خاطراتی از شهید والامقام غلامحسین آشنا به روایت پدر شهید
پدر شهید: در این اواخر ایشان در بسیج بودند و در مغازه عکاسی نیز کار می کردند در هفته یکشب نوبت پست ایشان بود که می بایست در مسجد باشند ولی شهید در هفته حداقل سه شب به مسجد می رفتند و وقتی که به او می گفتیم بهتر است کمی استراحت کنید و فقط همان هفته ای یکشب را به پایگاه بروید در جواب ما می گفت پدر در حال حاضر پایگاه نیاز به نیرو دارد و لازم است که من در پایگاه باشم.
از شب عید گفت می خواهم به خدمت سربازی بروم من به او گفتم که تا موقع خدمت تو حدود دو سال وقت است و در حال حاضر تو مغازه داری و باید به کارت برسی، ولی او گوش نداد و دو مرتبه برای گرفتن دفترچه آماده بخدمت رفت ولی موفق نشد، بعد از مدتی مجددا مراجعه کرد و اینبار با خوشحالی برگشت و گفت فردا دفترچه می گیرم. فردای آنروز رفت و دفترچه گرفت ما دیدیم که فاصله صدور دفترچه تا تاریخ اعزام تنها 15 روز است پرسیدیم چرا چنین است گفت نمی دانم. ولی بعدا برادران بسیج در این باره تحقیق کردند متوجه شدیم که خود شهید تقاضا کرده بودند که تاریخ اعزام ایشان را جلو بیاندازند، در حالیکه تاریخ اعزام افراد دیگر در حدود 17 ماه بعد است.
در موقع پذیرش از شهید پرونده بسیج او را خواسته بودند و شهید نامه ای در این رابطه از طرف مسجد گرفتند و برای تکمیل پرونده رفتند ولی در پادگان اصل پرونده را از او خواسته بودند، که شهید بعد از مقداری تلاش موفق به گرفتن اصل پرونده شدند و آنرا به محل خدمت خود ارائه دادند.
صبح روز 25/6/66 باتفاق به پادگان ولی عصر رفتیم شهید به من می گفت شما برگردید منزل چون ممکن است خسته بشوید.
ولی من ماندم، در حدود ساعت 10 بود که دیدم نیروها را سوار ماشینها کرده اند و می خواهند ببرند از پسرم پرسیدم که شما را به کجا می برند، گفت: می دانم، ولی من از یکی از مسئولین با اسرار پرسیدم که آشنا را کجا می برند گفت که به پادگان شهید بروجردی می برندشان. آنها رفتند و من هم به خانه برگشتم.
شب بود که دیدیم شهید به خانه آمد و خیلی خوشحال چون قرار بود آنها را به منطقه ببرند.
شهید برادری دارد که حدودا یازده ساله است این برادر رو به شهید کرده و گفت: داداش به جبهه نرو. شهید سوال کرد چرا؟ برادرش در پاسخ گفت: چون بینی شما بزرگ است و اگر در جبهه از سنگر بیرون بیائی عراقیها دماغت رو می برند.
شهید پاسخ داد: عیبی نداره اگر نصفی رو هم ببرند نصف دیگرش میماند و بس است.
بعد از آن دائی اش شروع به صحبت با او کرد و از خطرهای منطقه و از مشکل بودن وضعیت منطقه جنگی با او صحبت می کرد ولی شهید مرتب می گفت: من شهامت و آمادگی قبول همه سختیها را دارم.
پدر شهید قبل از مطلع شدن از شهادت فرزندشان سه خواب دیده اند که به قرار زیر است.
1- من خواب پسرم را دیدم در خواب به من گفت که می خواهم از منطقه فرار کنم. گفتم چرا؟ گفت اینجا ماندن سخت است من می خواهم از اینجا فرار کنم.
صبح آنروز به مادرش گفتم که فکر می کنم که به غلامحسین سخت می گذرد ولی مادرش گفت که نه به آنها سخت نمیگذرد بلکه شما اینطور فکر می کنید.
2- من در شهرستان بودم و برای تشیع جنازه مادر دامادم به آنجا رفته بودم شبی در خواب دیدم که مشغول بالا رفتن از یک کوه بسیار بلند هستم، نزدیک به نوک قله بودم ولی حالت عدم تعادل داشتم و به این طرف و آن طرف متمایل می شدم در این موقع چیزی در دست من بود به زمین افتاد و به ته دره پرتاب شد. در این موقع از خواب بیدار شدم و به مادر شهید گفتم فکر می کنم ما چیز گرانبهائی را از دست میدهیم.
3- روز بعد در خواب دیدم که یک عکس و یک نامه روی درب ورودی اطاق است.
از هرکس می پرسیدم که این عکسها را چه کسی آورده است اطلاعی نداشتند، وقتی دقت کردم دیدم عکس نصفه است، هر چه دقت کردم نتوانستم صاحب عکس را بشناسم.
صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم که وضع تغییر کرده است و بعد مطلع شدم که پسرم شهید شده است .