روایتی کوتاه از شهید عباس بابایی
سه‌شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۰۳
ایشان بدون اینکه حرفی بزنند خداحافظی کردند و رفتند. بی اختیار به قامت او نگاه کردم که با صلابت در حرکت بود. با خود گفتم: او مرد عمل است نه حرف.
او مردعمل بود نه حرف

نوید شاهد: به من مأموریت داده شد تا با تجهیزات پدافندی به قرارگاه خاتم الانبیا (ص) که در آن زمان تازه تأسیس شده بود منتقل شوم. در ابتدای کار از نظر پشتیبانی قطعات و تجهیزات و همچنین از نظر امکانات رفاهی پرسنل، در تنگنا بودم و پیوسته درجست و جوی کسی بودم تا بتواند مشکلات ما را حل کند. روزی در کنار آتشبار با افسر عملیات مشغول صحبت بودم که شخصی با لباس بسیجی از جلو ما عبور کرد.

افسر عملیات به او سلام کرد. پس از رفتن آن شخص، پرسیدم:

-اوکه بود؟

گفت:

-چطور او را نمی شناسی؟ ایشان سرهنگ بابایی، معاونت عملیات هستند.

بی درنگ خود را به ایشان رساندم و سلام کردم. سرهنگ بابایی با متانت جواب سلام مرا دادند و گفتند:

-بفرمایید.

من خودم را معرفی کردم و مشکلاتم را با ایشان درمیان گذاشتم. در مدتی که من صحبت می کردم او دقیقا به حرف های من گوش می داد. صحبت من که تمام شد، گفتند:

-ان شاءالله برطرف می شود.

سپس خداحافظی کردند و رفتند. من درشگفت بودم که این همه حرف زدم و ایشان فقط به همین پاسخ کوتاه بسنده کردند.

با خود گفتم که از او هم کاری بر نمی آید و باید با فرماندهی پدافند تهران تماس بگیرم.

فردای آن روز مشغول بازدید از مواضع بودم که به من اطلاع دادند تعدادی از افسران نیروی هوایی در قرارگاه منتظر تو هستند.

خود را به قرارگاه رساندم و با کمال شگفتی دیدم تعدادی از فرماندهان قسمت های مختلف نیروی هوایی در آنجا حضور دارند.

خودم را به انان معرفی کردم. یکی از فرماندهان که درجه بالاتری داشت گفت:

-ما از ستاد آمده ایم. هر مشکلی راجع به برقراری پدافند دارید به ما بگویید.

برای من مثل یک رؤیا بود؛ ولی واقعیت داشت. آن ها از ستاد نیروی هوایی آمده بودند. پرسیدم:

-شما چطور از مشکلات ما باخبر شدید؟

یکی از آنان گفت:

-جناب سرهنگ بابایی خواستند که ما به اینجا بیاییم.

با شنیدن نام بابایی به یاد جمله ساده و کوتاهشان افتادم. من کمبودها را به آنان گفتم و در مدت چهار روز، تمامی مشکلات ما برطرف شد. پس از چند روز جناب بابایی از بازدید یکی از مواضع پدافندی برمی گشتند. من با دیدن ایشان احترام نظامی گذاشتم و ایشان خیلی گرم احوالپرسی کردند. سپس در حالی که لبخند بر لب داشتند، پرسیدند:

-مشکلتان برطرف شد؟

گفتم:

-بله.

ایشان بدون اینکه حرفی بزنند خداحافظی کردند و رفتند. بی اختیار به قامت او نگاه کردم که با صلابت در حرکت بود. با خود گفتم:

-او مرد عمل است نه حرف.

راوی: سرهنگ محسن نوابی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده