گفت‌وگو با همسر شهيد مدافع حرم اكبر زوار جنتي از شهداي پايگاه هوايي T4
شنبه, ۰۱ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۵۴
اميرعلي تنها فرزند شهيد اكبر زوار جنتي كودكي 20ماهه است كه با لباس فرم نظامي در مقابل صفوف همرزمان پدر ايستاده و با نگاه كودكانه‌اش بغض‌ها و هق‌هق گريه‌هاي دوستان پدر را به نظاره نشسته است.

لازم باشد پسرم را نيز در اين راه فدا مي‌كنم


نوید شاهد، بعد از شنيدن خبر شهادت رزمندگان مدافع حرم حاضر در پايگاه هوايي T4، تصاوير شهدا يكي بعد از ديگري منتشر مي‌شد. ميان آن تصاوير، عكس فرزند شهيد اكبر زوار جنتي انعكاس ويژه‌اي داشت. تصويري كه دنيايي حرف در خود داشت. در اين عكس، اميرعلي تنها فرزند شهيد اكبر زوار جنتي كودكي 20ماهه است كه با لباس فرم نظامي در مقابل صفوف همرزمان پدر ايستاده و با نگاه كودكانه‌اش بغض‌ها و هق‌هق گريه‌هاي دوستان پدر را به نظاره نشسته است. اميرعلي نه كلامي گفت و نه حرفي زد، فقط نگاه مي‌كرد. نگاهش اما يك دنيا حرف داشت. يك دنيا انتظار كودكانه. ديدن اين تصوير بهانه‌اي شد تا به كمك فرزند شهيد رضازاده به خانواده شهيد برسم و لحظاتي با مادر و همسر شهيد سيما صديق‌پور به گفت‌وگو بنشينم. مادر شهيد آذري‌زبان است و با همان زبان شيرين آذري با نرگس نقي‌زاده نیز همكلام مي‌شويم.

خانم صديق‌پور تنها دو روز بعد از شهادت همسرتان تصويري از فرزند شهيد منتشر شد كه مقابل صفوف منسجم پاسداران و همرزمان پدرش ايستاده است. به نظر شما ديدن اين تصوير چه پيام خاصي را منتقل مي‌كند؟
تنها يادگار همسر شهيدم اميرعلي است. اميرعلي 20ماه بيشتر ندارد اما آن روز لباس فرم نظامي‌اش را پوشيد و مقابل چشمان گريان همرزمان و دوستان پدر شهيدش ايستاد تا با زبان كودكانه به آنها بگويد ادامه‌دهنده راه پدرش و شهداي مدافع حرم باشند و نگذارند اسلحه پدرش بر زمين بماند. همسرم خيلي سفارش اميرعلي را مي‌كرد. به من مي‌گفت من و تو بايد الگوي عملي براي فرزندمان باشيم. بايد طوري تربيت شود كه لياقت سربازي امام زمان (عج) نصيبش شود. بايد نماز خواندن، قرآن خواندن و ارادتش به اهل بيت را از ما الگو بگيرد. شايد با شهادت همسرم مأموريتش در اين دنيا پايان يافته باشد اما مأموريت من و همسران شهداي مدافع حرم در جبهه فرهنگي تازه شروع شده است. از همين فرصت و از رسانه شما پيامي براي دشمنان و تروريست‌هاي تكفيري دارم كه: همسرم اكبر زوار جنتي فدا شد. اگر لازم باشد اميرعلي را هم در اين راه فدا مي‌كنم تا ادامه‌دهنده راه پدر شهيدش باشد. او را در راه اسلام و رضاي خدا قرباني مي‌كنم. صهيونيست‌ها بدانند وعده امام خامنه‌اي در نابودي اسرائيل نه با تأخير بلكه با تعجيل عملي خواهد شد و در اين مسير از هيچ چيز نمي‌ترسيم.

همسرتان كي به جمع مدافعان حرم پيوست؟
من و اكبر به واسطه معرفي يكي از بستگان با هم آشنا شديم و سال 89 ازدواج كرديم. ازدواجي كاملاً ساده و سنتي. اكبر سال 86 وارد سپاه شده بود. اولين بار سال 92 براي دفاع از حرم رفت. من مانعش نمي‌شدم، چون اشتياق به رفتن داشت. هميشه به حال شهدا غبطه مي‌خورد. چه شهداي دفاع مقدس، چه شهداي مدافع حرم. هر بار كه شهيدي مي‌ديد يا به تشييع شهدا مي‌رفت مي‌گفت خوش به حالشان. حتي به بستگان شهيد هم غبطه مي‌خورد، مي‌گفت خوش به حالشان كه نسبتي با شهيد دارند. وقتي اين ذوق و اشتياقش را مي‌ديدم چيزي نمي‌گفتم، راضي كردن من كار سختي نبود. عقايد و باور‌هاي‌مان يكسان بود و هر دو دغدغه اسلام را داشتيم. نمي‌خواستيم دست دشمن به خاك و ناموس كشورمان بيفتد. رفت تا شيعه تنها و بي‌يار نماند. هر چند نبودن‌هايش برايم سخت بوده اما خانواده‌اش آن‌قدر بزرگوار هستند كه در نبودن‌هاي اكبر خيلي هواي من و اميرعلي را داشتند و جاي خالي‌اش را با محبت‌هاي مادرانه و پدرانه‌شان پر مي‌كردند.

از آخرين مأموريت‌شان برايمان بگوييد.
اكبر اسفند 96 به مأموريت رفت و سوم عيد بود كه با من تماس گرفت و گفت در راه خانه است. خيلي خوشحال شدم. گفتم شايد به خاطر عيد آمده تا كنارمان باشد اما وقتي آمد به من گفت كه شب راهي مي‌شود. آمده بود وسايلش را بردارد. گفت مي‌روم سوريه. من وقتي ديدم خوشحال است، اصلاً به ماندنش اصرار نكردم. بعد رفت و براي خانه وسايل مورد نياز را تهيه كرد. مبلغي هم پول به من داد تا در مواقع نياز استفاده كنم. خيلي عجله داشت، شادي و شوق پرواز را در لحظات آخر ديدارمان حس مي‌كردم. در همان لحظات سفارش پسرمان اميرعلي را مي‌كرد. مي‌گفت خيلي مراقب اميرعلي باش. ناراحت بودم و نتوانستم جلوي گريه‌ام را بگيرم، بعد از اينكه رفت به من زنگ زد. گفت چرا ناراحت بودي؟ گفتم نمي‌دانم همين طوري! گفت حلال كن و من هم گفتم به سلامت و خداحافظي كرديم. آن روز كه خبر شهادتش را به من دادند متوجه شدم آن همه شور و شادي در لحظات آخر ديدارمان بي‌دليل نبود. اكبر منتظر تحقق وعده الهي بود. سوم فروردين 97 راهي سوريه شد. وقتي به سوريه رسيد هر بار كه مي‌توانست با خانه تماس مي‌گرفت و احوالپرسي مي‌كرد. هيچ وقت از منطقه حرفي نمي‌زد. عادتش بود. به ما هم مي‌گفت چيزي نپرسيد.

فكرش را مي‌كرديد يك روز همسر شهيد مدافع حرم شويد؟
اكبر آرزوي شهادت داشت. از همان ابتداي ازدواج‌مان هميشه از من مي‌خواست برايش دعاي شهادت كنم. ايشان شهادت را به معناي واقعي دوست داشت اما من نمي‌خواستم باور كنم كه اكبرم يك روزي در ميان ما نباشد. به لطف خدا همسرم به خواسته و آرزوي قلبي‌اش رسيد.

مادر شهيد

خانم نقي‌زاده چند فرزند داريد؟
دو پسر و يك دختر دارم. اكبر پاسدار بود و پسر ديگرم دانشجوي افسري ارتش است. همه فرزندانم فداي اسلام و ولايت باشند. زمان فرقي براي ما ندارد. از همان ابتدا در دوران انقلاب تا امروز بوده‌ايم و تا آخر هم ايستاده‌ايم. تا جان در بدن داريم پاي آرمان‌هاي انقلاب و نظام ايستاده‌ايم. همسرم در دفاع مقدس حضور داشت. عمو‌هاي شهيد همگي بسيجي‌وار حضور داشتند. انشاءالله نوه‌ام اميرعلي مثل پدرش اكبر و همان طور كه پسرم دوست داشت تربيت شود و راه پدرش را ادامه دهد.

همسر شهيد از اشتياق اكبرآقا به شهادت مي‌گفت، فكر مي‌كرديد روزي شاهد شهادتش باشيد؟
رفتار و منش اكبر طوري بود كه به همه ما فهماند شهادت دير يا زود نصيبش مي‌شود. من عظمت و عاقبت به‌خيري‌اش را مي‌ديدم. بلاتشبيه نشانه‌هاي علي‌اكبر امام حسين (ع) ‌در وجودش بود. اكبر خيلي خوب بود. از كودكي مهربان بود. دست‌گير بود. نه فقط نسبت به من و پدرش، نسبت به همه اين طور بود. در همين يكي دو روز بعد شهادتش همه مي‌آيند و از كارهاي خيري برايمان مي‌گويند كه به واسطه اكبر انجام شده است. وقتي مشكل يا مسئله‌اي براي‌مان پيش مي‌آمد مي‌گفت مادر نكند گله كني، اين‌ها امتحان خداست. صبوري كن. دلم براي خوبي‌ها و مهرباني‌هايش تنگ مي‌شود. هر بار كه دلم مي‌گرفت مي‌آمد و من را بيرون مي‌برد. هواي ما را خيلي داشت.

گويا شهيد جنتي بار آخر فقط نصف روز در خانه مانده بود؟
بله، آن روز خيلي كم ماند. پسرم هميشه قبل از مأموريت پيش من مي‌آمد و مي‌گفت دارم مي‌روم مادرجان، خانواده‌ام را اول به خدا بعد به شما مي‌سپارم. ما و اكبر در يك ساختمان زندگي مي‌كرديم. سوم فروردين آمد و بعد رفت. مقداري وسيله برا ي خانه خريد و آورد. آمد و گفت: مامان خداحافظ! بعد دستش را انداخت دور گردنم و محكم من را گرفت. گفتم: اكبرجان تو الان از راه رسيده‌اي، كجا مي‌روي؟ گفت من دارم به زيارت بي‌بي زينب(س) مي‌روم. رويش را بوسيدم و راهي‌اش كردم. خوب يادم است كفش‌ها و لباس‌هاي نويش را پوشيده بود. گفتم بيا اين قديمي‌هايت را بپوش پسرم، گفت نه مادر من بهترين جاي دنيا مي‌روم زيارت بي‌بي. اجازه بده با كفش‌هاي نو و لباس تازه‌ام بروم. رفت و با پيراهن خونين بازگشت.

چه كسي خبر شهادت ايشان را به شما داد؟
من هميشه اخبار را از شبكه خبر پيگيري مي‌كنم. خبر حمله هوايي به پايگاه T4 را هم از زيرنويس شبكه خبر خواندم اما نزديكي‌هاي صبح بود. عمويش كه در ناجا است به خانه آمد و با همسرم بيرون از خانه صحبت كردند. همسرم به من گفت خانم فكر كنم كه اكبر كار دستمان داده! گفتم شهيد شده؟ گفت: بله. شروع كردم به گفتن الله‌اكبر، الله‌اكبر... فقط همين ذكر را تكرار مي‌كردم. به همسرم گفتم تو چيزي به بچه‌ها و عروس‌مان نگو اجازه بده خودم به عروس‌مان خبر بدهم. از پدر شهيد خواستم بيرون بماند تا بچه‌ها با ديدن ناراحتي‌اش متوجه چيزي نشوند. ناهار را آماده كردم. عروسم با اميرعلي آمدند. ناهار بچه‌ها را دادم. بعد خبر شهادت را به عروسم دادم و مهمان‌ها يكي بعد از ديگري براي عرض تبريك و تسليت آمدند. وقتي پيكر خونين پسرم را ديدم گفتم شهادت مباركت باشد. تو به آرزويت رسيدي. به عهدت به امام حسين(ع) عمل كردي. از خدا براي ما هم شفاعت بخواه. بعد از تشييع، پيكر پسرم را در گلزار شهداي شنبه‌غاز به خاك سپرديم.

در پايان اگر صحبت خاصي داريد، بفرماييد.
مي‌دانم بعد از مدت كمي، حرف‌ها و حديث‌هاي زيادي خواهيم شنيد. همان‌طور كه قبلاً شنيده‌ايم. پدر اكبر هشت سال در جبهه بود و از همان ابتدا حرف‌ها و كنايه برخي را مي‌شنيديم كه مي‌گفتند جبهه مي‌روند تا روغن و برنج بگيرند. باز هم هر چه مي‌خواهند بگويند. در اين راه حق و صراط منير بايد فدا شد و ما همه فدا خواهيم شد تا ان‌شاءالله مملكت به دست امام زمان (عج) برسد. هر زمان رهبر امر كند پسر ديگرم كه ارتشي است را راهي مي‌كنم. همه خانواده را راهي خواهم كرد. ما اجازه نخواهيم داد كسي خون شهدا را لگدمال كند. اكبر 12سال خدمت كرد و از جانش گذشت. در آخر جان ناقابلش را در 34 سالگي در راه خدا هديه كرد.


منبع: روزنامه جام جم


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده