زندگینامه شهید والامقام رضا بختیاری
زندگینامه شهید رضا بختیاری
بسم رب الشهداء و الصدیقین
ان ا... یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص
بدرستی که خدا مومنان را که در صف جهاد با کافران مانند سد آهنین همدست ن پایدارند بسیار دوست میدارد.
این حقیر ماشا ا... بختیاری پدر شهید رضا بختیاری شهادت فرزندم را به امام امت خمینی کبیر تبریک و تسلیت عرض می نمایم. من فرزندم را در راه خدا هدیه کردم و انشا ا... که خداوند شهادت او را قبول کند و به شهادت فرزندم افتخار میکنم و از خداوند تبارک و تعالی میخواهم که انقلاب ما را تداوم بخشد و هرچه زودتر مکتب اسلام را در جهان به مرحله اجرا دربیاورد تا این مردم را آگاه ساز و تا انشاا... ظلم و فساد را ریشه کن سازد من در اینجا مختصری از زندگی فرزندم رضا بختیاری را شرح می دهم تا شاید توانسته باشم پیام آن شهید را داده باشم انشاا...
شهید رضا بختیاری در سال 1339 در نیاوران واقع در شمیران چشم به دنیا گشود او از همان زمان کودکی که شیر مادر می خورد هرگاه روسری مادرش کمی عقب میرفت گریه سر می داد واینطور وانمود میکرد و که مادرش روسری را سر کند. او وقتی که ناراحتی جسمی داشت داروهایی که پزشک داده بود خودش میخورد و هیچ گاه بهانه گیر نبود در محل که بودیم دور افتاده بود (آجودانیه) و محیط وسیعی بود و رضا همیشه خودش در آن محیط بازی میکرد و کاری به کسی نداشت تا زمانی که دوران کودکی بپایان رسید و 7 ساله بود یعنی در سال 1346 روانه مدرسه شد مدرسهای که در نیاوران واقع شده بود شهید رضا همراه با خواهر بزرگتر از خودش و برادرش بنام حسن که از خودش کوچکت ربود به مدرسه میرفت و همیشه در طول راه به حسن کمک میکرد که خسته نشود روزی نبود که این دو از هم جدا بروند به مدرسه همیشه با هم بودند و اگر یک لحظه دیرتر از موقع به خانه میآمدند خودم به دنبال آنها میرفتم و هیچگاه نشد که عمل غیر منتظرهای از آنها سر بزند دو ماه مبارک رمضان شهید رضا را با خواهر و برادرش سوار به موتور میکردم و حدود 3 کیلومتر راه میرفتیم تا به مسجد میرسیدیم برای خواندن نماز و مراسم سخنرانی و وقتی که سواد خواندن و نوشتن یاد گرفتند آنها را در مکتب نام نویسی کردم و همراه با درس دبستان مکتب هم میرفتند البته این عمل در تابستان بیشتر بود چون دیگر درس مدرسه کم شده بود و وقتشان صرف آن خواندن و تعلیم آن میشد تا آنکه در سال 1351 دوران دبستان را بپایان رسانید و ادامه تحصیل را در دبیرستان راهنمایی شروع کرد در آن موقع 12 سال سن داشت که پیشرفت زیادی از لحاظ علمی و ایمانی پیدا کرده بود او دوران راهنمایی را با موفقیت بپایان رساند و در همان سال بود که ما از شمیران به نارمک نقل و مکان کردیم واو چون نمره تمام رشتهها را آورده بود در رشته تجربی نام نویسی کرد در مدرسه شمنایی واقع در نارمک شروع به ادامه تحصیل کرد در همن دوران علاقه زیادی به کتابهای مذهبی داشت خصوصاً نهجالبلاغه او عاشق علی (ع) بود و همیشه در صحبتهایش حدیث از علی (ع) میآورد. وقتی که به او گفتم رضاجان به سرو رویت برس لباست را تمیز کن کفش را واکس بزن در جواب من لبخند کوچکی میزد و میگفت ما پیرو علی (ع) هستیم. علی ابن ابیطالب که امام ما بود کفشش وصله داشت پس ما هم باید علی وار زندگی کنیم او در موقع غذا خوردن هم همینطور بود هرچه که بود میخورد و بهانه نمیآورد و خیلی مواظب حرف زدنش بود خیلی کم صحبت میکرد هیچگاه نشد که چشم من در چشم او بیافتد چون هیچوقت رویش نمیشد که مرا نگاه کند خیلی مظلوم بود هیچ یک از فرزندان من مثل رضا نبودند او هیچوقت غیبت کسی را نمیکرد او علاوه بر درس خواندن و مطالعه مذهبی ورزش هم دوست داشت و در باشگاه شرق واقع در نارمک قسمت وزنه برداری نام نویسی کرد و طبق گفته دوستانش چنان پیشرفتی در باشگاه کرده بود که مربیاش گفته بود که این بچهها شاید رضا چیزی بشود و مربیاش هم او را خیلی دوست داشت در همان دوران بود که انقلاب اسلامی ایران داشت رشد و نمو میکرد اول انقلاب اول اعلامیه پخ شکردن بود که او تا جایی که میتوانست سعی خود را میکرد. وی گفت که دعا کن من شهید بشوم از همان موقع دم از شهادت میزد حتی یک شب، شب عاشورا که صدای مسلسلها قطع نمیشد ئو او سراسیمه به بیرون رفت و بعد از مدت زیادی برگشت و چهره هیجان زدهای داشت وعلاقه زیادی به رهبر انقلاب امام خمینی داشت تا اینکه انقلاب پیروز شد و او همیشه در مسجد محل بود و مبارزه را ادامه میداد تا اینکه در سال 1359 جنگ تحمیلی از طرف عراق شروع شد و او که سالها منتظر چنین فرصتی بود بدون گرفتن دیپلم به عضویت درجه داری ارتش درامد و بعد از مدت 2 ماه در پادگان لویزان و 2 ماه در پادگان شیراز دوره دید و جبهه منتقل شد (اهواز) او چون دانش آموز ارتش بود همراه با فرماندهای ارتش در گروهان زرهی لشگر 92 اهواز بود سنگرشان زیر تانک بود و چون محیط کوچک بود همه همدیگر را میشناختند و ماهیت آنان برای رضا مشخص شده بود وهمیشه با آنان بحث داشت خیلی سعی کرد که آنها را ارشاد کند اما دیگر نتوانست چون بعد از 4 ماه و نیم درجبهه الله اکبر با فرماندهاش مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفتند و از 9 ناحیه مجروح شد و فرماندهاش شهید شد و او به بیمارستان اهواز منتقل شد و چون نیروی امدادی کم بود خود با آن همه زخم از بیمارستان اهواز سوار بر قطار شد و به تهران آمد وبعد از دو یا سه روز به خدمت امام بزرگوار خمینی کبیر رفت او ایمانی عجیبی داشت و میگفت اگر بخدمت امام روم شفا پیدا میکنم و خلاصه مدت 25 روز در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تحت معالجه بود و مختصری حالش بهبود یافت او خیلی عجله داشت که به جبهه برود اما او توانایی آنچنانی نداشت که بتواند در جبهه طاقت بیاورد. و ما مجبور شدیم که آن را به بیمارستان 501 ارتش بستری کنیم و دکتر برایش صورت جلسه تشکیل داد که توانایی در ارتش ماندن را ندارد و بدون دادن هیچگونه مزایا آن را اخراج کردند و من ا زاین عمل ناراحت شدم و میخواستم که پروندهاش را پیگیری کنم اما رضا گفت که پدر چرا دنبال مادیات میروی من برای خدا به جبهه رفتم و توقعی از ارتش ندارم خلاصه بعد از طی این جریانات توسط مادرش به بنیاد شهید رفت برای استخدام در سپاه پاسداران آنجا هم پیشنهاد کار اداری کرده بودند اما رضا قبول نکرد وگفت که من میخواهم به جبهه اعزام شوم و بنیاد هم او رابه سپاه منطقه 5 معرفی کرد و سپاه هم گفته بود که برای مدتی به جبهه برود انشاءالله بعد از برگشت عضو رسمی میشود که او هم مدت 3 ماه در جبهه بود که خداوند او را به درجه رفیع شهادت نائل گردانید و به لقاء ا... پیوست و این افتخاریست بس بزرگ و من افتخار میکنم که فرزندم را در راه خدا هدیه کردم انشاا... خداوند روح همه شهدا را شاد کند و رهبر کبیر انقلاب را سلامت بدارد.به امید پیروزی نبرد حق علیه باطل
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ