سرم را که بلند کردم ديدم 6،5 نفر هستند که مردي حدود 25 ساله با قامتي بلند و خوش اندام که عينکي هم به چشم خود زده بود در ميان آنها ايستاده است.

کرامات شهیدان؛(79) مهلتي براي ديدار

نوید شاهد، شبي در خواب ديدم از منزل مادرم بيرون آمدم که بروم امتحان بدهم. همين طور که با عجله حرکت ميکردم و سرم پايين بود يک دفعه ديدم چند نفر سر راه من ايستاده اند. سرم را که بلند کردم ديدم 6 ،5 نفر هستند که مردي حدود 25 ساله با قامتي بلند و خوش اندام که عينکي هم به چشم خود زده بود در ميان آنها ايستاده است. انگار به من الهام شد اين فرد مسعود است. چند قدم جلو گذاشته و به او گفتم تو بايد مسعود باشي، عينکت را از چشمانت بردار. من مطمئن هستم تو مسعود شهيد ما هستي. لبخندي زد و عينک را از چشمش برداشت و گفت: بله من مسعود هستم، درست حدس زدي. من از فرط خوشحالي از هوش رفتم. وقتي به هوش آمدم ديدم سرم روي زانوي برادرم مسعود است. به او گفتم مسعود همه خانواده مخصوصاً مادرم خيلي دلشان براي تو تنگ شده است لحظه اي صبر کن بروم منزل دنبال مادرم و بقيه که بيايند و تو را ببينند. گفت: خواهر، ما مأموريت داريم و تا ساعت ده بايد برگرديم. من که انکار او را ديدم تند تند به او گفتم صبر کن و او ميگفت:نه امشب با اين بچه ها آمده ام عقب چند نفر از دوستانم که آنها را با خودمان ببريم. خيلي دير شده و بايد برويم و من فقط مي خواستم سر راه تو را ببينم. ناگهان از صداي گريه فرزندم امير که در کنارم خوابيده بود از خواب پريدم ساعت 5 بامداد بود.

همان روز صبح اين خبر در شهر پيچيد که 5 تن از فرماندهان سپاه شهيد شده اند.

راوی: خواهر بسيجي شهيد سيد مسعود مصلائي

منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد دوم)، غلامعلی رجائی 1389

نشر: شاهد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده