خاطره اي از شهيد والامقام انقلاب اسدالله رضائي از زبان همسرش
سهشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۴۱
که شهيد اسدالله رضائي نمازش را خواند بعد رفت غسل شهادت کرد . بعد گفت : من مي خواهم بروم بيرون من سعي کردم که او را از اين کار باز دارم که بيرون نرود ولي او اصلاً گوش به حرف من داد و از خانه بيرون رفت
عنوان خاطره : خاطره اي از شهيد اسدالله رضائي .
روز يکشنبه 21 بهمن هزارو سيصد و پنجاه و هفت بود که شهيد از بيرون وارد منزل شد و گفت مردم کلانترها را گرفتند .
خيابانها خيلي شلوغ شده بود . بعد از ناهار بود که راديو را روشن کرديم که گوينده راديو با صداي بلند و رسا گفت : بختيار حکومت نظامي را ساعت چهار بعداز ظهر اعلام کرد . که شهيد اسدالله رضائي نمازش را خواند بعد رفت غسل شهادت کرد . بعد گفت : من مي خواهم بروم بيرون من سعي کردم که او را از اين کار باز دارم که بيرون نرود ولي او اصلاً گوش به حرف من داد و از خانه بيرون رفت . من گفتم : خيابانها شلوغ است ممکن است که اتفاقي بيفتد ولي او گوش نکرد و از خانه رفت تا آخر شب صبر کرديم ولي او نيامد گفتم شايد منزل برادرش رفته باشد ما خيلي جاها به دنبال او گشتيم . بيمارستانها و جاهاي ديگر . بعد که صبح شد به منزل مادرش رفتم و به برادرش گفتم که ديشب برادرت اسدالله رفت بيرون از منزل و برنگشته به خانه . برادرش گفت : اگر ديشب نيامده او ديگر شهيد شده است . ما رفتيم به بيمارستان لقمان و در آنجا متوجه شدم که همسرم به مقام شهادت نائل گرديده است . اين آخرين خاطره اي بود که از همسرم داشتم .
روحش شاد .
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
روز يکشنبه 21 بهمن هزارو سيصد و پنجاه و هفت بود که شهيد از بيرون وارد منزل شد و گفت مردم کلانترها را گرفتند .
خيابانها خيلي شلوغ شده بود . بعد از ناهار بود که راديو را روشن کرديم که گوينده راديو با صداي بلند و رسا گفت : بختيار حکومت نظامي را ساعت چهار بعداز ظهر اعلام کرد . که شهيد اسدالله رضائي نمازش را خواند بعد رفت غسل شهادت کرد . بعد گفت : من مي خواهم بروم بيرون من سعي کردم که او را از اين کار باز دارم که بيرون نرود ولي او اصلاً گوش به حرف من داد و از خانه بيرون رفت . من گفتم : خيابانها شلوغ است ممکن است که اتفاقي بيفتد ولي او گوش نکرد و از خانه رفت تا آخر شب صبر کرديم ولي او نيامد گفتم شايد منزل برادرش رفته باشد ما خيلي جاها به دنبال او گشتيم . بيمارستانها و جاهاي ديگر . بعد که صبح شد به منزل مادرش رفتم و به برادرش گفتم که ديشب برادرت اسدالله رفت بيرون از منزل و برنگشته به خانه . برادرش گفت : اگر ديشب نيامده او ديگر شهيد شده است . ما رفتيم به بيمارستان لقمان و در آنجا متوجه شدم که همسرم به مقام شهادت نائل گرديده است . اين آخرين خاطره اي بود که از همسرم داشتم .
روحش شاد .
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
نظر شما