شهدای هفتم آبانماه
محمد رضا تهراني،يكم تير 1341، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش عباس، قصاب بود و مادرش،معصومه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته مديريت بازرگاني درس خواند. از سوي سپاه پاسداران در جبهه حضور يافت. هفتم آبان 1359، با سمت ديده بان در سرپل ذهاب بر اثر اصابت گلوله توسط نيروهاي عراقي شهيد شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

در اول طلوع آفتاب در روز جمعه اول تیر ماه 1341 در خانواده کارگری دومین فرزند چشم به جهان گشود بخاطر علاقه پدر نسبت به امام هشتم نام او را محمدرضا نهادند.

او همانند اکثر بچه ها شیطان و باهوش بزرگ شد و تا به مدرسه رفت در مدت دبستان به خوبی موفق شد و وارد کلاس راهنمایی شد سال دوم بود که برایش اتفاقی افتاد او که به مهمانی رفته بود در حالت خواب از بالای پشت بام به حیات افتاد که 14متر بود ولی لطف خداوند شامل حال او شد که زنده ماند و سالم ماند تا روزی به یاری دین خدا رفته و خونش را در راه او بریزد.

او لیاقت سربازی امام زمان را داشت که زنده ماند. دوره راهنمایی هم طبق معمول تمام شد او وارد دبیرستان مالک اشتر شد دوره دبیرستان بود که 17شهریور به پا شد در آنروز هم در راهپیمایی بود بعد هم که مدرسه ها باز شد مدرسه را تعطیل میکرد و به راهپیمایی میرفت در شبها تا نیمه شب روی پشت بام سر خیابان کوچه پس کوچه ها الله اکبر میگفت و شعار روی دیوار مینوشت تا شاه رفت و امام تشریف آوردند که دسته ها به زیارت امام میرفتند تا روزیکه ساعت چهار بعد از ظهر حکومت نظامی بود که با حال اضطراب به خانه آمد و مقداری شیشه و طناب برداشت و برد سرکوچه کوکتل درست میکردند و از آنروز به بعد شب تا صبح روی پشت بام سرکوچه پاس میداد و شبهای سرد بهمن ماه را به این ترتیب میگذراندند. اذان صبح به خانه می آمد در موقعی که مدرسه ها باز شد با همین وضع به مدرسه میرفت او در مدرسه هم اولین کسی بود که تشکیل انجمن اسلامی و ناز جماعت بر پا کرد و از مدیر مدرسه و ناظم مدرسه خواهش و اصرار میکرد که آنها هم در نماز جماعت شرکت کنند.

ولی آنها با او مخالف بودند میگفت هر که اختیار خودش را دارد ولی ما دلمان نمیخواهد در مدرسه نماز بخوانیم اصرار میکرد که شما امام جماعت شوید ما پشت سر شما اقامه کنیم ولی آنها به حرف او اهمیت نمیدادند با وجود مخالفت مربیان مدرسه نماز هر روز بر پا میشد. در انجمن اسلامی مدرسه کتابخانه به صورت نمایشگاه ترتیب داه بود و با تخفیف کتابهای اسلامی را میفروخت.

آنموقع اعلامیه که به در و دیوار زده میشد پاره میکرد که باز هم با مخالفت روبرو میشد که مراجعه به ولی شده و از او تعهد گرفتند که هر کس با عقیده خودش است شما نظم مدرسه را به هم میزنید شما به اعلامیه ها چکار دارید او هم درس میخواند هم فعالیت میکرد. او در مسجد محل که به صورت کمیته بود فعالیت داشت در قسمت کردن ؟ عمومی و مبارزه با گرانفروشی و ...

خیلی کم میخوابید اصلاً در فکر غذا و لباس و استراحت نبود همه جا به فکر انقلاب و کار و فعالیت بود بطوریکه یادش میرفت غذا بخورد آنقدر ضعیف شده بود که فقط پوست و استخوان در او دیده میشد. بعد که سپاه تشکیل شد خواست که در سپاه وارد شود ولی یکسال از درسش مانده بود پدرش رضایت نداد و گفت که باید درست تمام شود او در خرداد سال 1359 دیپلم فیزیکش را گرفت و به خانه آمد و درخواست رضایتنامه کرد.

رضایت نامه را گرفت و طی گذراندن برنامه ای وارد سپاه شد دو سه ماهی بود که به سپاه رفته بود جنگ شروع شد و بعد از پانزده روز دوره فشرده در پادگان ولیعصر به جبهه اعزام شد او دیده بان بود در جبهه شب حمله هجوم به بعثیها کرده و در نزدیک صبح روز عید غدیر 7/8/59 گرفتار دو گردان بعثی در محاصره درآمدند و همه شان را تار و مار کرده بعثیون پیشروی کرده و بعد از چهار ماه که گذشت جنازه او بدست خانواده اش رسید یادش گرامی روحش شاد باد.

منبع: اداره اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده