قسمت دوم خاطرات شهید «سید محمد افتخاری»
پسرعموی شهید «سید محمد افتخاری» نقل می‌کند: « گفت: آیت‌الله خمینی رو می‌شناسی؟ گفتم: یه چیزایی در موردش شنیدم. کاغذ لوله شده را باز کرد، عکسش را نشانم داد و از مبارزاتش با شاه برایم تعریف کرد. گفت: مرد بزرگیه! مطمئنم به این طریق که پیش می‌ره، توی مبارزاتش پیروز می‌شه.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید محمد افتخاری» پانزدهم مهر ۱۳۲۶ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش سید حسن و مادرش صدیقه‌بیگم نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. ستوان سوم ارتش بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. بیست و سوم آذر ۱۳۶۷ در پیرانشهر هنگام جابجایی مهمات بر اثر انفجار نارنجک به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش قرار دارد.

شهادت در انبار مهمات 

شجاعت

سال ۱۳۶۴ برای مأموریت رفتم اهواز. سید محمد را دیدم که گفت: «می خوام برم دوره‌ی خنثی سازی مهمات رو ببینم.» جا خوردم. خیلی خطرناک بود. گفتم: «کار سختیه، خیلی باید دقیق باشی. با کمترین اشتباه جونت به خطر می‌افته.»

گفت: «ای بابا پسرعموجان! اگه همه این فکر رو بکنن که اصلاً کسی نباید دنبال کار‌های حساس بره. خدا بزرگه!»

(برگرفته از خاطرات پسرعموی شهید)

یقین به پیروزی امام خمینی

اندیمشک بود. قسمت شد یک شب منزلش مهمان شوم. هنوز انقلاب پیروز نشده بود. سادگی زندگی‌اش اولین چیزی بود که توجه آدم را جلب می‌کرد. با الله‌اکبر اذان وضو گرفت و نمازش را خواند. بعد با یک کاغذ لوله شده آمد توی اتاق و گفت: «آیت‌الله خمینی رو می‌شناسی؟»

گفتم: «یه چیزایی در موردش شنیدم.»

کاغذ لوله شده را باز کرد، عکسش را نشانم داد و از مبارزاتش با شاه برایم تعریف کرد. گفت: «مرد بزرگیه! مطمئنم به این طریق که پیش می‌ره، توی مبارزاتش پیروز می‌شه.»

(برگرفته از خاطرات پسرعموی شهید)

شهادت در انبار مهمات

سید محمد و دو سه تا سرباز برای بررسی یک انبار مهمات رفته بودند. آخر آذر ماه بود و پیرانشهر سفیدپوش از برف. صورتش می‌سوخت. در پادگان قیطریه قم، وقتی موشکی را جهت آزمایش آورده بودند، در حال آزمایش منفجر شد و صورتش را سوزاند. از آن زمان، نسبت به سرما و گرما حساس شده بود. همیشه می‌گفت: «این قدر که این که این سوزش اذیتم می‌کنه، پارگی پرده‌ی گوشم اذیت نمی‌کنه.»

ساعتی گذشته بود که وارد انبار شدند. جعبه به جعبه مهمات رو شمردند و لیست گرفتند.

یکی از سربازان جعبه‌ای را نشان داد و گفت:نارنجک تفنگیه. شمردم، این تعداده...»

سیدمحمد نگاهی به جعبه انداخت. دو زانو نشست و شروع کرد به شمردن و جابه جاکردن آنها. احساس مسئولیت می‌کرد. آخر خود او مسئول شمارش بود. ناگهان یکی از نارنجک‌ها که ماسوره اش ضربه خورده بود، منفجر شد. صدای انفجار آنقدر زیاد بود که انگار منطقه را بمباران کردند. سر تا پای سیدمحمد هم پر از ترکش شد و در همان لحظه به دیدار حق شتافت.

(برگرفته از خاطرات برادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده