لحظاتی با خاطرات شهید امیر ابوالفتحی
زندگینامه
در یکی از روزهای سرد زمستان سال 1344 در خانواده ای مذهبی و مستضعف کودکی به دنیا آمد که نامش را امیر گذاشتند. بعدها به نام مرتضی معروف شد. از دوران کودکی و جوانی همیشه در فکر تهیدستان بود و همیشه از تهیدستان یاد می کرد و از همان کودکی در مسجد محل مکبر نماز جماعت بود. او شاگرد مرحوم حجت الاسلام ملکی بود و در مسجد همت که یکی از پایگاه های بسیار مهم در زمان انقلاب بودند توسط ایشان تدریس می شد. سال های خفقان و اختناق شدید از پی هم می گذشتند و امیر بزرگتر می شد، به همراه پرورش جسمی با تعالیم اسلامی هم پرورش می یافت.
بعد از گذراندن دوران خردسالی وارد دبستان شد. در سال دوم دبستان دو واقعه مهم که او را از مرگ نجات داد در زندگی اش به وقوع پیوست یکی اینکه بر اثر تب و لرز شدید به بیماری رماتیسم مبتلا شد و به علت نرفتن به مدرسه و عقب افتادگی در درس مردود شد و دومین حادثه در زمستان همان سال اتفاق افتاد. یک روز صبح سطلی بزرگتر از توان و نیرویش دردست گرفت برای اینکه برای منزلشان که آب آشامیدنی نداشتند آب بیاورد و به طرف رودخانه ای که در نزدیکی خانه شان واقع شده بود راه می افتد. در راه که از نزدیکی رودخانه رد می شود به علت بازیگوشی و شیطنت کودکانه سطل را بر سر می گذارد و بی آنکه جایی را ببیند و به علت بلندی زیاد رودخانه تامحل عبور او در رودخانه می افتد و به قول خودش که می گفت وقتی در رودخانه افتادم هرچه داد و فریاد می کردم کسی به دادم نمی رسید تا اینکه بعد از گذشتن از چندین خانه که مشغول دست و پا زدن و در حال غرق شدن بودم کسی دست مرا گرفت و از آب بیرون آورد و گفت که امام حسین است. این گفته خودش بود که در جواب خانواده اش به زبان کودکی بیان کرد.
تمام شدن دوره دبستان او مصادف بود با شروع انقلاب اسلامی، با اوج گیری انقلاب اسلامی او آنچنان سنی نداشت ولی با این سن کم و جوانی تا آنجا که توان داشت به انقلاب کمک و یاری می کرد و در تظاهرات و در مجالس مذهبی شرکت می کرد. تا همگام با اینکه خود را از لحاظ فکری و معنوی رشد می دهد کمکی هم به انقلاب کرده باشد.
از هیچ کمکی برای مردم دریغ نمی کرد، از پخش کردن اعلامیه گرفته تا کمک به بیمارستان ها و کمک رسانی به مردم در روزهای سرد زمستان و خلاصه لحظه ای در خانه نبود. بارها به جرم پخش اعلامیه و یا تظاهرات مدارس او را گرفتند ولی به علت سن کمش او را آزاد کردند.
در روز 17 شهریور 57 صبح زود از منزل بیرون رفت و تا آخر شب بازنگشت وقتی آمد بسیار خسته بود و گفت چندین بار تیر از لبه گوشم گذشت ولی به من نخورد ولی دیگر دوستانم را زخمی کرد. در روز 13 آبان در تظاهرات دانشگاه شرکت داشت و به گفته خودش چندین بار به علت فرار کردن از دست سربازان شاه معدوم به زمین خورد و باز چندین بار تیر از نزدیکی او رد شده ولی به او اصابت نکرد و در مورد کارهای او در روزهای پیروزی انقلاب:
او از روز 21 بهمن تا 23 بهمن صبح ها تا نیمه های شب در سنگرهای خیابانی پاس
می داد. پس از پیروزی دیگر لحظه ای در خانه نبود. در جهاد سازندگی برای گندم چین
می رفت. کارهای بنایی برای مسجد محل انجام می داد تا اینکه بعد از تأسیس بسیج سپاه
پاسداران در آنجا ثبت نام کرد و از سال 58 تا 61 در خدمت مردم و امام و انقلاب
بود. برنامه کارش به این صورت بودکه صبح ها تا بعد ازظهر مدرسه می رفت از مدرسه که
می آمد به مسجد می رفت چون مسجد نیمه کاره بود و به علت نداشتن بودجه نمی توانستند
کارگر بگیرند، او افتخاری کارگری می کرد و غروب ساعتی به منزل می آمد و بعد از
اوایل شب تا صبح در مساجد یا محل هایی که محل پستش بود پاس می داد و به علت اینکه
شب ها نمی خوابید روزها سر کلاس خوابش
می برد و درس او ضعیف تر می شد.
تابستان ها روزه بدون سحری می گرفت و برای مسجد کارگری می کرد و تا غروب دیگر رمقی برایش نمی ماند با این همه تلاش هیچگاه احساس خستگی نمی کرد و همیشه وقتی به او می گفتند لحظه ای استراحت کن خسته شده ای می گفت برای خدا کار کردن خستگی ندارد و می خندید.
با شرع جنگ تحمیلی امیر دیگر آرام و قرار نداشت. دائما می گفت می خواهم به جبهه برم و در مورد رفتن آنقدر پافشاری می کرد و هیچکس نمی توانست او را راضی کند که به جبهه نرود و در تهران مشغول خدمت باشد و درس را ادامه بدهد، می گفت تا نتوانیم در مملکت آرامش برقرار کنیم درس خواندن بی جهت است. سنگر اول ما جبهه است، بعد از پیروزی بر دشمن کافر با خیال راحت و امن می توان درس را ادامه داد. وقتی که آن پسر 13 ساله به زیر تانک برود و شهید شود پس چرا من نروم؟ مگر خون ما رنگین تر از خون آن بچه است؟
از اواخر خرداد سال 59 تا اول سال 61 بودکه مدام ازپدرش می خواست رضایت بدهند تا او به جبهه برود. بارها به مادرش می گفت اگر نگذاری به جبهه بروم می روم منافق و یا فدایی میشوم تا مرا اعدام کنند و آن وقت تو نمی توانی در صورت مردم و خانواده شهدا نگاه کنی، من می خواهم شما را با شهادتم سربلند کنم. به مادرش می گفت من اگر شهید بشوم سعادتمند می شوی و مادر شهید می شوی، آیا نمی خواهی این سعادت نصیب تو شود؟ من اگر یک روز به عمرم باقی بماند به جبهه می روم.
بعد از صرار زیاد با رضایت پدر و مادر در 5 فروردین 61 خود را به پاسگاه سپاه منطقه 5 معرفی کرد و به پادگان امام حسین برای دیدن دوره رفت و بعد از 20 الی 22 روز بدون اینکه به خانواده اطلاع دهد تا مبادا مادرش ناراحت شود به جبهه رفت. بعد از یک هفته نامه ای از او دریافت شد که نوشته بود حمله ای به نام طریق القدس در پیش داریم که من هم افتخار شرکت آن را دارم و بعد خواسته بود که امام را بسیار دعا کنید که یکی از بچه ها امام زمان (عج) را خواب دیده که گفته اند امام خمینی را دعا کنید و شعار خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار را بگویید.
برای ظهور حضرت مهدی بسیار دعا کنید، در راه خدا انفاق کنید، کارهایتان بر اساس موازین اسلامی باشد. خواهر کوچکم را بر اساس قانون اسلامی تربیت کنید. اگر من شهید شدم مبادا قطره اشکی برای من بریزید که دشمان اسلام خوشحال شوند، اگر لیاقت شهادت داشتم مرا در گلزار بهشت زهرا خاک کنید و مرا حلال کنید.
سه روز پس از رسیدن نامه، به خانواده اش اطلاع دادند که فرزندتان در بیمارستان اصفهان زخمی است. وقتی پدر و مادر به بالینش رفتند می خندید ولی غمی بزرگ در چهره اش بود و ناراحت از اینکه چرا شهید نشده است و وقتی مادرش به او می گوید خدا را شکر که تو زنده هستی امیر می گوید من شب قبل از حمله خیلی دعا کردم و از او طلب شهادت کردم ولی خداوند این افتخار را نصیب من نکرد. باید خالص تر از اینکه هستم می بودم تا شاید افتخار پیدا می کردم.
تمام سر و صورت او پر از خاک بود و سرش رنگ خاک گرفته بود. وقتی که پرستار آمد که سرش را شستشو دهد به خواهرش گفت دستی بر سرم بکش متبرک است پر از خاک های خوستان است همانجا که هر وجب از زمینش شهیدی به خون غلتیده و بوی خون و بوی جوانان به خون غلتیده، بوی جوانان پر از امید و آرزو به عشق زیارت کربلای حسینی را می دهد.
و بعد از جریان زخمی شدن از زبان خودش:
ساعت 12 شب مرحله اول حمله طریق القدس شروع شد و ما تا صبح بسیاری از خاکریزها را گرفتیم. صبح جمعه بود همینطور که پیشروی می کردیم یک ترکش به کمر من خورد. مرا کناری کشیدند ولی من بی اعتنا باز حرکت می کردم همینطور که می رفتیم تیری به میان دلم خورد و در اینجا بود که امکان یک قدم برداشتن را نداشتم و بعد موج انفجار چنان مرا بالا برد و پایین که آمدم یک پایم در زیرم تا شد ولی من با همن حال پایم را صاف کردم و خونریزی زیاد داشتم و تا بعداز ظهر جمعه یک گوشه افتاده بودم تا اینکه وانت باری آمد و ما را به اهواز و بعد اصفهان آوردند. تیر به روده ها خورده بود و بیضه و مثانه را سوراخ کرده بود. یک پایش هم از کار افتاده بود.
امیر حدود یک ماه و نیم در بیمارستان اصفهان بستری بود. در طی این مدت بارها از قسمت روده ها و از شریان اصلی پایش خونریزی کرده بود و به علت خونریزی شدید که داشت و همچنین گروه خونی اش کمیاب بود (o-) بارها در رادیو اصفهان به علت نیاز شدید به این گروه خونی برای مجروحین از جمله امیر اعلام کرده بودند که مردم بیایند و خون بدهند و بعد در بیمارستان اهواز برای آخرین بار که مواجه با کمبود خون می شوند مجبور می شوند که گروه خونی اش را عوض کنند و همچنین طحال او را بیرون آوردند و به همین دلیل دچار زردی شد و دردی دیگر بر دردهایش اضافه شد.
کمرش به علت اینکه مدام بر روی تخت بود زخم شده بود و در تمام این مدت پدر و مادر هر دو شبانه روز بالای سرش بودند و می گویند با تمام این دردها که هر 6 ساعت یک بار برای تسکین دردش به او مسکن تزریق می کردند تا بیهوش بشود و احساس درد نکند با تمام اینها در مواقعی که به هوش بود دائماً می خندید و از روحیه بالایی برخوردار بود و در حالت خوابیده نماز می خواند و ذکر یامهدی ادرکنی دائماً بر زبان داشت و سفارش خواهر و برادرش را می کرد و حلال خواهی می کرد.
با تمام اینها آخرین بار که در اصفهان شریان اصلی خونریزی می کند به علت اینکه کاری از دستشان ساخته نبود او را شبانه به تهران فرستادند و به بیمارستان 502 ارتش منتقل کردند و او در تمام این مدت خونریزی داشت و تا دو روز به علت تعطیل پزشک به بالینش نیامد بعد از دو روز وقتی پزشک او را معاینه می کند می گوید دو پایش باید قطع شود و برای قسمت های داخلی چون در ایران امکانات نیست باید به خارج از کشور برود. دو پایش را قطع نکردند و گفتند شاید در اروپا معالجه شود از آن روز با کمک سپاه و پزشکان وابسته به بنیاد شهید مقدمات سفر به خارج را آماده می کردند ولی بعد از 20 روز در حالی که تمام کارها درست شده بود برای سفر، ولی از آنجایی که خواست خدا بود که در ایران باشد و بدن مطهرش به دست پزشکان از خدا بی خبر نیفتد و در اینجا شهید شود، در 26 تیرماه 1361 در دهه آخر ماه مبارک رمضان دراول افطار به علت خونریزی شدید در طی 4 روز متوالی و اینکه دیگر رگهایش قادر به گرفتن خون نبودند چون بعد از تزریق خون به بدن چند لحظه بعد از شریان اصلی پا و ناحیه داخلی بدنش لخته می شد و بیرون می ریخت و دیگر هیچ راه حلی نمانده بود او با دو ماه و نیم درد و رنج به شهادت رسید.
مدتی که در بیمارستان تهران (20 روز) در مواقعی که به هوش بود دائم می گفت خدا کند یا کاملاً خوب شوم و دوباره به جبهه بروم و یا به شهادت برسم و گاهی از اینکه می دید شهید نشده فکر می کرد که سعادتش را نداشته به همین دلیل می گفت خدایا خالصانه از تو می خواهم اگر من شهید نشده ام به من سلامتی بدهی یک بار دیگر به جبهه بروم شاید که لایق شهادت شوم و خودم را خالص برای تو گردانم.
در آخرین روزهای عمرش که مصادف با 21 رمضان و شهادت علی (ع) بود هرگاه که به هوش می آمد می گفت 5 نور را بالای سرم می بینم که به من لبخند می زنند و مرا نوازش می کنند و مادر که بالای سرش بود متوجه شد که 5 نور 5 تن آل عبا هستند که به رویش لبخند می زنند. گاهی چنان ناله می کرد و مهدی را صدا می کرد و می گفت مهدی جان نجاتم بده و هیچکدام از این ناله ها برای مادر سختتر از این نبودکه مادرش بالای سرش تمام ناله ها را می شنید و مقاومت می کرد بی آنکه بگرید چه او فرزندش را در راه خدا داده بود.
در تمام مدت لحظه ای از یاد خدا و امام زمان عج غافل نبود و در روزهای آخر عمر دیگر میلی به زندگی در این دنیای فانی را نداشت و از خدا مرگش را خواست تا به شهادت رسید.
خصوصیات اخلاقی شهید:
یکی از خصوصیات اخلاقی امیر این بود که همیشه می خندید، دائماً لبخندی بر لب داشت در حالی که چشمانش حاکی از درد و رنج بود لبانش می خندید و دیگر استقامت و تسلط او به نفس بود، آنقدر مقاوم بود که تمامی پزشکان در بیمارستان متعجب بودند که این نوجوان با این وضع چه روحیه عالی دارد و همچنین تسلط به نفس را بارها در طول زندگی کوتاهش نشان بود. بارها می گفت من چگونه در تهران با خیال راحت بخوابم و بقیه در جبهه شهید شوند؟ از اخلاق خوش او همه راضی بودند و دوستش داشتند.
صداقت و بی آلایش بودن امیر
هرکس با اولین برخوردی که با او داشت صداقت و بی آلایش بودن او را در می یافت، هیچگونه غل و غش در برخوردش دیده نمی شد. هرچه را می گفت و هر برخوردی که داشت همان بود که در دل نیز می پروراند، دوگانگی در وجودش مرده بود و اینگونه برخورد کردن با دیگران ناشی از شخصیت مطمئن و اعتماد به نفس او بود و عشقی که به مردم به خصوص تهیدستان داشت، چرا که دوست داشتن مردم لازمه اش برخورد صادقانه و بی غل و غش است.
امیر و امام:
وقتی پای تحلیل جریانات و خطوط مختلف پیش می آید با شوری خاص و درکی عمیق از خط امام امت خمینی کبیر سخن می گفت که گویی سالیانی است با امام زندگی کرده و به راستی نیز این چنین بوده، زیرا او سالیانی بود که به عشق امام و با درک خط او فعالیت گسترده ای را انجام داده و می یابد امام با وجودش عجین شده، سخنان امام راهنمای عمل او بود.
سماجت در هدف:
وقتی چیزی را می خواست و زمانی که هدفی را برای رسیدن به آن معنی می کرد دیگر آرام و قرار نداشت و تا آخر عمر کار می کرد، خطرات را به جان می خرید و برای رسیدن به آن سر از پا نمی شناخت و در همین راه نیز شهید شد.
خاطراتی از شهید
به نقل از مادر شهید:
شهیدامیر ابوالفتحی به نماز توجه ویژه داشتند و همیشه در صف نماز جماعت حاضر می شدند و گاهی به عنوان مکبر (مسجد همت تجریش) در مسجد حضور می یافتند. علاوه بر این در جلسات سخنرانی آقای قرائتی در مسجد همت تجریش شرکت می نمودند و برای شرکت در دعای ندبه به مسجد خان (تجریش) می رفتند. ایشان علاقه زیادی به امام خمینی (ره) و روحانیت داشتند و در بسیج مسجد ثامن الائمه (شمیرانات) و مسجد فرشته (تجریش) حضوری فعال داشتند.
در زمان انقلاب ایشان به همراه دیگر انقلابیون در تظاهرات ها حضور یافته و در کنار دیگر تظاهرکنندگان بر علیه رژیم منحوس پهلوی شعار می دادند و همچنین ایشان در تظاهرات خونین 17 شهریور حضور داشتند و بعد از انقلاب به نگهبانی از بیت رهبری و جماران می پرداختند.
شهید امیر ابوالفتحی مبلغ 1300 تومان در حساب پس انداز خود داشتند که پس از شهادت وصیت نمودند همه آن را به مستمندان انفاق کنند (سال 61).
شهید ابوالفتحی در دهم اردیبهشت سال 61 به شدت مجروح گردیدند و ابتدا به بیمارستان اهواز و سپس به بیمارستان شریعتی و چمران اصفهانی منتقل شدند و در آخر در بیمارستان 502 ارتش تهران بستری شدند. جراحت ایشان بسیار عمیق بوده و اعمال جراحی بسیاری در این سه ماه بر روی ایشان انجام شد به طوری که پوست شکم ایشان از بین رفته بود و پزشکان برای بخیه از سیم های فلزی استفاده می کردند و به راحتی می شد اعضا و جوارح داخلی بدن ایشان را مشاهده نمود اما ایشان با صبر و حوصله و ایمان و توکل بر خداوند کریم درد را تحمل می نمودند و همیشه آرزوی شهادت داشتند.
روز شهادت ایشان که مصادف بود با ایام ماه مبارک رمضان مادر که روزه داشتند از فرزند اجازه خواستند که برای افطار به منزل بروند و به جای ایشان پدر بر بالین ایشان بایستند. زمانی که مادر از ایشان خداحافظی کردند بر خلاف همیشه که شهید ابوالفتحی از دیگر بیماران بستری در اتاق شرم می نمودند و مادر را در آغوش نمی گرفتند این بار مادر را به گرمی در آغوش گرفته و بوسیدند به طوری که به سختی از مادر جدا شدند. بعد از افطار هنگامی که مادر قصد بازگشت به بیمارستان را داشتند همسر ایشان بازگشتند و خبر شهادت فرزند را به ما دادند.
منبع: اداره اسناد بنیاد شهید و امر ایثارگران تهران بزرگ