خاطراتی خواندنی از شهید والامقام حمید رضا عسگری از زبان مادرش
دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۲۸
هيچوقت گله از زندگي نمي كرد و هر وقت مي گفتم حميدجان ازدواج كن گفت مادرجان اصلاً شما صحبت ازدواج را با من نكن چون من بايد تا جنگ باشد من هم در جبهه باشم اگر انشاالله برگشتم ازدواج مي كنم
نام :حميدرضا
نام خانوادگى :عسگرى
نام پدر :مصطفى
تاريختولد :14/02/1340
ش.ش :202
محلصدورشناسنامه :تهران
تاريخ شهادت :14/05/66
بسم رب الشهداء حميد در زمان زندگيش خيلي فرزند خوب و ساكتي بود در صورتي كه در آمد كمي هم داشت آنرا با پدر و مادرش تقسيم مي كرد و هيچوقت گله از زندگي نمي كرد و هر وقت مي گفتم حميدجان ازدواج كن گفت مادرجان اصلاً شما صحبت ازدواج را با من نكن چون من بايد تا جنگ باشد من هم در جبهه باشم اگر انشاالله برگشتم ازدواج مي كنم . دوم خاطراينكه حميد در جبهه ها مسئول آوردن حمل جنازه ها بود كه يك روز عراقي ها حمله مي كنند و پاتك مي زنند تمام بچه ها شهيد مي شوند بعدها مي آيند و از آنجا براي كمك از بچه ها به عقب مي آيند در اين موقع حميد وصيت نامه خود را مي نويسند و ساك خود را مي گذارد و مي رود در صورتيكه در آن حمله غريب بوده است خلاصه شهيد مي شود بعد 150 نفر از اينها بر مي گردند و بقيه مفقودو اثر مي شوند . يك روز كه آمده بود بما سر بزند گفت مادر جان شما غصه نخوريد ما داريم در جبهه ها توپ بازي مي كنيم اصلاً ناراحت نباشيد و غصه مرا نخوريد من هم در همين فكر كه او در جبهه راحت است خيلي خوشحال بودم بعد از شهادت دوستانش تعريف مي كردند كه ما مي رفتيم جناره ها را بياوريم تا من مي رسيدم مي ديدم حميد دو جنازه را برداشته و روي قاطر بسته وحركت مي كند از ترس در كوها آواز مي خواند حميد دوستي داشت نيام حسن زاده كه يك بار با پنج نفر ديگر اسير عراقي ها مي شوند و چون مي بينند كه عراقي ها از آنها جلو زدند داخل يك پل مخفي مي شوند بعد از چند ساعت حسن زاده سرش را از زير پل بيرون مي كند كه ببيند عراقي ها در چه حالي هستند با خمپاره يك مرتبه به صورت او اصابت مي كند نصف صورت از بين مي رود وقتي حميد او را بقل مي كند مي گويد حميد جان يك مقداري آب يمن برسان چون آنها آب نداشتند آن شهيد با لب تشنه شهيد مي شود
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
نام خانوادگى :عسگرى
نام پدر :مصطفى
تاريختولد :14/02/1340
ش.ش :202
محلصدورشناسنامه :تهران
تاريخ شهادت :14/05/66
بسم رب الشهداء حميد در زمان زندگيش خيلي فرزند خوب و ساكتي بود در صورتي كه در آمد كمي هم داشت آنرا با پدر و مادرش تقسيم مي كرد و هيچوقت گله از زندگي نمي كرد و هر وقت مي گفتم حميدجان ازدواج كن گفت مادرجان اصلاً شما صحبت ازدواج را با من نكن چون من بايد تا جنگ باشد من هم در جبهه باشم اگر انشاالله برگشتم ازدواج مي كنم . دوم خاطراينكه حميد در جبهه ها مسئول آوردن حمل جنازه ها بود كه يك روز عراقي ها حمله مي كنند و پاتك مي زنند تمام بچه ها شهيد مي شوند بعدها مي آيند و از آنجا براي كمك از بچه ها به عقب مي آيند در اين موقع حميد وصيت نامه خود را مي نويسند و ساك خود را مي گذارد و مي رود در صورتيكه در آن حمله غريب بوده است خلاصه شهيد مي شود بعد 150 نفر از اينها بر مي گردند و بقيه مفقودو اثر مي شوند . يك روز كه آمده بود بما سر بزند گفت مادر جان شما غصه نخوريد ما داريم در جبهه ها توپ بازي مي كنيم اصلاً ناراحت نباشيد و غصه مرا نخوريد من هم در همين فكر كه او در جبهه راحت است خيلي خوشحال بودم بعد از شهادت دوستانش تعريف مي كردند كه ما مي رفتيم جناره ها را بياوريم تا من مي رسيدم مي ديدم حميد دو جنازه را برداشته و روي قاطر بسته وحركت مي كند از ترس در كوها آواز مي خواند حميد دوستي داشت نيام حسن زاده كه يك بار با پنج نفر ديگر اسير عراقي ها مي شوند و چون مي بينند كه عراقي ها از آنها جلو زدند داخل يك پل مخفي مي شوند بعد از چند ساعت حسن زاده سرش را از زير پل بيرون مي كند كه ببيند عراقي ها در چه حالي هستند با خمپاره يك مرتبه به صورت او اصابت مي كند نصف صورت از بين مي رود وقتي حميد او را بقل مي كند مي گويد حميد جان يك مقداري آب يمن برسان چون آنها آب نداشتند آن شهيد با لب تشنه شهيد مي شود
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
نظر شما