خاطره ای از شهید علم الله علومی/ پس دخترت چه می شود؟
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ خاطره شهید علم اله علومی /سوم مهر 1337، در شهرستان میانه چشم به جهان گشود. پدرش ملامجید و مادرش حقیقه نام داشــت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارمند فنی صنایع دفاع بود. سال 1358، ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. به عنوان بسیجي در جبهه حضور یافت. بیست و یکم فروردین 1366، با سمت آرپی جی زن در بمباران شیمیایی شلمچه شهید شد. مزار او در بهشت زهرای شهرستان تهران واقع است.
خاطره
شهید؛
برای
آخرین بار که به مرخصی آمده بود بعد از سلام و علیک و استراحت یکی دو روزه، به
خانه تمام اقوام نزدیک تشریف بردند و آنها را برای خداحافظی به منزل خویش دعوت
کردند. برای خویشاوندان صحبتهای گرانبهایی نمودند؛ می گفتند ای نزدیکان و ای
عزیزان بیایید و در راه خدا پیکار کنیم و از رهبر عزیزمان پیروی نماییم و در مقابل
دشمنان ظالم و زورگو ایستادگی کنیم و کشور اشغال شده خود را پس گیریم و به ارشاد
مردم بپردازیم و از خداوند متعال بخواهیم که ما را یاری کند تا بتوانیم اسلام را
در کشور عزیزمان گسترش دهیم.
او
همیشه قبل از اینکه به خانه اقوام برود، به دیدار خانواده جانبازان و اسراء میرفت
و تاکید می کردند که هیچ گاه پیش فرزندان شهداء و اسراء و کسانی که به گونه ای پدر
خود را از دست داده اند فرزندان خود را در آغوش نگیرید؛ زیرا آنها ناراحت می شوند
و از این موضوع افسرده می شوند.
یکی
دیگر از این خاطرات ارزشمند این بود که هنگامی که می خواست به جبهه برود، به کسانی
که در خانه بودند و به کسانی که به نحوی با آنها در ارتباط بود می گفت ای عزیزان
مرا حلال کنید و اگر خطایی از من سر زده مرا ببخشید و مرا دعا کنید.
ما
به او می گفتیم پس دختر مریضت چه می شود؟ تو نباید به جبهه بروی. می گفت: دختر من از حضرت رقیه بزرگتر نیست و فرقی هم
نمی کند.
او
هنگامی که بیکار بود وقت خود را صرف نماز، دعا و مناجات ب خدا می کرد. وی شش بار
به جبهه رفت و در ششمین بار به شهادت رسید، او درس طلبگی می خواند و شش ماه مانده بود که لباس
طلبگیش را بگیرد.
به
مادرش می گفت: که ای مادر عزیز، ای گرامی، ای بزرگ، این بار من شهید می شوم و دوست دارم که سرم همچون حسین شود
تا در نزد حضرت فاطمه (س) سربلند باشم و از تو میخواهم هنگامی که مرا به خانه
آورند و تن خونین مرا دیدی و ببخشی زیرا نتوانستم زحماتت را جبران نمایم.