايي ميكرد و همراه دوستانش به عزاي امام حسين (ع) مينشست.

مدتي بود كه عده اي از روزنامهها از موضع زندانيان سياسي و فشارهاي زندانبانان حرف
مي زدند. محمد رضا اعلام كرد: «ما يك عده خرابكار و وطن فروش را به بند كشيده ايم تات مملكت از گزند آن
ها در امان باشد.»

جواب او داده شد، كه ما افرادي مثل طالقاني، مطهري، بازرگان و دانشجويان سراسر كشور را ميشناسيم و از سوابق آنها باخبريم.

اينها سالهاست كه در زندانهاي قصر و قزل قلعه به سر ميبرند.»

سرانجام روزي در زندان قصر باز شد و سيد به همراه يارانش بيرون آمد. شور و حالي بين مردم درگرفت و آزادي اسيران خود را جشن گرفتند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده