خاطره ای از شهید والامقام انقلاب علی ظریف قمصری کاشی پز از بان مادرشان
خاطرات
مشخصات شهید : علی ظریف قمصری کاشی پز
بسم الله الرحمن الرحیم
سال روز انقلاب 57 را به همه شما تبریک می گویم
سال 57 که تمام جوانان شب و روز می گفتند که انقلاب است بیایید جوانان. پسر بنده حقیر علی ظریفی که 15 سال بیشتر نداشت که ما در حیاط را قفل می کردیم که این بچه بیرون نرود ولی او از دیوار با داشتن ایرانیت خود را به کوچه می رساند و ما هر چه که گشتیم نتوانستیم که او را پیدا کنیم وقتی که انقلاب اسلامی 57 هیجان پیدا کرد پدر ایشان به من گفت اگر یک مو از سر علی کم شود من تمام بدن تو مادر را مجروح می کنم و ا و هر چه التماس می کردم علی جان نرو پدرت مرا کتک می زند گوش نمی کرد او می گفت مادر از شما خواهش می کنم که اجازه بده که من بروم به او التماس کردم که نرود که نرو پدرت مرا کتک می زند می گفت مادر آقا با دست تنها چه کار کند به او گفتم علی جان بیا غسل شهادت کن گفت بیایم به تو بگویم که غسل شهادت کردم.
علی
ترک تحصیل کرده بود و کار می کرد و اعلامیها آقا را که از پاریس می آمد به علی
ظریفی می دادند که پخش کند که پلیسها گرفتند علی را و آ نقدر او را کتک زدند و لقد
به شکم این بچه زدند که بدانند که اعلامیه ها را کی به او داده او هم می گفت که من
سواد ندارم نمی دانم این چیه ولی او را خیلی کتک زده بودند و او وقتی او را ولش کردند آمده بود بیرون و خون
زیادی از گلویش آ مده بود و توی جوب خون استفراغ می کرد آمد خانه و گفت مادر تو را قسم
می دهم که چیزی را می گویم به کسی نگویی گفتم که آخر نمی دانم چی هست که قسم بخورم گفت که مرا گرفتند و آنقدر با پوتین و زانو به
شکم من زدندکه آمدم بیرون و خون زیادی استفراغ کردم به او گفتم که مادر جان اگر می خواهی این راه را بروی دست جمعی برو نه
تنها و او گفت من فقط می خواستم که شما اجازه دهی.
من در خانه 200 سیصد نان داشتم و نفت زیادی داشتم و آمد و گفت مادر خانه های بچه های یتیم نه نان دارند و نه نفت و خانه شان سرد است و من گفتم مادر هر چه لازم داری ببر و منتظر من نباش که به تو اجازه بدهم.
شب 21 شب خوابیده بودیم که به خواهرانش گفت که کلید در حیاط را به من بده که من بروم من هم به شما نفری 2 تومان می دهم و پول را به آنها داد و رفت و به بچه ها گفت که بیاید شیر و کیک بخورید و در مغازه را زد و شیر و کیک برای بچه ها گرفت خوردند و رفتند همان رفتنی شد که رفت.
من صبح روز 22 هر جا که رفتم که این بچه را پیدا کنم پیدا نکردم سر چهارراه رفتم ولی نبود آمدم داخل ماشین و کتک می خوردم رفتم تا به بیمارستان امام خمینی رسیدم پرسیدم که همچنین نامی در بیمارستان هست گفتند نه گفتم پس اینها را که می کشند کجا می برند گفتند پزشک قانونی وقتی که به پزشک قانونی رسیدم دیدم محشر کبری است و به من اجازه نمی دادند که به در پزشک قانونی نزدیک شوم خیلی التماس کردم تا رسیدم به پشت در پزشک قانونی و گفتم گمشده دارم گفتند ما خانمها را راه نمی دهیم گفتم چرا گفت خیلی شلوغ می کنند و قول دادم که شلوغ نکنم در حدود سه هزار جوان که جاهای مختلف بدن آنها تیر خورده بود در آ نجا بودند ولی پسر من در میان آنها نبود یک نفر به من گفت برو اینجا نیست ولی من گفتم ترا بخدا اگر جایی دیگر هم جنازه است به من نشان بدهید وقتی که التماس کردم مرا داخل زیرزمینی بردند دیدم نفر سوم علی بود که راحت خوابیده بود و من نشستم پائین پای علی کفشهای او را پر از گریس و روغن بود توی بغلم گذاشتم دستهای او را توی دستهایم گرفتم گفتم گفتم علی جان چرا تنها آمدی چرا تنها عروسی گرفتی چرا خرید عروسی مادرت را دعوت نکردی.
مردی آمد و گفت خانم بلند شو برو ما کار داریم گفتم برادر چرا ناراحتی پتو می خواهی برانکار می خواهی بگو کمکت کنم از من پرسید با کی اومدی گفتم با پدرش گفت شناسنامه آوردی گفتم بله همچنان الله اکبر گفت که همه از طبقه بالا به پائین آمدند روکرد به مردم گفت آقایان خانمها بخدا این 4 ماه کلی کشته دادیم ولی همچنین مادر نمونه ای ندیدم او آقا به من گفت برو از اتاق بالا شماره بگیر گفتم آقا کاری با شهید من نداشته باش تمام کارهایش را خودم می خواهم انجام دهم وقتی برگشتم کنار شهیدم دیدم که او را روی برانکارگذاشته بودند خیلی ناراحت شدم و خیلی داد زدم گفتم شما چه حقی داشتید او را روی برانکار گذاشتید می خواهم کارهایش راخودم بکنم از شما خواهش کردم که دست نزنید ولی گوش نکردید و آنها گفتند که شما توانایی این که او را روی برانکار بزارید نداشتید پدر ایشان آمد دیدم دارد خودش را می زند و گریه می کند گفتم این کار را نکن بگذار این بچه را ببریم و من زیر برانکار رفتم و آن را توی نیسان خودمان گذاشتیم و همه می گفتند که علی جان شهادت مبارک و من می گفتم علی جان منزل نو مبارک عروسیت مبارک. روز 22 بهمن او را به بهشت زهرا بردیم ساعت 1 بعدازظهر به بهشت زهرا رسیدیم و ساعت 10 شب بود که نوبت به ما رسید و نگذاشتند که من او را بشویم ولی نگذاشتند. یکی از دوستانم رفت و او را شست ساعت 11 شب بود که گفتند الان نمی شود که او را خاک کنید بروید و صبح بیائید روز 23 ساعت 6 صبح با خواهر و پدرش و مقداری از فامیل به بهشت زهرا رفتیم و بالای سر آقای طالقانی قطعه 21 او را خاک کردیم سنگهایش را خاکش را خودم کمک کردم و ریختم . روی آن را باز کردم به حدی این بچه زیبا شده بود که دلم نمی آمد رویش را خاک بریزم و بدون هیچ گریه ای این کار را کردم وقتی که خاک را روی شهید من ریختند من تازه فکر می کردم که تمام ریشه مغز من را می کشند بیرون ولی باز هیچ گریه ای نمی کردم که دشمن شاد شود و ساعتی که کارش تمام شد دیگر نمی توانستم راه بروم و خانمها مرا دم ماشین راهنمایی کردند و قدرت راه رفتن نداشتم .
این بود سرگذشت شهید من
التماس دعا
منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امورایثارگران تهران بزرگ