مروری بر زندگینامه شهید والامقام عباس باقری شادهی
یکم فروردین سال یکهزارو سیصدو سی و چهار در خانواده ای در تهران فرزندی متولد شد که با توجه به علاقه شان به حضرت عباس (ع) وی را عباس نامیدند. عباس پسر بزرگ خانواده بود و هنوز بیش از یکسال از عمرش نگذشته بود که به درون چاه افتاد پس از حدود یک ساعت او را از چاه با حالت اغماء بیرون آوردند.
گویا قسمت نبود که بدون ثمر و نتیجه در راه اسلام و مسلمین از این جهان برود زیرا از مرگ با توفیق الهی نجات یافت. در 6 سالگی به دبستان رفت ولی به علت ضعف مالی خانواده بیش از 6 کلاس درس نخواند و برای کمک به اقتصاد خانواده در کارخانه جوراب بافی نگین به کار پرداخت.
مدت 4 سال در آن کارخانه کار کرد ولی به خدمت سربازی فراخوانده شد از سربازی هم به علت صاف بودن کف پایش معاف شد به کار در کارخانه بنز خاور مشغول گشت وی در سال 1354 با دختردائی خود که آنها هم خانواده باایمانی بودند ازدواج نمود که ثمره این ازدواج دو دختر به نامهای زینب متولد 1356 و نرگس متولد 1359 میباشد.
این خانواده با مشقت و مستأجری روزگار را میگذراند که عباس با فروش فرشها و قسمت دیگری از اثاثیه خانه موفق به خرید قطعه زمینی در ورامین شهرک مدرس گشت و اتاقی 12متری در آن بنا نهادند و از شر صاحبخانه با نقل به آن اتاق کاهگلی راحت شدند.
البته به تدریج و کم کم آن خانه را تکمیل کردند. عباس برای اینکه حقوق بیشتری بدست آورد تا قرضهای خود را پرداخت نماید به کار در کارخانه پارس لوکس مشغول شد. در تمام مراحل زندگی و فعالیت اعم از تحصیل و کار استعداد فوق العاده ای از خود نشان میداد و مسائل اعتقادی و مذهبی را فراموش نمیکرد و مرتباً در جلسات شرکت میکرد.
در حلایکه انقلاب اسلامی، از حالت باطنی به صورت ظاهری و علنی تبدیل میشد عباس هم هر کاری که میتوانست انجام میداد در هر فرصتی به تظاهرات میرفت اعلامیه های امام خمینی را تکثیر و تقسیم میکرد و سرانجام فعالیتهایش توسط دو نفر از افراد کارخانه به ساواک لعنتی گزارش شد و او را دستگیر نمودند چند روز در شکنجه گاههای آنها اسیر بود و به وسیه آن دژخیمان شکنجه میشد. پس از آزادی با اینکه سعی کرد کتابها نوارها و اعلامیه های خود را به خانه یکی از بستگانش منتقل کند یکبار دیگر هم گرفتار دردسرهای ساواک شد و این بار از کارخانه هم اخراج شد.
پس از آزادی برای امرار معاش مجبور شد در تهران به دست فروشی بپردازد اجناسی مثل نمکدان جای صابونی و ... میفروخت.
اما هرگز در هر سختی خدمت به انقلاب را فراموش نمیکرد در روز تاریخی 17 شهریور و یوم ا... سرنوشت ساز 22 بهمن 57 با مردم تهران فعالیت و همکاری زیادی داشت در خیابانهای سنگرکنی میکردند به اتفاق پسرداییش کوکتل مولوتف میساختند به مجروحین کمک میکردند و خلاصه هر کجا به نیروئی احتیاج بود عباس هم مشتافت تا اینکه در پادگان لویزان با دادن شناسنامه خود یک اسلحه ژ3 تحویل گرفت و در جلوی در پادگان نگهبانی میداد در همان موقع سه شبانه روز به خانه نیامد و هیچکس هم از وی خبر نداشت و هیچگاه هم احساس خستگی نمیکرد. با توفیق الهی رهبری امام امت و همکاری مردم انقلاب اسلامی به پیروزی رسید کارخانه ای که عباس را اخراج کرده بود پاکسازی شد و برایش دعوتنامه فرستادند شهید ضمن کار در کارخانه در بسیج هم ثبت نامه کرد و روزها کار و شبها به پاسداری از انقلاب میپرداخت.
در برخورد با ضدانقلاب تا میتوانست آنها را ارشاد و راهنمایی میکرد دوره بسیج را که گذرانید جنگ تحمیلی علیه ایران نیز شروع شد عباس داوطلبانه به جبهه جنوب اعزام شد و مدت 3 ماه در سوسنگرد با کفار بعثی میجنگید راستی که چقدر هجرتش و شهادتش به حسین(ع) مانند است.
اگر حسین(ع) داوطلبانه و از روی مسئولیت (مسئولیتی ناشی از ایمان و آگاهی) خانه و کاشانه و حتی حجش را نیمه تمام رها کرد وی نیز داوطلبانه و از سر مسئولیت (چه مسلمان بودن و مخصوصاً شیعه بودن) به همان سو گام برداشت و زن و دو فرزند و پدر و مادر خانه و کارخانه همه را رها کرد و به جبهه رفت علاوه بر اینکه خود به جبهه میرفت و دیگران را نیز به جبهه رفتن تشویق میکرد گویا داستان رسول اکرم(ص) و خرما را هم به خاطر داشته است.
از جبهه سوسنگرد که بازگشت به سر کار خود در همان کارخانه پارس لوکس رفت مدتی در آنجا کار کرد ولی به علت اینکه به اندازه کافی کار نداشت به مهمات سازی ارتش انتقال گرفت مدت شش ماه هم در مهمات سازی کار کرد و از آنجائیکه عاشق بیقرار است از همانجا به غرب کشور اسلام آباد پادگان ا... اکبر رفت پس از گذراندن آموزش فشرده ای در پادگان به منطقه سومار اعزام شد حدود 20 روز در آن منطقه بود که به وی خبر سوخته شدن فرزندش را دادند.
فوری
مرخصی گرفت و به تهران آمد گویا میدانست که آخرین دیدارش با فرزندش است زیرا پس از
5 روز مرخصی که خواست برگردد به مادرش ضمن
خداحافظی گفت برای سلامتی امام امت و پیروزی رزمندگان اسلام دعا کن بچه هایم را به خدا میسپارم ولی
شما هم به ایشان سرکشی کنید.
پس از رفتن و رسیدنش به جبهه بود که عملیات مسلم بن عقیل آغاز شد عباس همچون سایر رزمندگان با شهامت و شجاعت میجنگید تا اینکه رد روز عید غدیر سال 61 در منطقه میان تنگ زیر پاسگاه زیر عراق که مشرف به شهر مندلی است گلوله ای از ناحیه پشت به قلب پاکش اصابت میکند و به گفته یکی از همرزمانش با گفتن یا مهدی یا مهدی به درجه رفیع شهادت نائل میشود.
در
نامه ای که از جبهه میفرستد خطاب به پدرش
مینویسد پدر عزیزم من به میل خودم به جبهه آمدم و هیچکس مرا مجبور نکرد
در جای دیگر نامه مینوسد: از تمام فامیل میخواهم که امام امت را تنها نگذارند چون تنها کسانی که در جهان رهبری به این مومنی دارند فقط همین امت حزب ا... ایران است و ما چقدر بایستی بیچاره باشیم که امام این امت ستمدیده را به رسمیت نشناسیم و من به سهم خود از خداوند متعال میخواهم که جان مرا بگیرد تا اماممان یک روز بیشتر زنده بماند.
جمله ای از وصیتنامه شهید:
خداوندا، دلم میخواست که هفت جان به من بدهی تا آن هفت جان را در راه تو بدهم.
منبع: اداره اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ