چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۵۱
فوزیه شیردل پرستار مؤمن و محجبه ای بود که آشکارا در بیمارستان پاوه اعلام می کرد که: من پیرو امام و خط امام هستم.

طلوع کن ای آفتاب


نوید شاهد: - همه شان؟

- بله، همه شان عقبِ اون تویوتا دراز بکشند و یک پارچه، از همین ملافه های بیمارستانی هم روشون بکشید، تا فکر کنند، کشته شدن. بگین اصلاً تکون هم نخورن. بعد که هلیکوپتر، مهمات و آذوقه را آورد، اونها را بجای امن ببره. به خواهران پرستار هم که توی بیمارستان هستند بگید جمع بشن توی محوطه. پرستاری که حرفهای برادر احمدی را شنیده بود وارد یکی از اتاقها شد و داد زد: بدوئید، مجروحا را ببرید بیرون و ناگهان تعجب کرد و گفت:«وا، فوزیه این کارها یعنی چه؟ بیمارستان توی محاصره است، این همه کشته و مجروح دادیم، تو داری سر و وضعت را مرتب می کنی؟ تو داری خودت را تر و تمیز می کنی؟ دختر مگه تو عقل نداری؟ حالا موقع اینکارهاست؟ فوزیه مقابله آینه رختکن ایستاده بود و موهای بلند سیاهش را شانه می کرد. عذار نقشبندی را که دید فقط گفت:«موقع رفتن باید مرتب باشم یا نه؟»

عذرا گفت: انگار می خواهی بری مهمانی؟ دختر تو الآن جلوی گلوله بودی، روی روپوش ات، هنوز اثر خون شهیدی که حمل کردی هست! مگه تو، اون مجروح را که دل و روده اش ریخته بود بیرون پانسمان نکردی؟ ندیدی؟ آدم تعجب می کنه! تو همونی؟

فوزیه چشمهای از اشک خیش اش را به ناخنهایش انداخت و وقتی مطمئن شد کوتاه و مرتب هستند گفت: من، راست راستی می خوام برم مهمونی، مهمونی خدا!

عذرا بسته های گاز استریل شده را توی ملافه یک بالش ریخت تا بتواند آنها را راحت به محوطه ببرد و با عجله گفت: فوزیه ترو خدا شوخی نکن، ملاحظه وضعیتت را بکن. فوزیه از روبروی آینه کنار رفت و آرام عذرا را نگاه کرد. عذرا گفت: دلشوره این اوضاع و احوال را که داشتم، دلهره بی خبری از خونه، سنگینی داغ این بچه ها، حالا وضع تو هم باعث نگرانی ام شد، تورو خدا مواظب خودت باش. دلم شور می زنه! فوزیه موهایش را جمع کرده بود و لباس سفید پرستاری نویی که در کمدش داشت را بیرون آورد. لباس تاکرده، بوی تمیزی، بوی دست نخوردگی می داد.لباس بوی مهمانی می داد. عذرا که تعجب کرده بود گفت: جدی می خواهی لباس عوض کنی؟!

لباس می تواند دلشوره را پنهان کند؟ لباس این قابلیت را دارد که آدم را شاد و غمگین نشان بدهد. اما چشمها چه؟ چشمها از آه دل کِدر می شوند، چشمها آینه وجود آدم اند.

چشمهای فوزیه به کدام راه از پنجره خیره مانده؟ راه کرمانشاه، راه زادگاهش! راهی که پدر پیرش هر چه آن را می آمد، نمی رسید؟ آسایش باید از کدام راه می آمد تا به خانه آنها برسد؟ شادی از داشتن و پدرش چرا در یک راه، یا کوره راه به هم نمی رسیدند؟

* پدر سرش را زیرانداخت و گفت: خرج و دخل ما، با هم نمی خونه دختر! فوزیه ذوق زده گفت: به خاطر همین من می رم سرکار.

پدر گفت: تو، تو دوست داشتی درس بخونی، درس دکتری، دلت می خواد خانم دکتر شی، از همون بچگی آرزوت بود، دکتر باشی. چکار کنم؟ مایه خجالت. پدر نداری بسوزه، خدا از باعث و بانی اش نگذره، منم و چند سرعائله، خرج درس و سروضعتان را ندارم.

فوزیه گفت: بابا جان من هم درس می خونم و هم مدرسه می رم، اما می رم مدرسه پرستاریه، اونجا حقوق هم می دن، جا و مکان هم می دن، تا چند وقت ما را به صورت شبانه روزی نگه می دارند.

- رویم سیاه بابا جان، اما مگه تو یکی چقدر خرج داری، مگه چقدر شکم داری، تو عصای دست منی، کجا بری؟

فوزیه ادامه داد: دوره کارآموزی را که تمام کردم، خودم را می اندازم اطراف. مثلاً می رم پاوه، اونجا بیشتر حقوق داره. اضافه کاری هم کار بکنم، عصرها هم که آمپول زنی کنم، انشاءالله وضعتان خوب می شه. پدر با حالتی شرمزده گفت: تو هنوز 16 سالت نشده بابا. تازه کلاس سیکل را تمام کردی اما غیرتت را بنازم، من جلوی تو رو سیاهم که نتونستم خرج تحصیل ات را فراهم کنم، الهی توی دنیا و اون دنیا بهره مند و رو سفید باشی.

برو درس پرستاری بخوان. درامان خدا باشی، موفق باشی، پرستار خوبی باشی. با مریضها مهربان باشی، مریضی که پول ندار باشه را بیشتر مواظب باش، اگر به جایی رسیدی، زیر دستهات را احترام کن...

پدر نصیحت می کند و فوزیه غرق در دنیا خودش می شود.

خدایا تو مرا در پناه خودت بگیر، نخواه که راهی غیر از راه تو انتخاب کنم، خدایا من خیلی چیزها را نمی دانم، خودت بگو، نخواه راهی غیر از راه تو انتخاب کنم، خدایا من خیلی چیزها را نمی دانم، خودت راه را، راه درست را به من نشان بده، تو حرف را در دهان من بگذار، حرکت دستهایم، پاهایم فقط به لطف و خواسته تو باشد خدایا مرا بخوان. آنچه راکه صلاح من است آن کن.

«آره من پیرو امام و خط امام هستم.» فوزیه اینبار مخصوصاً گفت تا مسئول بیمارستان که برای سرکشی از بخشها آمده بود، بشنود. عذرا گفت: مگه دیوونه شدی؟ رئیس برایت پرونده درست می کند، بیرونت می کند. همه شون مخالف امام و انقلاب هستن. فوزیه در اتاق را باز کرد تا اگر صدایش را نشنیده اند، بشنوند. و بلندتر گفت:«من افتخار می کنم که پیرو امام و خط امام هستم. هنوز 6 ماه از انقلاب ما نگذشته، بعضی ها زیادی توقع دارند، هدفهای اصولی انقلاب باید به تحقق برسه. امام ما طرفدار محرومین و مستعضفین هستند.

عذرا گفت: خانم سیاستمدار لطفاً در حد یک بهیار بیمارستان قدس شهر پاوه صحبت کنید تا ما هم بفهمیم، آرومتر دختر! همین موقع یکی از جاسوسهای کاک جابر از جلوی اتاق رد شد. فوزیه را که دید دوباره برگشت و داخل اتاق سرک کشید. چشمهایش را به فوزیه دوخت. انگار می خواست عکس او را در ذهنش ثبت کند. عذرا با ترس گفت: دیگ کارت تمام شد! هم رئیسه هم جاسوس کاک جابر، یا می فرستنت مرکز، یا می فرستنت اون دنیا! اخراج اخراج شدی!

فوزیه هم زمزمه می کرد،«من پیرو امام و خط امام هستم.»

از این که اخراجش کنند دلش شور برداشت و فکر کرد، مگر پول آمپول زنی چقدر می شود؟ مگر چند نفر در پاوه مریض می شوند تا پیش او بیایند و آمپول بزنند؟ اگر از بیمارستان اخراجش کنند، مگر آدمهای کاک جابر می گذارند، آمپول زنی کند؟ یا راحت بماند؟ اگر برگردد، کرمانشاه پیش خانواده، هم سربارشان خواهد شد هم پولی را که هر ماه برایشان می فرستاد قطع می شود. تازه بچه ها داشتند عادت می کردند، خورشی، روی پلویشان باشد. تازه بعد از چند سال مادر رنگ چادر و لباس نو را می دید. پدر تنها نان آور خانه، پدر پیر، با خرج خانه چه کند؟ به بچه قول دادم امسال برای مدرسه شان کیف و دفتر بخرم، چیزی تازه باز شدن مدرسه ها نمانده.

چطور پول جور کنم؟ چطور خرج خانه را جور کنم؟ خدایا کمک کن.

* مادر گفت: فوزیه حواست کجاست؟ فوزیه خودش را جمع و جور کرد و جواب داد؟ چی شده مادر؟

مادر نالید و گفت: یک عمر کنار بابات بودم، اما حسرت یک چهار دیواری، یک خشت خرابه، که مال خودم باشه، به دلم مانده، صاحبخانه مان آمده، گفته که اتاقش را خالی کنیم، می خواهد، دختر برادرش را برای «مغفرت»، پسربزرگش، عقد کند، شیرینی خواران هم کرده اند.

باید از اینجا بلند بشیم، بخدا عاجز شدم، هی این خانه، آن خانه. هرجا هم که می رویم یا بچه ها با هم نمی سازند و همه اش دعوا و مرافعه است یا مردمانش با ما سازگاری ندارند، اهل سر مرز رفتن، قاچاق فروختن و هزار کار دیگه هستن دیگه. ما هم دختردار هستیم آبرو داریم، چکار کنم، به خدا نمی دانم، مستاجری طاقتم را طاق کرده، حالا هم که صاحبخانه می خواهند پسرش را داماد کند، عروسی راه بیاندازد، نمی دانم...

فوزیه خودش را در لباس سفید، میان ماشینی گل زده دید. خودش را با لباس سفید در جشن مهمانی و عروسی خودش دید، ماشین بوق زنان در خیابان می چرخید، کجا می رود؟ داماد کیست؟ کودل خوش؟ کو خیال راحت؟ خواهرها و برادرها کوچک اند هنوز! پدر تنهاست، مادر خرج خانه می خواهد. نمی شود رفت! فوزیه پلکهایش را بهم زد و خودش را در لباس سفید بیمارستان دید.

* مدیر پشت میز بزرگ چوبی اش نشسته و با پیپش ور می رود. فوزیه جلو می رود و می گوید: وام می خواهم آقای مدیر. عکس پرستاری پشت سرش، دست راستش را جلوی بینی و دهان گرفته، فوزیه همانطور که به عکس خیره شده می گوید: چه بوی بدی!

«ببخشید آقای مدیر، به خاطر شرایطی که دارم، تقاضای وام داشتم.»

آقای مدیر سرش را بالا آورد و گفت: چه عجب خانم شیردل! بالاخره دست به کار شدی؟ کی پیدا شده از جان گذشتگی بکنه! داری جهاز جور می کنی؟ شیرینی ات کو؟

فوزیه سرش را زیر می اندازد و روسری اش را جلوتر تا دم ابروهایش پائین می آورد و می گوید:« آقای مدیر، قصد خرید جایی را برای خانواده دارم، مقداری را آقام جور کردن، پول کم داریم. خانواده ام در عذاب اند، مستاجرند. خواهر و برادرم ریزه دارم. بچه ها انگار اسیرند. اگر شما بزرگواری کنید و وامم جور بشه، جای دوری نمی ره، انشاءالله سر یکسال پرداخت می کنم.

مدیر از پشت میزش بلند شده، به فوزیه نزدیک می شود و می گوید: برو حسابداری، برگه تقاضای وام را پر کن و خودت بیار اینجا. در ضمن جلوی زبونت را هم بگیر. آقای رئیس اصلاً خوشش نمی یاد. حالا هم اگه بفهمه شاید ناراحت بشه، که بهت وام می دم!

فوزیه گفت: من نه حرف بدی زدم، و نه کار اخلافی می کنم. این حق منه که بعد از سه سال خدمت تقاضای وام کنم. این حق منه، وظیفه منه، از انقلابی که خون هزاران شهید به پای اون ریخته دفاع کنم، هرجا لازم باشه، هر بار هم که لازم باشه این حرف را می زنم، من افتخار می کنم پیرو امام و خط امام باشم.

آقای مدیر گفت: من هم با تو هم عقیده هستم، قبول دارم اما خیلی هم نباید تند رفت. هنوز چیزی نگذشته، بعید نیست دوباره رژیم برگده! شاید اصلاً تق و توقی بوده و شاید بازی سیاسی بوده. لازم نیست خیلی تند بری، صبر کن ببین چی می شه. از حرف من هم ناراحت نباش. جوونی! به فکر خونه و زندگی خودت هستی یا نه؟

فوزیه به 45 متر زمین، به یک خانه برای بچه ها فکر می کرد. به یک اتاق، به یک باغچه که مادر سبزی بکارد. به یک جای کوچک که مادر مرغ و خروسی نگه دارد، که خروسش موقع اذان، بخواند. به مادر و خانه و آرزویش فکر می کرد.

* مادر با شادی و خنده گفت: الهی سفید بخت بشی، الهی خانه ات آباد باشه، خانه ات روشن باشه، یک عمر آرزویم بود، الهی دختر، خدا از تو راضی باشه. تو نور چشم منی، مایه شادی دل بچه های منی، دیگه از این خانه به آن خانه شدن راحت شدم. از کوچ کردن و بار کشیدن خلاص شدم. فوزیه خدا می دونه، هر بار که صاحبخانه، سرک می کشید و نگاه می کرد و خدانشناسی می کرد، آرزو داشتم، توی بیابون چادر بزنم اما توی خونه مردمونی که چشم ناپاک هستن نباشم.

فوزیه میان حرف مادر گفت: راستی مادر من خجالت می کشم به خواهرجون بگم، موهایش را بپوشانه حجابش را رعایت کنه، او به عمد این کار را نمی کنه، می دونم اما گناه داره، ما انقلاب کردیم که اسلام را پیاده کنیم، حرف خدا و پیغمبر را عمل کنیم؟ مگر شما خودت به ما یاد ندادی حرف خدا را، امر خدا را، رعایت کنیم؟ مگر شما با بسم الله خوراک دست ما ندادی؟ مگر به ما نگفتی اگر حتی زمین هم بخوریم، یقین کار بدی کردیم دروغی گفتیم؟ حالا هم شما خودت به خواهر جون بگو، از من بزرگتره خجالت می کشم، بهش بگو ما باید به امام کمک کنیم. مخالفهای آقا شاد می شن اگر ما حرفش را عمل نکنیم. حرف آقا حرف قرآن و حرف خداست. چقدر دلم می خواست اونروز که آقا به ایران آمد می رفتم تهران می رفتم و جای پاهاش را بوس می کردم. می رفتم نفس اش را نفس می کشیدم. می رفتم و آقا را می دیدم. اگه می شد آقا را ببینم دیگه هیچ غصه ای نداشتم. خوابش را دیدم اما روحم برای خودش پر می زنه.

مادر گفت: چی خواب دید؟

- خواب دیدم پای یه کوه بزرگ جمع شدیم. انگار برای سیزده بدر رفته بودیم، یادم نیست، انگار خبری بود، همه جمع شدیم. به کوه که نزدیک شدم دیدم عین یک مادربزرگ چمبره زده بود. از هر طرف کوه هم مارهای سیاه می اومدن طرف من، ترسیده بودم. دویدم، سر راهم بیمارستان قدس را دیدم، رفتم تو، مارها دنبالم اومدن، رفتم توی راهروها، بعد رفتم اتاق رختکن پرستاری، همانجا که عکس آقا امام خمینی را زدم. انگار خودشون نشسته بودن، همونجوری، می خندیدن. عکسشون مثل همون موقع است، آقا همون دستشون را که انگشتر دارهف به سر من کشیدن. مادر من آقا را از همه بیشتر دوست دارم. حاضرم جانم را فداش کنم، هر بار هم که توی بیمارستان حرفش را بد می زنند انگار همان مارهایی که توی خواب دیدم، قلبم را نیش می زنند.

دلم می خواد همه عمرم را بدم، همه این 20 سال را بدم، یک دقیقه چشم بهم زدن، به عمرآقا اضافه بشه. هربار هم که توی بیمارستان باشیم و آقا سخنرانی کنند و از تلویزیون ببینم، من گریه ام می گیره. سید عبدالرحمن می گه:«تو مهربونی، تو دلت پاکه، یقین شهید می شی!»

مادر پرسید: سید عبدالرحمن کیه؟

فوزیه گفت: مستخدم بیمارستان. او هم انقلابی و طرفدار آقاست. بیشتر وقتها با هم سخنرانی های آقا را گوش می کنیم. خودش حرفهای آقا را یادداشت می کنه. آقا سید عبدالرحمن همه حرفهای آقا را عمل می کنه با این که پیر شده اما روزهای دوشنبه و پنج شنبه هم به فرمان آقا برای خودسازی، روزه می گیره، روزه.

* عذرا باکنایه گفت: فوزیه خانم حالا که داری خودت را برای مهمانی آماده می کنی لطف فرموده چند تا از این خرماها را هم نوش جان بفرمائید چون معلوم نیست این محاصره چند روز طول بکشد. شاید حالا حالاها هم خبری از کمکی که گفتن در راه است نباشد. خود آقای چمران هم گیر افتاده. بیا همین یه خرده خرما را، چند تایش را تو بخور چند تا هم بگذاریم برای ایران خانمحمدی. اصلاً از یه ساعت پیش تا حالا معلوم نیست کجاست دوباره تیر از بغل گوشش رفت. همین ظهری هم اگر تیر به کمد کمونه نکرده بود؛ سرش داغون شده بود. بیا این خرما را بگیر، بیا.

فوزیه گفت: روزه ام، عذرا جان.کسی که قرار است مهمان خدا باشد، دلش غذاهای دنیایی را نمی خواهد سفره مهمانی خدا در محوطه بیمارستان، در محل زد و خورد پاسداران و دموکراتها پهن است، خدایا من را بطلب، خدایا من را بخواه. خودت گفتی اگر کسی من را بخواهد، خودت گفتی اگر کسی من را صدا کند، اجابتش می کنم. خدایا به مظلومیت پاسدارانی که منافقان سر از بدنشان جدا کردند، خدایا به پاکی خونهایی که از صبح تا به حال در این منطقه به دفاع از دین تو ریخته شده، مرا بخواه، مرا بطلب. آماده ام اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله.

عذرا داد کشید: فوزیه بیا، بسه دیگه، چت شده دختر! باید بریم توی محوطه، پشت وانت دراز بکشیم، تا هلیکوپتر بیاد و ما را ببره. امنیت نیست. بدو. خانم محمدی منتظر ما مونده بدو. الآنه که بیمارستان را روی سرت خراب کنند، بدون.

فوزیه آرام گفت: مجروحین چی؟

عذرا با عجله جواب داد: همه را بردن بیرون، توی بخشها، یا کسی نیست، یا زنده نیست! بدو چکار می کنی؟ بیا. فوزیه مشغول جمع کردن داروها شد و گفت: اینا بیت الماله. بگذار جمعشون کنم، همراهمون ببریم. عذرا داد کشید: تو باید زنده بمونی که از بیت المال مواظبت کنی! می گم بدو، الآن هلیکوپتر می رسه، بدون. فوزیه شیردل، عذار نقشبندی، ایران خانمحمدی...

عقب وانت دراز کشیده اند، چشمهای آقا سید عبدالرحمن پر از اشک بود وقتی که ملافه سفید را روی آنها می کشید. فقط توانست بگوید، خدا پشت و پناهتان، اینطوری از بی سیرت شدن، حفظ می شین، هر کس ببینه، فکر می کنه شما شهید شدید و نه طرفتون می یاد، نه تیراندازی می کنه.

آقای چمران گفته: هر خبری هم شد تکون نمی خورید، تا هلیکوپتر که بالای سرتان رسید، زودی سواری می شین می رید در امان خدا می رید یک جایی که گرگها دنبالتون نباشن.

از بالای سرشان تیرها به سرعت رد می شد. عذرا گفت: فوزیه آرام بگیر، مگر همه نفسهای عمرت را همین الان می خواهی بکشی، اینطور که تو نفس می کشی، منافقا می فهمند و سوراخ، سوراخمان می کنند، آرامتر، تکان نخور. وول نخور.

از میان صدای تیرها که رد و بدل می شد از دور صدای هلیکوپتر شنیده شد. فوزیه از جا بلند شد و ...

* هر دو، روی تپه ای که، بیمارستان را زیر نظر داشته باشد، سنگر گرفته بودند؛ اولی گفت: هوشنگ، عشقی، برو تو نخ هلیکوپتر! اومده کمکشون، براشون مهمات آورده اما نباس سالم برگرده!

دیگری گفت: جمشید، جمشید، اونا که عقب تویاتا گذاشتن، جنازه نیستن پسر، زنده اند.

هوشنگ گفت: تو کاری به زنده یا مرده بودنشون نداشته باش، گفتن بزن، تو هم بزن، کاک جابر گفته، همه قشنگها خلاص. فدای وجودش. زنده باد خلق! فشنگها خلاص، مرده و زنده را بزن! بزن رفیق. تیر که شلیک شد پهلوی فوزیه شکافته می شود و خون جاری می گردد. عذرا خون گریه می کرد و ایران هم، همچنین! فوزیه به دیدار خدا، به مهمانی رفت.

«سخنان شهید دکتر چمران در مورد شهید فوزیه شیردل»

«خداوندا! چه منظره ای داشت این خانه پاسداران. چه دردناک! چه بهت زده! و چقدر شلوغ و پسر سر و صدا! گویی صحرای محشر است! انبوهی از کردهای مسلح و غیر مسلح در پشت در انتظار کمک ایستاده بودند، آثار غم و درد بر همه چهره ها سایه افکنده بود. در همین وقت دختر پرستاری را که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود و خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود، از در بیرون می بردند. آنقدر از بدنش خون رفته بود که صورتش سفید و بی رنگ شده بود.

پاسداران جوان به شدت متأثر بودند، این پرستار 16 ساعت پیش مجروح شده بود به شدت از پهلویش خون می رفت نه پزشکی نه دارویی... این فرشته بی گناه ساعاتی بعد در میان شیون و زجّه زدنها جان به جان آفرین تسلیم کرد.»

منبع: کتاب راز یاسهای کبود

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده