شهیدی که هدیه امام حسین(ع) بود
شنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۲۲
نوید شاهد _ هجدهم مهرماه سی و پنجمین سالگرد شهادت "شهید کامیار اعظمی" است از این رو سایت نوید شاهد تهران بزرگ زندگینامه این شهید والامقام را برای علاقه مندان منتشر میکند.
به گزارش خبرنگار نوید شاهد تهران بزرگ، "شهید کامیار اعظمی" بیست و سوم اردیبهشت سال 1344 در تهران دیده به جهان گشود پدرش حاجی احمد و مادرش فروغ نام داشت او که دانشجو رشته مهندسی راه و ساختمان بود پس از حضور در جبهه در منطقه عملیاتی سقز در هجدهم مهرماه سال 1364 بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید.
از همان زمانی که شهید به دنیا آمد که مادر از وضعيتي که داشت احساس ميکرد اين نوزاد با بچه های ديگرش فرق دارد انگار نه انگار که مادر حامله است اين اولين علامت بود خيلي آرام بود و به مادر آرامش میداد.
روز تاسوعای حسيني در اردیبهشت ماه سال 1344 ساعت 11 صبح درحاليکه يکي از خانمها فرياد مي زند خداوندا روز تاسوعا است ما روضه داريم اين خانم را نجات بده و از بيرون نيز صداي سينه زن ها شنيده میشد، شهید اعظمی در ماه محرم به دنیا آمد و در ماه محرم نیز به شهادت رسید.
روایت زندگینامه از زبان مادر شهید:
بعد از دو دختر از خداوند فرزند پسر خواستم و اين آرزویم برآورده شد و خدای منان بر سرم منت گذاشت و چه پسری عنايت فرمود که قلم از توصيف آن عاجز است دومين علامتی که ديدم در پا دو انگشت بهم چسبيده دارد کمي بزرگ شد انگشتان دست را طوری تا میکرد که تا به حالا نديده بودم از 10 سالگی شروع به يادگيری قرآن و ورزش و تکواندو و جودو کرد و دائم در تمرين بود.
از 15 سالگی ديگر استاد شده بود و به غير از درس نقاشی، مينياتور میکشيد که دو نمونه هنوز در خانه مان مانده ميخواهم درجايي که آثار شهيدان درآنجا است هديه کنم.
البته اينها ظاهر قضيه بود در وجودش علم معرفت داشت و دائم به معنويات فکر میکرد يک روز همسايه گفت چرا پسرت را برای گرفتن نان می فرستی، گفتم من نفرستادم و برای دوستانش میگیرد و آنقدر مي ايستد تا همه آنهایی که نان مي خرند تمام شوند و نوبت خودش را به کس ديگر ميدهد وقتی همه تمام شدند خودش نان میخرد.
حال من از چه صحبت کنم مگر مي توانم سکوت و تفکر و متانت و اراده و پشتکار او را به روي کاغذ بياورم، تا ابد از غم هجران تو سوزد جگرم من نتوانم زغم دوري تو در گذرم.
يک روز در بالکن خانه مان نشسته بودم وگلهای حياط را تماشا ميکردم دستهايم را بالا گرفتم و گفتم پروردگارا اين گلهای حياط باز هم زحمت آب دادن دارد ولي اين پسری که تو عنايت فرمودي حتي آب هم نمي خواهد تعجب ميکردم پسرم تو که گفتي عشق را هجران درمان ميکند، کاش میگفتی هجران را چه درمان مي کند.
در موقع مدرسه رفتن متوجه شدم که چپ دست است همه ميگفتند چاره ای نيست ولي من ازش خواهش کردم که با دست راست بنويسد خدايا يک بچه کلاس اولي چقدر عاقل بود با آن کم بخاطر مادش مشقهایش را با دست راست مینوشت و از خدايش کمک گرفت تا حرف مادر را زمين نيندازد باز هم خيلی تعجب کردم همه کارها را با دست چپ انجام میداد.
امتحان کنکور به انقلاب افتاد مشغول کارهاي انقلاب شد البته بيشتر مخفيانه بود ولي باز هم با اين وضع از تهران زنگ زدند که مهندسي راه و ساختمان قبول شده است در کوچه منتظرش ماندم و موقع آمدن به خانه مژده دادم خيلی آرام تشکر کرد ومن صدای او را که به دلها آرامش ميداد شنيدم در موقع شهادتش ما به معلومات معنوي و انسانيت وکمال و عشق به خداوندش و صبر و تقوايش گريه میکرديم.
در 17مهر ماه سال 1364 و در ماه محرم ديگر دشت کردستان را با خون سرخت رنگين نمودی و شربت گوارای شهادت را مظلومانه و غريبانه نوشيدی و فرشتگان آسمان ذکر گويان پرواز تو را همراهي کردند.
اکنون چشم به در دوختهام پسرم از تو فقط يادی نمانده راهي نيز باقی مانده است که ادامه آن به عهده ما خواهد بود، پسرم هنوز گذشت زمان نتوانسته خاطره محبتهای تو را از دلهای ما بیرون کند و هنوز خاطرات با تو بودن بهانهای است براي زنده ماندن مادرت.
انتهای پیام/
نظر شما