زندگینامه شهید جهانگیر جعفرزاده
این چیزی بود که خودش آرزو داشت که گمنام در کوهها و بیابانها زیر خروارها خاک دفن شود. کوه را دوست میداشت و تفریح او کوهنوردی بود...

به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ پاسدار شهید جهانگیر جعفرزاده سال 1335 در شهر قهرمانپرور آبادان دیده به جهان گشود او همچنین فرزند خانواده­ای کارگر و زحمتکش بود دوران کودکی سراسر بی­رنج و آرامی داشت خیلی مهربان و ساکت بود دوران دبستان شاگرد زرنگ و مرتبی بود دوران دبیرستان هم فعال و نسبتاً خوب بود قبل از انقلاب در مسجد محل به اتفاق برادرانش فعالیت داشتند در تمام تظاهرات قبل و بعد از انقلاب فعالانه شرکت دادن و با کمیته محل همکاری می­کرد بطوریکه بیشتر شبها پاسداری میداد و ذوق و علاقه شدیدی به این امر نشان میداد.

همیشه می­گفت دلم میخواست فقط یک اسلحه داشتم آنوقت میدانستم با ضد انقلاب چکار کنم یکی از خصوصیاتی که جهانگیر داشت این بود که همیشه تو فکر بود حرفهایش را کمتر به کسی میزد اصلاً کم حرف میزد مخصوصاً این اواخرقبل از رفتنش به کردستان خیلی تو خودش بود خیلی فکر میکرد انگار داشت آماده میشد و انگار بهش الهام شده بود برای همه ما تعجب آور بود ولی ما چیزی نمی­فهمیدیم تا اینکه او رفت و حالا وقتی آن لحظات را بیاد میاورم تازه می­فهمیم که او چه دورانی را طی کرده خصوصیات اخلاقی فوق­العاده­ای داشت قوی بود صبور بود مومن و متعهد بود.

به امام خمینی عشق می­ورزید طوریکه اولین عکس آلبومش عکس امام بود. یک شب که برحسب تصادف برادر بزرگترش ساعت 2 نیمه شب بیدار شده بود او را دیده بود که قرآن می خواند نهج­البلاغه می­خواند و شبها نماز میخواند گویا همان شبها با راز و نیاز کردن به درگاه خداوند تبارک و تعالی بود که خود را می­ساخت.

ما کمتر نماز خواندن او را می­دیدیم از آنجائی که پدرم تعصب خاصی دارد که بچه­ها سرموقع نماز بخوانند بسیار تاکید میکرد و همیشه به جهانگیر می­گفت که چرا نماز نمی­خواني و او سکوت میکرد فقط یکبار جواب داد که پدر من اگر نماز بخوانم برای خود و خدای خود میخوانم پس دلیلی ندارد که حتماً کسی متوجه نماز خواندن من شود و طرز نماز خواندش طور خاصی بود بطوریکه یکبار من دیدم آنقدر غرق در راز و نیاز بود که احساس کردم که در دنیای دیگری است و حالتی به او دست داده بود که انگار وجود خداوند را در کنار خود حس میکرد و همیشه سعی میکرد در جای خلوتی نماز بخواند و کسی نبیند از سال 54 که به مدت دو سال خدمت سربازی را در بیرجند میگذارند در طی این مدت خاطراتی را تعریف میکرد که با چند نفری که فعالیتهای ضد رژیم شاه داشته دوست شده بود و کتابهای مذهبی را مابین سربازان پخش
می­کرد یکروز از ساواک ارتش جهانگیر را خواسته بودند و به او تذکر داده بودند که همکاری نکند ولی او حریصتر فعالتر شده بود و به همین جهت او بعنوان سرباز صفر خدمت وظیفه را گذراند. دوستانش تعریف میکرد که اونجا سختیهای زیادی میکشد ولی خودش همیشه میگفت خیلی خوبیم آنقد در شبهای برفی نگهبانی داده بود که پا درد گرفته بود ولی به روی خودش نمیآورد بعد از سربازی­اش در شرکتی خصوصی انباردار بود ساعت کارش از صبح ساعت شش تا شش بعدازظهر بود وقی به خانه میامد دستهایش همه طاول زده و اغلب زخمی بود یکبار مادرم گفت که پسرم آخه مگر تو آنجا چکار میکنی گفت انباردارم و لیست اجناس انبار را می­نویسم.

مادرم گفت خوب اگر کارت نوشتن است پس چرا دستهایت زخمی است جواب داد آخرین علاوه بر اینکه کارم را انجام میدهم به کارگران هم در حمل اجناس کمک میکنم چون نمی­توانم بنشینم و ببنم که آنها با حقوق کم کار طاقت فرسائی میکنند و من فقط دفترداری کنم بعد از انقلاب با تبعیضاتی که در آن شرکت می­دهد و می­گفت صاحب شرکت یک فرد یهودی است که مرتب به اسرائیل و آمریکا برود و من می­خواهم برای یک یهودی کار کنم و استعفا داد و هرچقد همکارانش آمدند دنبالش نرفت و بیکار شد.

دوران انقلاب تمام وقت علاوه بر اینکه در محل پاسداری میداد تا صبح نمی­خوابید در تمام تظاهرات هم شرکت می­کرد زمانی که مردم به پادگانها حمله کردند مادرم از صبح نماز خداوند مرتب گریه کرد و دعا کردم آن روز بچه­هایش سعی و سالم به خانه برگردند وقتی که بعد از گرفتن پادگانها بچه­ها سالم بخانه برگشتند.

همین برادرم وقتی دید مادرم گریه میکند و از آمدن آنها خوشحال شده ناراحت شد و به مادرم گفت تو مادر خودخواهی هستی چون دوست نداری باهم شهید بشویم چون اگر تا حال این سعادت نصیب ما نشده بخاطر این است که تو راضی نیستی و این غیر انسانی است تو باید شجاع باشی مثل بقیه مادران چرا من این سعادت را پیدا نکردم که هفده شهریور شهید شوم بعد از کشتار هفده شهریور با اینکه آن روز آنجا بود و هیچ اتفاقی برایش پیش نیامده بود ناراحت بود و می­گفت. من لیاقت نداشتم جهانگیری عاشق شهادت بود و عاشقی بود که طولی نکشید که هفده شهریور سال بعد یعنی سال 1358 به لقاالله پیوست و حقا که خداوند هم عاشق او شد و او را با خود برد.

قبل از انقلاب بود یادم هست که يباری یکی از دوستانمان مدارکی را فرستادیم برای گرفتن ویزا از آمریکا این جریان طول کشید تا اینکه جهانگیر یک ماهی بود که در کردستان خدمت می­­کرد که ویزای تحصیلی­اش از یکی از دانشگاههای آمریکا در یکی از رشته­های فنی برایش آمد. وقتی بعد از جریان پاوه آخرین تلفن و لحظه خداحافظی به مادرم تلفن کرد و مادرم گفت که ویزای تحصیلی است آمده دیگر نمی­خواهی ادامه تحصیل بدهی با ناراحتی جواب داد تا زمانی که ضد انقلاب در مرزهای ما فعالیت دارد کشتار میکند محال است من برگردم من آنقدر اینجا می­جنگم تا اینکه بتوانم انتقام خون برادرانم را بگیرم.

در روزهای وقوع انقلاب و بعد از آن مرتب اعلامیه سخنرانیهای امام را به کمک یکی از بردارانش به خانه می­آورد و بعد از اینکه ما میخواندیم مبردند و در دیوار می­زند و اطراف دانشگاه کتابفروشی می­کردند یکبار تعریف می­کرد روز در حال اعلامیه پخش کردن و تظاهرات بودند که سربازان دنبالشان انداخته و پیایی تیراندازی میکردند بعد از اینکه آنها از این کوچه به آن کوچه رفتند در حمام زنانه­ای باز بوده از این تعداد که عده­ای از خواهران همراهشان بودند به حمام پناه میبرند به افرادی که در حمام بودند اطلاع میدهند و اجازه میدهند که برادران به حمام پناه ببرند تا اینکه چند ساعتی بعد از دور شدن سربازان باز بیرون آمده و به تظاهرات ادامه میدهند قبل از رفتن به کردستان یکبار به خواهر بزرگترش گفته بود که چی­ میشه اگر من هم مثل امام حسین باشم و تو زینب مگر امام حسین و یا حضرت زینب باید یکی باشند.

ای کاش من هم این لیافت را داشته باشم که مثل حسین باشم و یا طی مسافرتی که به اصفهان برای دیدن فامیل و خواهرش رفته بود در جواب یکی از بزرگان فامیل­ها و عابدی مومن است که میخواهم برای عروسیت به تهران بیایم گفته بود که من عروسی نمی­کنم من شهید میشم. جهانگیر با مادرم خیلی دوست و نزدیک بود وقتی ما فکر میکنم که اینچنین موجودی و برادری داشتم که به این درجه از آن نیست رسید بخود میبالم و خداوند را سپاس میگویم که چگونه بهترین و پسندیده­ترین فرد را گلچین میکند چه خوب و زیبا گفت پدر طالقانی که شهدا دائماً الهام بخش هستند. شهدا در قلب همه مردم زنده هستند و شهید قلب تاریخ است و استاد شریعتی در تعجیل از شهید که بر قطره خون شهید او اثر بر جای میگذارد خون و پیام بطوریکه از هر قطره­ای از خون شهید هزاران هزار غنچه شکوفته میشود.

خوشحال­ بحال تو ای شهید که خداوند چنین سعادتی را نصیب تو کرد من از خداوند تبارک و تعالی می­خواهم که این شهادت زینب گونه بودن را به من و دیگر افراد خانواده­ام بدهد که پیام­آور خون برادر شهیدمان باشیم. باشد که یکایک ما هم بتوانیم این سعادت را نصیب خود گردانیم و بالاخره بعد از یکماه که از ورودش به سپاه نگذشته بود در چهارم ماه مبارک رمضان سال 58 برای ماموریت به کردستان اعزام شد تا درجنگ علیه ضد انقلاب شرکت کند. به اتفاق 68 نفر از همرزمانش بنام گروه ضرب چمران ابتدا وارد مریوان گردیده و بعد به پاوه رفتند و آن حماسه­های تاریخی و فراموش نشدنی را بوجود آوردند.

ما خبیری از جهانگیر نداشتیم تا اینکه یکبار تلفنی بعد از وقایع پاوه با مادرم صحبت کرد و در تاریخ 17/6/58 بود که خبر دادند که جهانگیر شهید شده البته در ابتدا گفتند زخمی است و در بیمارستان است آنهم بخاطر مادرم ولی بعد که برادر بزرگترش پیگیری کرد و از وقایع آگاه شدیم خبر شهادت رسمیت پیدا کرد و من خودم طی صحبت تلفنی که با شهید اصغر وصالی که فرمانده گروه آنها بود داشتم جریان را اینطور شرح دادند که در یکی از شبها که به رزم بین کوههای بانه و سرشت رفته بودند و چند نفری بودند ابتدا همگی در یک خط دشمن را تار و مار کرده به پیش میرفتند که در سیاهی شب همدیگر را گم میکنند.

و بعد از مدتی یاران همدیگر را پیدا کرده متوجه میشوند که جهانگیر با آنها نیست همان لحظه فرمانده از صد نفری صدای جهانگیر را که او را میزده می­شنود ازآنجائیکه خود فرمانده و دیگری زخمی شده و قادر به حرکت نبودند و دیگر آنکه جهانگیر آنقدر دلیرانه دشمن را تار و مار کرده و به پیش رفته بودند تکه از خط مرزی جبهه خارج شده و بطرف جبهه دشمن نزدیک که فرمانده موفق به کمک و آوردن جهانگیر نمیشود تا اینکه آن محل توسط دشمن بمباران میشود و بعد از خاتمه و پاکسازی آن محل از و جود دشمن فرمانده اصغر وصالی و ابوشریف و شهید چمران با هلی­کوپتر آن محل را وارسی می­کنند ولی اثری از جهانگیر پیدا نمی­کنند.

و بعد شهادت او را اعلام می­نمایند طبق صحبتی ­که شهید چمران بعد از جریان پاوه در رسانه­های گروهی اعلام نمودند و در سالگرد شهادت شهید جهانگیر شرکت داشتند اعلام کردند که جهانگیر دلاورانه و شجاعانه جنگیدند و نزدیک دهکده دمکرات و کومله­ها در بسطام ناپدید شدند و این بود که هیچ­کس جسد او را ندید این چیزی بود که خودش آرزو داشت که گمنام در کوهها و بیابانها زیر خروارها خاک دفن شود. کوه را دوست میداشت و تفریح او کوهنوردی بود.

همرزمانش بخانه ما آمدند و وسایل او را آوردند و از خاطرات و کارهایی که در طی مدت دو ماه در کردستان باهم بودند از او تعریف کردند که چه رشادتها و شهامتها داشته چه قلب لطیف و مهربانی داشته بطوریکه یکی از دوستانش تعریف میکرد حقوقی ماهانه­ای به او پرداخت می­کردند یک مقداری خیلی جزء برای خود برمی­داشته و بقیه را به بچه­ها و مردم آنجا میداده به بچه­ها خیلی مهربان میکرده و آنها را در آغوش میگرفته وقتی ساک او را تحویل دادند در لابلای وسایلش کتاب شهادت پدر طالقانی را دیدیم که گویا آنجا مطالعه میکرده که این خود نشانهای از عشق او به شهادت بوده ولی چیزی که در این مدت ما را رنج میداد.

این بود که هرکسی به نحو طرز شهادت او را بیان میکرده مدتی بود که مادرم به پزشک قانونی و بهشت­زهرا میرفت و می­گفت شاید عکسی از تکه­ای که بدنش اگر که احیاناً پیدا کرده باشند و جود داشته باشد و من با دیدن عکس می­توانم او را بشناسم خیلی تلاش میکرد یک روز بعد از آنکه خیلی خسته شده بود و بخانه آمد و خوابش برده بود خوابی دید که یک آقا سید و یک بانو در جایی که زیارتگاهی بوده آمدند او را بردند سرقبری گفتند که این قبر را بو کن ببین که چه بوی عطری از این قبر میان هیچ قبری مثل این نیست.

مادرم می گوید من خم شدم و دیدیم که فقط یک تکه از پشت کتف پسرم در نایلونی پیچیده شده ومن تا او را دیدم از حال رفتم و از خواب پریدم اگر ما اکنون جسدی از جهانگیر نداریم ولی همان شهدائی که در بهشت زهرا هستند همه برادران و پسران ما هستند و با رفتن دیدن آنها و صحبت با آنها آرام میگریم و این است جانبازیها و ایثاریها و شهامتهای این گلگون کفنها که بدست خود فروختگان و اجانب پرپرمی­شوند خوشا به سعادت این جوانان دلیر را حسین­وار از این دنیا میروند و به لقاالله می­پیودند ایکاش تک­تک ما این لیاقت و سعادت را داشته باشیم که پیام خونشان و یادشان را گرامی می­داریم.

منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده