شهدای روز هجدهم مهرماه
شهید کامیار اعظمی بيست و سوم ارديبهشت 1344، در ميانه چشم به جهان گشود. پدرش حاجي احمد، طلا فروش بود و مادرش، فروغ نام داشت. دانشجوی کارشناسی در رشته راه و ساختمان بود. مهندس راه و ساختمان بود. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. هجدهم مهر 1364، در سقز بر اثر بر اثر اصابت 17 گلوله شهيد شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است. او را حسين نيز مي ناميدند.

مادر شهید: در زمان بارداری از وضعيتي که داشتم احساس ميکردم اين نوزاد با بچه هاي ديگرم فرق دارد انگار نه انگار که باردار هستم. اين اولين علامت بود خيلي آرام بود و به من هم آرامش ميداد .

روز موعود فرار ميرسد روز تاسوعاي حسيني يکي از روزهاي ارديبهشت در ( ماه بهشت ) 1344 ساعت 11 صبح درحاليکه يکي از خانمها فرياد مي زند خداوندا روز تاسوعا است ما روضه داريم اين خانم را نجات بده و از بيرون نيز صداي سينه زنها شنيده ميشود . در اين موقع با بدنيا آمدن اين شهيد خيلي عزيز خانه ما که چراغاني شد من گفتم که امروز تاسوعاي حسيني است بگوشش حسين صدا کنيد. آن زمان نميدانستم تقدير چه خواهد شد و پسرم در راه خدا و اسلام محمدي و در ماه محرم حسين وار شهيد خواهد شد.

بعد از شهادت خيلي تعجب کردم که درماه محرم بدنيا آمد و در ماه محرم شهيد شد ولي خودم هم چون در 5 سالگي بي مادر شده بودم و در زندگي با نامادري بخداوند پناه برده بودم و اغلب اوقات مشغول نماز و دعا بودم چنانکه هرچه ميخواستم خداوند تبارک تعالي برايم عطا مي فرمود. حتي بعد از دو دختر از خداوند پسر خواستم اين آرزو نيز برآورده شد و خداي منان برايم منت گذاشت و چه پسري عنايت فرمود که قلم از توصيف آن عاجز است.

دومين علامت را ديدم که در پا دو انگشت بهم چسبيده دارد کمي بزرگ شد انگشتان دست را طوري تا ميکرد که تا حالا درجايي نديده بودم از 10 سالگي شروع به يادگيري قرآن و ورزش و تکواندو و جودو کاري و دائم در تمرين بود از 15 سالگي ديگر استاد شده بود و به غير از درس نقاشي و مينياتور مي کشيد که دو نمونه هنوز در خانه مان مانده ميخواهم درجايي که آثار شهيدان درآنجا است هديه کنم .

البته اينها ظاهر قضيه بود در وجودش علم معرفت داشت و دائم به معنويات فکر ميکرد يک روز همسايه گفت چرا پسرت را براي گرفتن نان مي فرستي گفتم من نفرستادم بلکه براي دوستانش باشد گفت آنقدر مي ايستد تا همه آنهائيکه نان مي خرند تمام شوند و نوبت خودش را به کس ديگر ميدهد وقتي همه تمام شدند خودش نان ميخرد ؛

در سه چهار سالگي معلوم شد يک راه اشتباه از او سر نمي زند تابستانها به مسجد ميرفت آنزمان مسجد رفتن نوجوان متداول نبود حتي مسخره هم ميکردند کاميار عزيز حديثهاي روحانيها را گوش ميکرد. به رسول خدا و امامان احترام زياد قائل بود و به يتيمان و فقيران علاقه داشت. رنگ آبي رنگ مورد علاقه او بود و زمانی که در آزمون کنکور قبول شد از يک خانه برايش کاپشن آبي خريدم که مغازه ها نداشتند که بعد از گذشت دو روز آنرا به تن دوستش ديدم که از نظر مالي توانايي زيادي نداشتند.

فصل پاييز بود و خود کاميار از سرما مي لرزيد هر چه تذکر دادم اثر نکرد و همانطور باکت کنهه زمستان را تمام کرد با اينکه از فهم و درک زيادي برخودار بود ولي د ر مهماني خانوادگي کم حرف ميزد تا شهادتش فقط صداي سلام عليکم را از او شنيديم با هرکس دوست ميشد دوستان ديگرش مي گفتند صاحبخانه گفته فقط کاميار حق دارد بدون اجازه من بخانه ام رفت و آمد کند.

آنقدر مؤدب و امين و متين بود که نمي توان حدي قائل شد مردم خيلي دوستش داشتند من بيشتر توصيفها و تعريفها را از ديگران مي شنيدم بعضي شبها هم که باهم در اتاق به تلويزيون نگاه ميکرديم به ذهنم  کاري خطور ميکرد که فردا بايد آن را انجام دهم فردا صبح قبل از اينکه از اتاقم بيرون بيايم همان کار انجام شده بود بدون اينکه کلامي بين من و پسرم رد و بدل شده باشد تعجب ميکردم آخر من چيزي را به او نگفتم چطور فهميده است.

در20 سال از عمر خود چيزي را از من که مادرش باشم درخواست نکرد حتي در تشنگي آب هم نخواست درروزهاي گرم تابستان روزه ها را مرتب مي گرفت و بعد از نماز فطر خسته و آرام ميخوابيد و من به تماشايش مي ايستادم و خدا را شکر ميکردم.

موقعيکه دوستانش براي قبول شدن در کنکور برای تظاهر به نماز جماعت مي رفتند تا تأييد شوند به سياست آنها مي خنديد و صداقت دوستان ديگرش را دوست داشت . يک روز در بالکن خانه مان نشسته بودم وگلهاي حياط را تماشا ميکردم دستهايم را بالا گرفتم و گفتم پروردگارا اين گلهاي حياط باز هم زحمت آب دادن دارد ولي اين پسري که تو عنايت فرمودي حتي آب هم نمي خواهد .

تعجب ميکردم پسرم تو که گفتي عشق را هجران درمان ميکند - کاش مي گفتي هجران را چه درمان مي کند .

در موقع مدرسه رفتن متوجه شدم که چپ دست است همه مي گفتند چاره اي نيست ولي من ازش خواهش کردم که با دست راست بنويسد خدايا يک بچه کلاس اولي چقدر عاقل بود با آن کم بخاطر مادش مشقها را با دست راست انجام ميداد و از خدايش کمک گرفت . تا حرف مادر را زمين نيندازد باز هم خيلي تعجب کردم همه کارها را با دست چپ انجام ميداد و تکليف با دست راست . د رماه محرم سينه زني ميکرد و هم در منزل و هم در بيرون از منزل مورد احترام بود با آن سن کم همه تحسين ميکردند ؛ قرآن را تلاوت ميکرد و به آیات آن مي انديشيد درباره اخلاق و رفتار شخصيت والايي داشت که من قلم و زبانم  از بیان آنها عاجز است.

 

امتحان کنکور با روزهای انقلاب مقارن شد و او مشغول فعالیت های انقلابی گردید البته بيشتر مخفيانه بود ولي باز هم با اين وضع از تهران زنگ زدند که مهندسي کارهاي ساختماني قبول شده است . در کوچه منتظرش ماندم و موقع آمدن بخانه مژده دادم خيلي آرام تشکر کرد ومن صداي او را که به دلها آرامش ميداد شنيدم در موقع شهادتش ما به معلومات معنوي و انسانيت وکمال و عشق به خداوندش و صبر و تقوايش گريه ميکرديم . نه به درس و مهندس و کنکورش . پسرم در آخر قلم را زمين گذاشتي و شمشير را برگزيدي و پرچم رسول خدا را برافراشتي و در زير باران گلوله هاي دشمن که 7 تاي آن به بدنت خورده بود در 17مهر1364 و در ماه محرم ديگر دشت کردستان را با خون سرخت رنگين نمودي و شربت گواراي شهادت را مظلومانه و غريبانه نوشيدي و فرشتگان آسمان ذکر گويان پرواز تو را همراهي کردند اکنون چشم به در دوخته ام را با بارش دما دم اشک مرهم مي نهم و با خواندن دعا بر حقانيت راهت ارج ميدهم مادر. پسرم از تو فقط يادي نمانده راهي نيز باقي است که ادامه آن بعهده ما خواهد بود . پسرم هنوز گذشت زمان نتوانسته خاطره محبتهاي تو را از دلهاي ماتمزده مان دور سازد . هنوز خاطرات با تو بودن بهانه اي است براي زنده ماندن مادر .

منبع: اداره اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده