شهید آشفته حال قبل از آخرین اعزامش، حضرت مریم را در خواب دیده بود که به او می گوید: تو با ترکش توپ و با تیر اسلحه شهید می شوی و البته چنین هم شد.
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ شهید عباس آشفته حال، پانزدهم فروردین 1346، در شهرســتان تهران چشم به جهان گشود. پدرش علي و مادرش ربابه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. به عنوان بســیجی در جبهه حضور یافت. چهارم شهریور 1363، در حاج عمران عراق به شهادت رسید. مزار او در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.


عباس حضرت مریم را در خواب دیده بود

زندگی در محله فقیرنشین

شهید آشفته حال از دوران تولد در یک خانه فقیرنشین زندگی می کرد. پدرش کارگر کارخانه‌ بود و در همانجا بر اثر تصادف مچ یکی از دستان خود را از دست داد و در سه سالگی عباس دار فانی را وداع گفت. مادری زحمت کش و دلسوز داشت که بعد از فوت پدر، نیز به همراه فرزند در خانواده زارچی یزدی زندگی را از نو آغاز کرد. چون وضع خانواده خوب نبود مادر فرزندان برای تأمین مخارج زندگی به کار کردن در منزل مردم مشغول شد.

فقدان مادر

دو سه سال بعد مادرش را نیز از دست داد. البته این قلم نمی تواند آن زحمت هایی که مادر در حق این شهید کشید را ذکر کند و در این ورق بنویسید. انشاءالله مورد شفاعت پسرش قرار گیرد. جالب اینجاست که شهید قبل از اعزام به جبهه گفت که می خواهم بروم به جبهه تا مادرم را شفاعت کنم. عباس بقیه زندگی خود را از 5 سالگی در خانواده زارچی یزدی ادامه داد. بعد از هفت سالگی به مدرسه رفت و شروع به تحصیل کرد. البته چون هنوز احساس تنهایی می کرد در سال اول تحصیل رد شد. ولی بعد از آن تا سال چهارم را با موفقیت به پایان رساند. سال پنجم علاقه اش نسبت به درس کم شد ولی در نهایت مدرک ابتدایی را گرفت. البته در این سال علاقه اش نسبت به قرآن زیاد شد و از طرف مدرسه جایزه ای به عنوان تشویق دریافت کرد. در اولین سال بعد از کسب مدرک برای اینکه تابستان بیکار نباشد، در تراشکاری مشغول شد.

کمک خرج خانواده

عباس هر روز علاقه اش نسبت به کار بیشتر می شد. وقتی از سرکار می آمد تعریف می کرد که امروز چقدر کار انجام داده است. کار می کرد و مزدش را به منزل می آورد و می گفت: خاله پول‌ها پیش تو باشد هم خودتان خرج کنید هم من مقداری از آن بر می دارم و هم برای بعدها پس انداز می کنم. بعد از مدتی به بسیج مسجد ملحق شد. البته ما اطلاعی نداشتیم. سپس به پایگاه مالک اشتر رفت و در بسیج دانش آموزی ثبت نام کرد. بعد از گذراندن تعلیمات مربوطه به خانه آمد و گفت که می خواهد به جبهه برود ولی با او مخالفت کردیم. او به جبهه رفت و بعد از مدتی نامه ای از جبهه به دست ما رسید که من در جبهه جنوب هستم!

خوابی که تعبیر شد

نوشته بود که خاله از من راضی باش و سلام مرا به برادران من (پسرخاله ها) برسانید. بعد از چهارماه به منزل آمد. این دفعه نورانیتی او را در بر گرفته بود. وقتی وارد منزل شدم در حال نماز خواندن بود. واقعاً خوشحال شدیم که اینگونه تغییر کرده است. بعد از نماز نهار را میل کرد و دوباره به جبهه رفت. این بار به گردنش ترکش خورده بود. آمد بعد از مدتی خوب شد و دوباره به جبهه بازگشت. سه ماه ماند و باز سالم به منزل آمد. قبل از آخرین اعزامش به جبهه، در خواب حضرت مریم را دید که به او گفته بود تو با ترکش توپ و هم با تیر اسلحه شهید می شوی و بعد حضرت مریم او را بوسیده بود.

طاقتش را از دست داده بود و دیگر نمی توانست در این دنیا بماند. گویی آن عباس دفعه اول که به جبهه می رفت نبود. جالب اینجاست که این دفعه از رفتن او به جبهه راضی بودیم. از پایگاه آمد و از همه خداحافظی کرد. ایندفعه برای رفتن خیلی عجله داشت. بعد از 4 روز پیکرش را دیدم. پیکری را که دقیقا مثل خوابش هم ترکش توپ و هم تیر اسلحه خورده بود.

منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده