کاری به کسی نداشت تا زمانی که دوران کودکی بپایان رسید
او هم مدت 3 ماه در جبهه بود که خداوند او را به درجه رفیع شهادت نائل گردانید و به لقاء ا... پیوست و این افتخاریست بس بزرگ

زندگینامه شهید رضا بختیاری

بسم رب الشهداء و الصدیقین

ان ا... یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص

بدرستی که خدا مومنان را که در صف جهاد با کافران مانند سد آهنین همدست ن پایدارند بسیار دوست می­دارد.

این حقیر ماشا ا... بختیاری پدر شهید رضا بختیاری شهادت فرزندم را به امام امت خمینی کبیر تبریک و تسلیت عرض می نمایم. من فرزندم را در راه خدا هدیه کردم و انشا ا... که خداوند شهادت او را قبول کند و به شهادت فرزندم افتخار می­کنم و از خداوند تبارک و تعالی می­خواهم که انقلاب ما را تداوم بخشد و هرچه زودتر مکتب اسلام را در جهان به مرحله اجرا دربیاورد تا این مردم را آگاه ساز و تا انشاا... ظلم و فساد را ریشه کن سازد من در اینجا مختصری از زندگی فرزندم رضا بختیاری را شرح می دهم تا شاید توانسته باشم پیام آن شهید را داده باشم انشاا...

شهید رضا بختیاری در سال 1339 در نیاوران واقع در شمیران چشم به دنیا گشود او از همان زمان کودکی که شیر مادر می خورد هرگاه روسری مادرش کمی عقب می­رفت گریه سر می داد واینطور وانمود می­کرد و که مادرش روسری را سر کند. او وقتی که ناراحتی جسمی داشت داروهایی که پزشک داده بود خودش می­خورد و هیچ گاه بهانه گیر نبود در محل که بودیم دور افتاده بود (آجودانیه) و محیط وسیعی بود و رضا همیشه خودش  در آن محیط بازی می­کرد و کاری به کسی نداشت تا زمانی که دوران کودکی بپایان رسید و 7 ساله بود یعنی در سال 1346 روانه مدرسه شد مدرسه­ای که در نیاوران واقع شده بود شهید رضا همراه با خواهر بزرگتر از خودش و برادرش بنام حسن که از خودش کوچکت ربود به مدرسه می­رفت و همیشه در طول راه به حسن کمک می­کرد که خسته نشود روزی نبود که این دو از هم جدا بروند به مدرسه همیشه با هم بودند و اگر یک لحظه دیرتر از موقع به خانه می­آمدند خودم به دنبال آنها می­رفتم و هیچگاه نشد که عمل غیر منتظره­ای از آنها سر بزند دو ماه مبارک رمضان شهید رضا را با خواهر و برادرش سوار به موتور می­کردم و حدود 3 کیلومتر راه می­رفتیم تا به مسجد می­رسیدیم برای خواندن نماز و مراسم سخنرانی و وقتی که سواد خواندن و نوشتن یاد گرفتند آنها را در مکتب نام نویسی کردم و همراه با درس دبستان مکتب هم می­رفتند البته این عمل در تابستان بیشتر بود چون دیگر درس مدرسه کم شده بود و وقتشان صرف آن خواندن و تعلیم آن می­شد تا آنکه در سال 1351 دوران دبستان را بپایان رسانید و ادامه تحصیل را در دبیرستان راهنمایی شروع کرد در آن موقع 12 سال سن داشت که پیشرفت زیادی از لحاظ علمی و ایمانی پیدا کرده بود او دوران راهنمایی را با موفقیت بپایان رساند و در همان سال بود که ما از شمیران به نارمک نقل و مکان کردیم واو چون نمره تمام رشته­ها را آورده بود در رشته تجربی نام نویسی کرد در مدرسه شمنایی واقع در نارمک شروع به ادامه تحصیل کرد در همن دوران علاقه زیادی به کتابهای مذهبی داشت خصوصاً نهج­البلاغه او عاشق علی (ع) بود و همیشه در صحبتهایش حدیث از علی (ع) می­آورد. وقتی که به او گفتم رضاجان به سرو رویت برس لباست را تمیز کن کفش را واکس بزن در جواب من لبخند کوچکی می­زد و می­گفت ما پیرو علی (ع) هستیم. علی ابن ابیطالب که امام ما بود کفشش وصله داشت پس ما هم باید علی وار زندگی کنیم او در موقع غذا خوردن هم همینطور بود هرچه که بود می­خورد و بهانه نمی­آورد و خیلی مواظب حرف زدنش بود خیلی کم صحبت می­کرد هیچگاه نشد که چشم من در چشم او بیافتد چون هیچوقت رویش نمی­شد که مرا نگاه کند خیلی مظلوم بود هیچ یک از فرزندان من مثل رضا نبودند  او هیچوقت غیبت کسی را نمی­کرد او علاوه بر درس خواندن و مطالعه مذهبی ورزش هم دوست داشت و در باشگاه شرق واقع در نارمک قسمت وزنه برداری نام نویسی کرد و طبق گفته دوستانش چنان پیشرفتی در باشگاه کرده بود که مربی­اش گفته بود که این بچه­ها شاید رضا چیزی بشود و مربی­اش هم او را خیلی دوست داشت در همان دوران بود که انقلاب اسلامی ایران داشت رشد و نمو می­کرد اول انقلاب اول اعلامیه­ پخ شکردن بود که او تا جایی که می­توانست سعی خود را می­کرد. وی گفت که دعا کن من شهید بشوم از همان موقع دم از شهادت می­زد حتی یک شب، شب عاشورا که صدای مسلسلها قطع نمی­شد ئو او سراسیمه به بیرون رفت و بعد از مدت زیادی برگشت و چهره هیجان زده­ای داشت وعلاقه زیادی به رهبر انقلاب امام خمینی داشت تا اینکه انقلاب پیروز شد و او همیشه در مسجد محل بود و مبارزه را ادامه می­داد تا اینکه در سال 1359 جنگ تحمیلی از طرف عراق شروع شد و او که سالها منتظر چنین فرصتی بود بدون گرفتن دیپلم به عضویت درجه داری ارتش درامد و بعد از مدت 2 ماه در پادگان لویزان و 2 ماه در پادگان شیراز دوره دید و جبهه منتقل شد (اهواز) او چون دانش آموز ارتش بود همراه با فرماندهای ارتش در گروهان زرهی لشگر 92 اهواز بود سنگرشان زیر تانک بود و چون محیط کوچک بود همه همدیگر را می­شناختند و ماهیت آنان برای رضا مشخص شده بود وهمیشه با آنان بحث داشت خیلی سعی کرد که آنها را ارشاد کند اما دیگر نتوانست چون بعد از 4 ماه و نیم درجبهه الله اکبر با فرمانده­اش مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفتند و از 9 ناحیه مجروح شد و فرمانده­اش شهید شد و او به بیمارستان اهواز منتقل شد و چون نیروی امدادی کم بود خود با آن همه زخم از بیمارستان اهواز سوار بر قطار شد و به تهران آمد وبعد از دو یا سه روز به خدمت امام بزرگوار خمینی کبیر رفت او ایمانی عجیبی داشت و می­گفت اگر بخدمت امام روم شفا پیدا می­کنم و خلاصه مدت 25 روز در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تحت معالجه بود و مختصری حالش بهبود یافت او خیلی عجله داشت که به جبهه برود اما او توانایی آنچنانی نداشت که بتواند در جبهه طاقت بیاورد. و ما مجبور شدیم که آن را به بیمارستان 501 ارتش بستری کنیم و دکتر برایش صورت جلسه تشکیل داد که توانایی در ارتش ماندن را ندارد و بدون دادن هیچگونه مزایا آن را اخراج کردند و من ا زاین عمل ناراحت شدم و می­خواستم که پرونده­اش را پیگیری کنم اما رضا گفت که پدر چرا دنبال مادیات می­روی من برای خدا به جبهه رفتم و توقعی از ارتش ندارم خلاصه بعد از طی این جریانات توسط مادرش به بنیاد شهید رفت برای استخدام در سپاه پاسداران آنجا هم پیشنهاد کار اداری کرده بودند اما رضا قبول نکرد وگفت که من میخواهم به جبهه اعزام شوم و بنیاد هم او رابه سپاه منطقه 5 معرفی کرد و سپاه هم گفته بود که برای مدتی به جبهه برود انشاءالله بعد از برگشت عضو رسمی  می­شود که او هم مدت 3 ماه در جبهه بود که خداوند او را به درجه رفیع شهادت نائل گردانید و به لقاء ا... پیوست و این افتخاریست بس بزرگ و من افتخار می­کنم که فرزندم را در راه خدا هدیه کردم انشاا... خداوند روح همه شهدا را شاد کند و رهبر کبیر انقلاب را سلامت بدارد.به امید پیروزی نبرد حق علیه باطل

 والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده