شهدای بیست و نهم مهرماه
شهید مجید ثروتي بيستم خرداد 1344، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش حسن، خياط بود و مادرش،فاطمه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته مكانيك درس خواند. خياط بود. به عنوان بسیجي در جبهه حضور يافت. بيست و نهم مهر 1363، در طلاییه شهيد شد. پيكرش مدتها در منطقه برجاي ماند وپس از تفحص وتشييع به خاك سپرده شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

شهید مجید ثروتی در سال 1344 چشم به جهان گشود از همان دوران کودکی بچه ای بسیار آرام و مهربان بود وقتی به دوران نوجوانی رسید مقدار پول اندکی که برای کرایه ماشین از پدر خود می گرفت را خرج نمی کرد بلکه این راه بسیار طولانی را پیاده به مدرسه می رفت و پولهای خود را جمع مینمود و در آخر آن را به فقرا و دوستان مستضعف خود در مدرسه می داد این کار نشان دهنده آن بود که شهید از صفت بخشندگی برخوردار بود و اینکه از کوچکی و نوجوانی معنی فقر و نیاز را درک می کرد خاطرم هست که ته کفشهای پسرم سوراخ شده بود و او پیاده به مدرسه می رفت ولی پولی را که داشت صرف خودش نمی کرد.

او در خانه بسیار آرام و با محبت بود هنگام صحبت کردن با پدر و مادر و حتی کسانی که از او بزرگتر بودند نه تنها صدای خود را بلند نمی کرد بلکه به چشمان آنها خیره هم نمی شد او بسیار به پدر و مادر احترام می گذاشت وی با خواهر و برادر های خود نیز مهربان بود و او آن قدر به آنها محبت می کرد که یکی از خواهرهای او که در آن زمان 2 سال بیشتر نداشت هنوز مهربانیهای برادر خود را به یاد دارد حتی زمانی که شهید را بعد از چند سال آوردن و این خواهرش نتوانست در مراسم تشیع و جنازه و دفن او شرکت کند به خواب پدرش آمد و پرسید چرا خواهر کوچکم برای مراسم نیامده که فردا صبح ما ایشان را به سر مزار شهید بردیم.

وی وقتی که به سن 17- 18 سالگی رسید و در اوج جوانی قرار داشت بجای آن وقت خود را با دوستانش بگذراند به تولیدی پدر که در زیر زمین خانه قرار گرفته بود می رفت و به ایشان کمک می نمود وی حتی در امور آشپزخانه به مادر خودشان کمک می کردند او کمک کردن به پدر و مادر را وظیفه خود می دانست.

گاهی پیش می آمد که افراد خانه او را چند روزی نمی دیدند چرا که شهید دو سه روزی را در مسجد می گذراند و به کارهای آنجا می پرداخت هر وقت وی را پیدا نمی کردیم می دانستیم که ایشان در مسجد هستند.

او عاشق امام و رزمندگان اسلام بود روزی یک گونی بسیار بزرگ از مسجد آوردند که در آن پر از پوتینهای بسیجیان بود ایشان همه آنها را یک به یک شستند تمیز کردند واکس زدند و دوباره به مسجد برگرداند.موقعی که می خواستند به آخرین جبهه ای که رفتند اعزام شوند مادر و همه افراد خانه ایشان را منع می کردند چرا که نزدیک عید بود و همه می خواستند کنار هم باشند.

وقتی مادر به ایشان گفت بگذار بعدا به جبهه برو تا عید را کنار هم باشیم ایشان پاسخ دادند که مگر ما هم عید داریم اگر عیدی باشد در جبهه هاست و برای اینکه کسی او را از رفتن منصرف نکند از هیچ یک از بستگان خداحافظی نکرد و این آخرین باری که به جبهه اعزام می شدند دیگر باز نگشتند شهید ما عید را نزد خدا و در بهشت خدا بود.

وقتی شهید در منطقه بوکان بود از من خواست تعداد زیادی عکس امام را برایش تهیه کنم و بفرستم چرا که مردم در آنجا از او خیلی تقاضای داشتن عکس امام را داشتن که برایش فرستادم .

یکبار در شهر بوکان بود شهید زخمی شده بود و به ما نگفت ما وقتی از او سوال می کردیم می گفت که حالش خوب است ولی بعد از 10 روز که حالش بهتر شد برگشت و ما متوجه شدیم که شهید زخمی شده است.

پسرم بعد از عملیات خیبر که شهید صحت در آنجا شهید شدند به همراه 124 نفر از دیگر رزمندگان عملیاتی را انجام دادن که همگی شهید شدن و فقط یک نفر از آنها برگشت وقتی من به منطقه رفتم احساس کردم که پسرم شهید شد.

از دور بوی شهادت او را احساس می کردم وقتی جلو رفتم در کانال که آب و خاک روی بچه ها را گرفته بود به مجید گفتم کدام یک از شماها را ببرم و حتی ارتش گفت ممکن است مواد منفجر بیشتری همراه بچه ها باشد که باعث انفجار شد و اجساد آنها متلاشی شود یا عده ای دیگر از بین بروند و ما در آن زمان اجساد را رها کردیم و برگشتیم ولی من در منزل چیزی نگفتم که مجید شهید شد و گفتم لباس مشکی نپوشید و گفتم مجید اسیر شد، ولی بعد از 6 ماه به خانواده خبر شهادت مجید را دادم.

شب عید به مجید زنگ زدم گفتم پسرم چرا نیامدی مادرت منتظر است گفت پدر ما حنا گذاشته ایم و غسل شهادت کردیم و می خواهیم به عملیات برویم شهید هیچ وقت نمی خواست که دیگران متوجه شوند که او چه کارهایی انجام می دهد او به توسط یکی از دوستانش گفته بود که برایمان پول بفرستید که من برایش 200 تومان فرستادم پول به دست آنها نرسیده بود وقتی رفتم به جبهه نامه شهید به دستمان نرسد و او آن پول را برای دوستش خواسته بود .

من حدود 150 درخت شمشاد بر سر مزار شهدا کاشته ام که خانواده ها وقتی به سر مزار شهدایشان می آیند از سرما و گرما در امان باشند و در آنجا نزدیک مزار پسرم یک شهید عراقی دفن است که از من پرسید اینها چیست که می کارید گفتم ما هر جوان را که از دست دادیم مانند شاخ شمشاد می باشد که من به جای آن درخت شمشاد می کارم.

منبع: اداره اسناد بنیاد شهید تهران بزرگ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده