شهدای هفدهم مهرماه
بهرام مصیری، محمدتقي/ الف - ش : يكم دي 1331، در بروجرد چشم به جهان گشود. پدرش محمدعلي و مادرش، عذراخانم نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی ارشد در رشته راه و ساختمان درس خواند. مهندس بود. ازدواج کرد. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. هفدهم مهر 1359، در اهواز به شهادت رسید. مزار او در بهشت زهرای ری واقع است.

در این دنیای پر هیاهو در شهری به نام الیگودرز وقتی که آفتاب نور طلائی اش را بر فراز آسمان ها گشوده بود در خانه ای متوسط کودکی به دنیا آمد که او را محمدتقی نامیدند. این کودک بعد از طی کردن دوران ابتدایی به تهران مراجعت نمود.

دوران دبیرستان و هنرستان صنعتی را ضمن درس خواندن به کار هم مشغول شد و در طی دوران هنرستان تفکر سیاسی خود را پرورش می داد و تا موقعی که به سربازی رفت و در دوران سربازی صبح ها که برای سرود به محوطه
می رفتند ایشان بدون اینکه سرود بخواند می ایستاد تا روزی که سرهنگ متوجه این کار می شود و پشت سر ایشان بدون اینکه او بفهمد می ایستد. چون در موقع حرف زدن و سرود خواندن شانه ها از پشت حرکت می کند و مشخص می باشد ولی ایشان بدون حرکت ایستاده و چیزی به لب نمی آورد.

برادرمان را بعد از مراسم مورد کتک و غیره قرار می دهند و با تهدیدهایی که شده بود به زندان انفرادی می فرستند و بعد به پادگان چهل دختر منتقلش
می کنند و در آنجا دوران سربازی را به پایان می رسانند تا اینکه پیشنهاد
می کنند که تو می توانی در همین جا مامور خودمان باشی و اینچنین و آنچنان می کنیم، ولی ایشان نمی پذیرفند.

بعد از گرفتن کارت پایان خدمت بیرون می آیند و در حینی که شب ها درس
می خواند روزها هم در بازار کیف دوزی می کرد که بعد از اتمام درس در شرکت گاجیما گاما با درجه مهندسی شروع به کار کرد. در آنجا به علت اینکه همه چینی و ژاپنی بودند با سختی فراوان نمازخانه را درست کرد و فرش و غیره را تهیه کرد و کلاس قرآن و کلاس درس برای کارگران بی سواد و کلاس مسائل سیاسی و ایدئولوژی و غیره را افتتاح کرد که در طی این چند مدت که در آنجا بودند به کارگران زیادی کمک نموده و پیشنهادهایی از طرف دولت می شد که دست از این کارها بردار تا برایت غیره و ... بکنیم ولی با جواب منفی همیشه روبرو بودند.

خاطره ای از زبان خود شهید

در طی روزهایی که کتاب و اعلامیه های امام را توسط حجت الاسلام کروبی شوهرخاله ام می گرفتم و پخش می کردم یک روز به پارکی رفتم و در آنجا دنبال جای مناسب گشتم تا اعلامیه ها را پخش کنم. در ته پارک در جای خلوت که فقط پیرمردی در روی صندلی نشسته بود من هم نشستم و شروع به خواندن کتاب کردم. وقتی متوجه شدم که پیرمرد هم در حال خواندن کتاب است و اعلامیه ها را دیده از جا برخاستم و شروع به رفتن کردم و پیرمرد هم به دنبالم. هرچه قدم هایم را تندتر کردم او هم تندتر کرد تا جایی که پا به فرار گذاشتم و او هم عصا و کلاه و غیره را انداخت و به دنبال من، وقتی متوجه شدم که او یک پیرمرد نبود بلکه یکی از افراد امنیتی بوده و خود را به این شکل درآورده بود و در آن موقع بعد از صوت کشیدن آن مرد چندین نفر دیگر هم به طرف من شروع به دویدن کردند.

من اشهد خود را خواندم و با تمام توانایی شروع به دویدن نمودم و این را یادآور شوم که چون من از بارونی های دوطرفه که یک طرفش زرد و یک طرفش قرمز بود به تن داشتم در سر چهارراهی که ترافیک بود و من پشت یک کامیون که وسایل ساختمان در آن بود رسیدم  و کتاب و اعلامیه ها را به درون آن کامیون پرتاب نمودم و بعد از مسافتی که آنها هم دنبالم بودند داخل جمعیت شدم و کلاهم را درآوردم و لباسم را پشت و رو کردم و طرف زرد بارونی را پوشیدم و دست در جیب ها کرده و در کنار باجه تلفن که شلوغ هم بود با خیال راحت ایستادم.

آنها که در این شلوغی دنبال یک نفر با کلاه و بارونی قرمز می گشتند واقعاً دیوانه شده بودند. تمام آن قسمت ها را تحت نظر گرفته بودند و داخل جمعیت را می گشتند. من هم با خنده ولی دلی لرزان به آنها نگاه می کردم که بعد از چندین ساعت که گشتند و کسی را پیدا ننموده بودند آنجا را ترک کردند.

و دیگر اینکه بعد از این ماجرا بپردازیم به بقیه سرگذشت زندگی این برادرمان. او که در سن 27 سالگی ازدواج نمود و به علت اینکه خانواده اش در تهران و خودش در بندر شاهپور بود، در اوایل شلوغی ها به تهران آمد و در درگیری های روزهای انقلاب هم شرکت می کرد و برادرش به نام محمدتقی هم که جهت گرفتن دکترا در هندوستان تحصیل می نماید.

در همان تظاهرات های اولیه که در آنجا هم دانشجویان شلوغ کرده سفارت ایران را گرفته بودند، کشور هندوستان آنان را به سر مرز آورده و روانه ایران کرده بود و در روزهای اوج انقلاب این دو برادر چون در حین خدمت با تانک ها هم آشنا بودند در پادگان ها تانک ها را روشن نموده و دیواره های پادگان را خراب
می کردند تا مردم به درون پادگان وارد شوند و شبی که کلانتری ها را
می گرفتند با چندین نفر دیگر به کلانتری 16 حمله کردند و آنجا را تسخیر نمودند و بعد از آن به کلانتری 14 و غیره رفتند تا صبح به وظیفه خود عمل می نمودند تا اینکه امام تشریف آوردند و این برادرمان در کمیته ناحیه 3 منطقه یک شمیرانات سمت سرپرستی را به عهده گرفتند و به علت تعلیمات چریکی که دیده بودند دانشجویان را به مناطق گسترده و میدان های تیر برده و به آنها تعلیمات می دادند.

یک روز که برای تعلیم اسلحه رفته بودند به وسیله کلتی که سر کمر خود بسته بود بدون اینکه متوجه شود دست روی کلت بوده و تیری شلیک می شود و از قسمت بالاتر از زانو تا پایین پا را گوشتش کنده می شود و بعداز مدتی که پایش بهبود یافت حدود 40 نفر را تعلیم داده به سرپرستی خودش عازم جبهه نمود و چند روزی طول کشید و دوباره همه صحیح و سالم برگشتند و سری دوم که 40 نفر دیگر را به جبهه برد موقع برگشتن که همه چیزشان راحاضر نموده بودند این برادر و یکی از دوستانش در چند کیلومتری تانک های دشمن را می بینند که به طرفشان در حرکت است (و در ضمن اوایل جنگ بود و پیشروی عراقی ها زیاد، سال 59) جلوتر رفته و سنگر می گیرند و چندین تانک را به هوا می فرستند و بعد خمپاره ای در کنار سنگر این برادر فرود آمده و ترکش خمپاره به ایشان اثر می کند.

احساس تشنگی می کند و آب می خواهد. در ضمن دوستش هم خمپاره به پایش خورده بود و باز با همین حال آب را دم دهان این برادرمان گذاشته و سرش را روی شانه خودش می گارد که می بیند در حال ذکر با خدا هستند و اشهد گفتن است. بعد از مقداری آب که در دهانش می ریزد آب همراه با خون از گلویش بیرون ریخته و جان را به جان آفرین تسلیم
می نماید و به آرزوی دیرینه خود می رسد و به سوی الله پرواز می کند.

شهید محمدتقی بهرام مصیری در روز 17 مهر 1359 روز تولد امام محمدتقی هم اسمش و روز تولد خودش همان روزی که به دنیا آمد در همان روز هم به فیض شهادت نائل آمدند. روحش شاد.

منبع: اداره اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده