خاطرات شهید مسعود عسگری از زبان مادرش
*ماجرای برقگرفتگی مسعود در کودکی
مسعود خیلی زرنگ و باهوش بود گاهی کنجکاویهای زیادی به خرج میداد که همه را نگران میکرد. در بچگی دوبار برق او را گرفت یک بار سیم کاملا لخت و بدون محافظی را برداشته بود و در این حالی بود که هنوز دو سالش تمام نمیشد. این سیم لخت را کاملا در پریز فرو برد اما فقط کف دستش کمی سوخت. یعنی این بچه از اول ذخیره خود خدا بود نیامده بود که الکی از دست برود. یک بار هم من خواب بودم و مسعود یکی از قیچیهای کوچکی که داشتیم را در پریز فرو برده بود و دیدم یک چیزی بالای سر من به دیوار کوبیده شده چشمم را باز کردم دیدم مسعود است. قیچی کاملا در هم فرو رفته بود اما مسعود کاملا سالم بود.
یکبار هم چهار ساله بود و ما به تهران آمده بودیم. میخواستیم جایی برویم پدرش او را در ماشین گذاشته بود و حواسش نبود نباید بچه را تنها در ماشین بگذارد یکهو دیدیم همسایه دارد صدا میزند. گفت بچهتان ماشین را راه انداخته است آن طرف خیابان یک نانوایی بود که پر از جمعیت بود اگر ماشین مستقیم میرفت کلی در جمعیت تلفات میداد. بچه ماشین را روشن کرده بود چشمش هم که نمیدید میگفت «رانندگی را پیچاندم رفت». خدا را شکر آن موقع هیچ ماشینی نیامده بود تا به این ماشین بزند. ماشین داخل جوی آب افتاده بود اگر از روی پل رد میشد به جمیعت جلوی نانوایی حتما صدمه زیادی وارد میکرد. همه اینها نشانه بود یعنی اگر خدا بخواهد یکی را نگه دارد او را از هر نوع بلایی حفظ میکند الحمدلله وقتی بزرگ شد، با افتخار از این دنیا رفت. خدایی نکرده آن موقع اگر او را از دست میدادیم تا عمر داشتیم میسوختیم اما الان هم خدا را شکر و هم به شهادتش افتخار میکنیم.
*بی قراری های ساکت مادر در فراق فرزندش
خاطرات مادر شهید مسعود عسگری از روزهایی که در فراق فرزندش سپری مینمود...
مادر شهید می گوید: روز عاشورا یک مراسمی دعوت بودیم وقتی داشتیم میآمدیم بیرون در راهروی آن خانه، خبر دادند داعشیها یک اتوبوس از بچههای منطقه 17 را زدند. پاهایم یکهو سست شد. گفتند هیچ خبری از آنها نیست. من ناخودآگاه سرم را به دیوار تکیه دادم و شروع کردم به گریه کردن. احساس کردم دارم فرو میریزم. به خدا گفتم کمک کن من حالاتم طوری نشود که کسی بفهمد من به هم ریختهام. آمدم بیرون دیدم پاهایم حرکت نمیکند. همانجا در کوچه نشستم. گفتم خدایا این بچهها حیفاند من فقط به خاطر مسعود خودم نمیگویم. این اتوبوسی که رفتهاند همه رزمیاند آموزش دیدهاند ماهرند. شایسته است این جوانان در نبرد تن به تن شهید شوند. میگفتم اینها باید مانند سردار همدانی باشند حسابی مبارزه کنند. نه اینکه در اتوبوس دسته جمعی به شهادت برسند.
من معمولا خیلی تند راه میروم. اما آن موقع قدم از قدم نمیتوانستم بردارم. احساس میکردم پایم به اندازه یک قدم که جلو گذاشته شود حتی توانایی ندارد. عزای امام حسین بود با گریه شدید مسیر را پیش میآمدم. گریهام هم برای این بود که خدایا اینها در حال مبارزه و تک تک شهید شوند نه اینکه دسته جمعی در اتوبوس با هم شهید شوند. به زور خودم را به خانه رساندم. برادرزادهام خانهیمان بود و نتوانستم گریه کنم. خیلی به من فشار آمد. همش در دلم میگفت مسعود هرجا هستی زنگ بزن مرا آگاه کن که بفهمم جریان این اتوبوس شایعهای است تا روحیه بچههای ما ضعیف کند. همهاش در دلم مسعود را التماس میکردم تا زنگ بزند. آن روز هیچ خبری نشد.
فردایش داشتم شام درست میکردم و در حیناش اشک میریختم. چون میدانستم وقتی در دلم التماس مسعود را می:نم یا همان روز یا فردایش زنگ میزند اما مسعود زنگ نزده بود. من با صدای بلند گریه میکردم که یکهو تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم مسعود بود از صدایم فهمید که دارم گریه میکنم. حالم را کمی عوض کرد و شروع کردیم به خندیدن. حال همه را پرسیدم گفت همه خوبند. نگفتم چنین شایعهای شنیدم تا روحیه او هم تضعیف شود و بعد خدا را شکر گفتم و آرام شدم. برادرش هم خانه بود با پدرش هم صحبت کرد و حال برادرش را پرسید.
دوباره یک هفته بعدش زنگ زد گفتم مسعود من به اندازه یک هفته ظرفیت دارم وقتی یک روز از یک هفته فراتر میرود. دیگر دلم آرام و قرار ندارد تا صدای تو را بشنوم. وقتی دوباره زنگ زده بود میگفت مادر ناراحت نباش چون نمیتوانم خیلی زنگ بزنم. اصلا تلفن گیرمان نمیآید و دفعه بعدش سه چهار روز بعدش زنگ زد به یک هفته نرسید.
*ماجرای روزی که خبر شهادت را دادند
در مراسمی بودیم و عزاداری داشتیم. نشسته بودم یکهو یکنفر صدا زد معصوم. من فکر کردم کسی میگوید مسعود. بند دلم پاره شد. خیلی حالم بهم ریخت. دستم را روی قلبم گذاشتم و با حال عجیب و بهم ریختهای میگفتم آرام باش. گرفتگی عجیب و وحشتناکی داشت. به خودم گفتم این گرفتگی الکی نبود چرا من باید در آن حالت یاد مسعود بیفتم؟ گفتم حتما مسعود برایش اتفاقی افتاده است.
فردایش خبر را به من دادند. همه از ساعت سه بعد از ظهر میدانستند اما کسی به من نگفته بود من هم دلم آشوب بود. همان روز که مسعود قرار بود بیاید فرشها، رو بالشیها و پردهها را شستم که اگر مسعود شهید شد همه چیز فراهم باشد. اینها را با خودم میگفتم هنوز خبری از شهادت مسعود نداشتم. یکی از دوستان همسرم آمد و گفت آقای عسکری هستند؟ گفتم رفتهاند حمام تا بعدش به مسجد بیاید. گفتم شما؟ گفت میخواستم بیایم ببینمشان. وقتی گفت "میخواستم" متوجه شدم کار مهمی دارد. دلم یک جوری بود. اذان که دادند به همسرم گفتم دوستت آمده بود برو مسجد کارت داشت. گفت چرا نگفتی صبر کند من میآمدم.
نماز عشایم داشت تمام میشد که تلفن زنگ خورد؛ سریع از جایم بلند شدم و گفتم محمدمهدی که بود؟ گفت دایی. گفتم لحنش چطور بود؟ گفت انگار مریض بود اول صدایش را نشناختم. مطئمن شدم طوری شده است و اینها دارند یک کاری میکنند که به من خبر بدهند.
پسر بزرگم دلتنگ برادرش شده بود آلبومهای مسعود را وسط آورده بود من رفتم سریع آلبومها را جمع کردم تا عکس برای حجلهاش انتخاب کنم. دیدم عکسهای جوانیاش همه دست دوستانش مانده. شروع کردم به جمع و جور کردن که اگر مهمان آمد خانه تمیز باشد. برادرم آمد گفتم اصغر جان خوبی؟ وقتی آمد حالم را بپرسد گلویمان گرفت نه من میتوانستم بگویم که میدانم. نه او میتوانست به من خبری بدهد. گفت چطوری؟ کمی آب خوردم که فقط بتوانم بگویم خوبم. خواهر و برادر و همسرش آمدند داخل خانه. گفتم چه خبر است که همهتان با هم آمدید؟ گفتند همینجوری. گفتم همهتان با هم آمدید الکی که نیست. خواهرم گفت آمدیم خبر بدهیم مسعود مجروح شده. گفتم میدانم مسعود شهید شده مجروح نشده الکی به من خبر دروغ ندهید. برادر کوچکم مرا بغل کرد و گفت مسعود شهید شده مبارکت باشد. گفتم میدانم خودم فهمیده بودم.
به من گفتند همه بیرون ایستاده بودند تا ما تو را آماده کنیم حالا برو لباسهایت را بپوش تا بقیه بیایند و تسلیت بگویند. بیتابی هم نکردم خدا را شکر کردم از شهادت مسعود. و این در حالی بود که هیچکس نمیتوانست خبری به من بدهد خبر کوچکترین کسالتها و مریضیها مرا حسابی بهم میریخت.
من از زخم میترسیدم. اگر دست مسعود یک خط کوچک میافتاد من حتی نگاه هم نمیکردم. مسعود با موتور میرفت و میآمد گاهی تصادف میکرد و زخم کوچکی روی دستش ایجاد میشد وقتی میخواست روی زخمش را بردارد انگار گوشتهای بدن من بود که دارد کنده میشود و میریزد همه وجودم خالی میشد اما سر جریان شهادت مسعود اصلا اینطور نبودم ولی پیکرش چشم نداشت ابرو نداشت صورتش زخم بود اصلا نمیترسیدم دلم بیقراری نمیکرد انگار من نبودم. چون در راه اسلام نثار شده و در راه دفاع از حرم حضرت زینبمان رفته است. آرزوی ما شهادت بود. خدا را شکر میکنم که بین هر راهی مسعود شهادت را انتخاب کرد. اگر مسعود راه دیگری را انتخاب میکرد من باید به سرم میکوبیدم و فریاد میزدم اگر خط دیگری را انتخاب میکرد باید ناراحت میشدم. الان آرامش دارم و این آرامش را خدا به ما داده است.
وقتی پیکر مسعود را آورده بودند ما هم به معراج رفتیم پیکر را دیدیم و حرفهای زیادی زدیم. من پیش از این حتی نمیتوانستم یک قبر خالی را ببینم اما روز تدفین و خاکسپاری، گفتم میگذارید من داخل قبر مسعود بروم و پیش از تدفینش زیارت عاشورا بخوانم؟ اجازه دادند و در کمال ناباروی من به درون قبر رفتم و اصلا باورم نمیشد آنی که رفته من خودم هستم. اصلا طاقت هیچ چیز را نداشتم. اما قدرت عجیبی در شهادت مسعود به من داده شد.
وقتی از معراج داشتیم به خانه برمیگشتیم حال و هوای خاصی داشتیم هم خدا را شکر میکردم هم حال عجیبی داشتم همه شروع کردند تسلیت گفتن گفتم به من تبریک بگویید. چون رفتن مسعود یک مرگ معمولی نبود اما الان رفتن مسعود تبریک دارد که پیرو ولایت بود. اینکه فرزندم در این راه به شهادت رسید تبریک دارد. مسعود تازه از روز شهادتش زنده شده است. پیش از شهادت من انقدر با مسعود حرف نمیزدم انقدر مسعود را نمیدیدم اما الان همه جا عکسهای مسعود هست و همه عکسهایش با من حرف میزند. الان تسلیت برای من مفهومی ندارد. مسعود تازه با این اتفاق به دنیا آمده است.
انتهای پیام/
منبع :خبرگزاری تسنیم
خداوند این قربانی را قبول بفرماید واین شهید بزرگوار در نزد اولیل وشهدا مارا دعا بفرماید ،
قدرتی از بندر عباس