شهدای بیست و ششم تیر ماه
شهید کاظم آران دوم آبان 1344، در قزوين چشم به جهان گشود. پدرش قدرت، كارگر بود و مادرش، زهرا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. بيست و ششم تير 1364، در سومارتوسط نیروهای عراق شهيد و پس از 13 سال پیکرش تفحص و تشییع و به خاک سپرده شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

همسایه داری شهید

خواهر شهید: در همسایگی ما پیر زنی بود که تنها در خانه ای بزرگ زندگی میکرد هیچکس به او سر نمی زد و همه از او می ترسیدند.تنها کسی که جویای احوال پیر زن بود و به آن خانه رفت و آمد می کرد کاظم بود. کاظم برای او خرید می کرد و اگر در خانه چیزی داشتیم که استفاده نمی کردیم کاظم آن را برای همسایه می برد. زمانی که برای آخرین بار به جبهه می رفت سفارش آن پیر زن را به مادر می کرد و از مادر میخواست به او سر بزند و اگر خریدی دارد برایش انجام دهیم.

کمک به همرزم و اصابت ترکش به پهلوی شهید

در یکی از روزها کاظم آران متوجه می شود که یکی از همرزمانش زخمی شده و در باتلاق گیر کرده است و کم کم در باتلاق فرو می رود.کاظم برای کمک به او به سمت باتلاق می رود که در همین لحظه او ترکش می خورد و ترکش پهلوی او را می شکافد.او را همراه با زخمی های دیگر به بیمارستان منتقل می کنند و سپس به تهران میفرستند تا استراحت کند. وقتی به خانه برمیگردد در حین تعویض لباس مادرش متوجه زخم پهلوی او می شود و وقتی علت را جویا میشود کاظم در پاسخ می گوید بر اثر تصادف با موتور بوده است و خیلی زود خوب می شودفقط باید چند روزی پانسمان داشته باشد و بعدها که همرزم او از جبهه بر میگردد و جویای ترکش و زخم پهلوی او می شود آنگاه خانواده متوجه اصابت ترکش به کاظم می شوند. ایشان برای ناراحت نشدن خانواده درد را تحمل و صبوری پیشه می کنند و از خانواده پنهان می نمایند و بلافاصله بعد از بهبودی مجدد به جبهه باز می گردند.

اوایل انقلاب

کاظم آران در دوران قبل از انقلاب با وجود اینکه کوچک بود اما همیشه در مساجد حضور فعال داشت. مادر شهید میگوید با اینکه کاظم خیلی کوچک بود هر زمان که نبود او را در مسجد می یافتیم در حالی که عده ای را دور خودش جمع کرده و برایشان از خوبیهای اسلام و بدیهای نظام شاهنشاه سخن می گوید.

به کاظم میگفتم این حرفها چیست که می زنی برایت خطرساز می شود و او با کمی سنش میگفت اگر من این حرفها را نزنم چه کسی باید آنها را بگوید؟

همراه کردن برادر کوچکتر با خودش

برادر شهید: من خیلی کوچک بودم روزی کاظم از من پرسید دوست داری به جبهه بروی من هم گفتم معلومه که دوست دارم اما من که خیلی کوچک هستم و ده سال بیشتر ندارم . کاظم گفت کاری نداشته باش من تو را با خودم می برم و هنوز هم نمیدانم چطور اجازه گرفت که مرا با خود ببرد.

وقتی به جبهه رسیدیم دیدم که همه با احترام خاصی با برادرم احوالپرسی می کنند و هر کسی کاری داشت میگفتند برادر کاظم را صدا کنید.

خلاصه چند روزی جبهه بودیم از اینکه کنار برادری به این مهمی بودم خیلی افتخار میکردم.

شب ها وقتی صدای گلوله و خمپاره می آمد تا از خواب می پریدم برادرم می گفت نترس اینها لالایی مدل جنگیه، حالا هر شب که میخواهم بخوابم یاد حرف برادرم می افتم ...

تصاویر به جا مانده از شهید


منبع: اداره اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده