شهیدی که رییس جمهور در شهادتش آیه استرجاع خواند
نویدشاهد تهران:
قبل از تولد
ایشان فرزند اول من بودند و من 15 ساله بودم که خداوند ایشان را به من داد. وقتی ایشان را سه ماهه باردار بودم به مشهد مقدس مسافرت کرده بودیم، شب خواب دیدم که یک سیدی به حالت خادم حرم پیش من آمد و من را داخل حرم برد طوری که از نزدیک حرم را زیارت کردم و یک انار قرمز درشت به من داد و گفت این سهم شماست. و فردایش وقتی تعبیر خوابم را پرسیدم گفتند این فرزند شما پسر خواهد شد و بسیار مومن و خداشناس خواهد بود.
موقعی هم که به دنیا آمدند درست هنگام اذان ظهر بود و ما این موعد را به فال نیک گرفتیم.
ایشان در زمان تحصیل ابتدا قاری قرآن بودند و این مسئله در آن زمان که کمتر کسی این چنین پیدا می شد بسیار مهم بود. در مدرسه پیش نماز بود، طوری که ایمانش همه را غافلگیر کرده بود.
از 7 سالگی نماز و از 9 سالگی روزه گرفت و ما خوشحال از اینکه این فرزند خلف را خداوند به ما هدیه کرده است. ایشان دبیرستان خود را در دبیرستان پهلوی سابق پشت سر گذاشتند و خوشبختانه معلم ریاضی ایشان شهیدرجائی بودند و هنگامی که با این معلم دلسوز و با اعتقاد هم بودند ایمانشان کامل و کامل تر شد. همیشه در خانه از خوبی ها و نیکی های شهیدرجائی صحبت می کردند و ایشان یک الگوی کامل برای محمد بودند.
و چون شاگرد ممتازی بودند شهید رجایی هم کلی از ایشان راضی بودند. وقتی بعد از شهادت ایشان این خبر را به شهید رجایی دادند ایشان نخست وزیر وقت بودند و کلی متأثر شدند و همدردی کردند.
ایشان بعد از گرفتن دیپلم وارد دانشکده نظامی ارتش شدند. ما خیلی مخالفت کردیم چون آن زمان وضع ارتش خوب نبود و ایشان گفتند من و اعتقادم تغییر نخواهد کرد و واقعاً هم اینگونه شد و چندین نفر از زیردستان من و همکاران ارتش خود را از نظر ایمان بالا برد.
تا ایشان به دانشکده رفتند، به سفارش ایشان مسجدی در دانشگاه ساختند و ایشان خشنود از این امر شدند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایشان باز هم در ارتش بودند و به مناطق غرب که جنگ داخلی بود رفته بودند. ما خیلی از حال ایشان نگران بودیم و مخالفت کردیم ایشان خیلی ناراحت شدند. گفتند مادرجان اگر ما مرزدار نباشیم شماها نمی توانید آسوده در خانه هایتان زندگی کنید، این حرف را دیگر نزنید.
سال 58 با همسرشان به مکه (حج واجب) رفته بودند. بعد از شهادت ایشان که سال 59 بود، همسرش تعریف کرد که در کعبه دیدم محمد چسبیده به مکان مقدس خانه خدا و دعا و نذر و نیاز می کند. پرسیدم چه دعایی کردی؟ گفت یکی اینکه خداوند یک فرزند پسر به ما عطا کند و دیگر اینکه با مرگ سربلند از این دنیا بروم و یک سال نشد که ایشان به هر دو این حاجت خود رسیدند. ایشان به هدف و آرزوی خود رسیدند. خوشا به حال ایشان که خوب رفتند. انشاءالله در آن دنیا شفاعت ما را هم بکند.
بعد از تولد
در یکی از روزهای سرد زمستان سال 1328 هجری شمسی فرزند شهیدم محمدابراهیم در خانواده ما که یک خانواده متوسط و مذهبی بود چشم به این عالم گشود.
زندگی ما در کنار مرحوم پدرم که مردی جلیل القدر و پارسا و متعصب به انجام تکالیف الهی و معتقد به مبانی اصیل تشیع بود رونقی بسیار داشت که درس مسلمان بودن را به ما و فرزندانمان می آموخت. فرزند شهیدم از زهد و پارسائی پدرم درس های بسیاری آموخته بود و او را همچنان یک پدر و معلمی گرانقدر دوست می داشت و به او احترام می گذاشت.
از همین خردسالی همراه پدرم به مسجد و مجالس بزرگداشت ائمه اطهار و هیئت های عزاداری و روضه خوانی سیدالشهداء و اباء و ابنائش علیهاالسلام رفته و روحیه انقلابی و شهادت طلبی را کسب فیض می نمود طوری که از همان اوان کودکی در مکتب حسین (ع) به سوی شهادت گام های کوچک خود را برداشته بود و بالاخره به مقصد والایش رسید.
در سنین 7 سالگی در مدرسه جعفری واقع در میدان اعدام سابق (محمدیه) مشغول به تحصیل شد و از همان ابتدا شاگردی کنجکاو و زرنگ بوده، طوری که بعد از سه سال قرآن را فرا گرفت و در مدرسه قاری قرآن شد و بسیار مورد علاقه مسئولین و معلمان خویش قرار گرفت.
در دوران دبیرستان در دبیرستان میرداماد با معلمی بزرگوار چون شهید محمد علی رجایی آشنا شد و در همان زمان علاقه خاصی به ایشان پیدا کرده و متقابلاً شهید رجایی به او نظر خاصی داشته و او را مورد عنایت خویش قرار می داد.
زمانی که خبر شهادت فرزندم محمد ابراهیم را به شهید رجائی که در زمان نخست وزیری ایشان بود گفته شد ایشان مشغول نوشتن حکم بسیار مهمی جهت یکی از نهادهای انقلابی بودند که پس از شنیدن این خبر یک مرتبه متأثر شده و چند لحظه مکث کرده و آیه استرجاع "انا لله و انا الیه راجعون" را بیان کردند.
بالاخره اخلاق شهید رجائی در دوران دانش آموزی فرزندم آنچنان تاثیر گذاشته گویا به همدیگر وعده شهادت و نوشیدن شربت شهادت را بشارت می دادند و الحمدلله این وعده تحقق پیدا نمود.
در دوران تحصیل چون شاگرد زرنگی بود دوستان ضعیفتر خود را مورد توجه قرار می داد و اکثراً آنها را به منزل آورده و با کمک همدیگر به درس خواندن و تقویت یکدیگر می پرداختند و هیچ موقع تکرو و بدون احساس تکلیف در قبال دوستان خود و دوستانش نمی بود.
او به
امور مذهبی و تکالیف شرعی خویش اهمیت بسیار قائل بود،
علی الخصوص در موارد مختلف به حجاب و عفت زن تعصب ارزنده ای داشته و مدام خواهران
و نزدیکان خویش را در توجه دادن آن سفارش می نمود.
پس از اخذ دیپلم به علت عدم توانایی مالی کافی و ادامه تحصیل در دانشگاه های آزاد و استعداد علاقمندی او در علوم و فنون نظامی تصمیم گرفت که وارد دانشکده افسری بشود و مسئولین خویش را در آن پایگاه به انجام برساند.
در این
رابطه من رضایت کاملی نداشتم لکن او مرا قانع می کرد و استدلالش این بود و می گفت
مادر، مگر همه بدها باید به ارتش بروند. مگر ارتش برای این ملت و این آب و خاک
نیست؟ مگر ارتش نباید اصلاح و خوب بشود؟یا خلاصه اینکه مگر ارتش باید جدای از
مردم باشد؟ و می گفت مطمئن باش من راه خدا را پیش می گیرم و در دوران سه ساله
دانشکده افسری سعی می کرد به عناوین مختلف رسالت مذهبی خویش را و برقراری امر به
معروف و نهی از منکر را در آنجا رایج کند. و بسیار فکر نماز می بود و بعضی اوقات
بسیار افسوس
می خورد که چرا در ارتش به نماز کم اهمیت می دادند و می گفت خیلی از افراد ارتش به
چیزی که فکر نمی کنند ایمان است و از یکسری تربیت های ناصحیح اسلامی که رایج بود
بسیار رنج می برد.
پس از اتمام دوران دانشجویی سعی او بر این بود که همکاران و زیر دستان خود را علی الخصوص سربازانش را بیشتر با اسلام آشنا کند و بعضی اوقات با یک سربازش مثل دو برادر به بحث و گفتگوی مذهبی می پرداخت و همچنین در امور شخصی و گرفتاری های افراد زیر دست خویش برادرانه کمک می کرد.
در مورد ازدواج
و تشکیل خانواده اصرار داشت که یک خانواده مومن و اصیل اسلامی را انتخاب کند و پس
از جد و جهاد تمام و سعی مداوم بالاخره آن چیزی را که به دنبالش می گشت پیدا نمود
و در تابستان سال 1357 با خانواده ای محترم وصلت نمود و زندگی نو و پر هدفی را
آغاز کرد. او از خصوصیات اخلاقی و مذهبی خویش کما فی السابق نیز با همسرش در مسیر
الهی همگام شده بودند طوری که در عاشورای سال 1357 که در اهواز منزل داشتند به من
و همسرش توصیه می کرد که در تظاهرات ضد رژیم منحوس پهلوی شرکت کرده و از طرفی به
عناوین مختلف سربازانش را وادار به کمک و همکاری با مردم
می کرد و آنها را از خشونت و درگیری بامردم پرهیز می داشت و آنها را غیرمستقیم
متوجه رهبری انقلاب اسلامی می نمود و اطاعت او را یک تکلیف شرعی وانمود می ساخت،
لذا پس از پیروزی انقلاب فعالیت او در ارتش به مراتب بیشتر شده بود طوری که وقتی
به او می گفتند از ارتش کناره بگیر، در جواب می گفت الان وقت عمل است و زمان خدمت
و جبران زحمات این ملت ستمدیده است و شدیداً در کار خویش پرتلاش بود و او را در
لشکر مربوطه نماینده اداره سیاسی ایدئولوژی از جانب حجت الاسلام خامنه ای منصوب
می کنند.
در سال 1358 موفق گردید که به اتفاق همسرش به زیارت خانه خدا و قبر نبی اکرم (ص) به منظور انجام فریضه حج واجب برود. در این سفر به طوری که منفوق است بسیار طلب آمرزش می کرد و مدام دعایش این بود که:
خدایا اگر ما نتوانسته ایم تا این لحظه تکلیف و مسئولیت خود را در مقابل تو به نحو احسن انجام دهیم، ما را ببخش و توفیق ده که در خدمت اسلام و مردم غیور کشورمان باشیم و جبران تباهی های رژیم منحوس پهلوی را بنمائیم و خرابی ها را آباد و اصلاح نمائیم.
و همانطوری که از خود آن شهید منقول است پس از مراجعت از سفر حج می گفت من از خدا یکی طلب آمرزش و دیگر طلب مرگ با افتخار را کرده ام و الحمدالله به آرزویش رسید.
بعد از مراجعت از سفر حج خداوند به او فرزندی عطا نمود که نام او را علیرضا نهادند که این وارث عزیز شهیدم در سن 6 ماهگی پیام شهادت پدرش را با غم فراغ بر دوش می کشید.
زمانی که جنگ تحمیلی صدام افلقی سر رسید، و او قبلاً قرار بود به تهران منتقل شود، درجواب بعضی از دوستانش که به او می گفتند چرا به تهران منتقل نمی شوی؟ پاسخ می داد الان زمان کار است و ما باید از این انقلاب دفاع کنیم و ما تا آخرین نفس در مقابل تجاوز دشمن کافر پایداری خواهیم کرد.
او در زمان شروع جنگ از بی توجهی مسئولین و نداشتن مهمات لازم بسیار رنج می برد و وقتی که راجع به رئیس جمهور مخلوع بنی صدر خائن صحبت می شد می گفت او بنی حرف است و عمل ندارد. به همین علت از فشار بسیار جنگ و عدم تدارک نظامی لازم همیشه می نالید و می گفت ما دو گردان هستیم که یک توپخانه داریم و در مقابل ما دو لشکر عراق در جنگ است؛ لکن با همه کارشکنی ها و کمبودها و توطئه های حاکم بر ارتش در آن زمان افرادی مثل فرزند شهیدم سرگرد حاج محمدابراهیم امینی نهایت کوشش و پایداری می نموده اند و می نمایند و خود همراه سربازانش گام به گام در جبهه ها می رزمید و بالاخره او در 16 مهرماه 1359 هجری شمسی مطابق با اول ذی الحجه 1401 شمسی قمری درست یک سال پس از ادای فریضه بزرگ حج به عنوان فرمانده گردان 23 از لشکر 92 زرهی اهواز درجبهه نبرد اهواز حضوري فعال داشت.انتهای پیام/
منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید وامور ایثارگران تهران بزرگ