چمدان جدا مانده یک شهید
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ شهید علیرضا احمدی یکم آذر 1344، در شهرســتان تهران چشم به جهان گشود. پدرش نادعلي و مادرش فاطمه نام داشــت. دانشجوی دوره کارشناسی در رشــته مخابرات بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور ، یافت. بیســت و ششــم خرداد 1365، در قلاویزان مهران توســط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به شــهادت رســید. مزار او در بهشــت زهرای زادگاهــش قرار دارد. برادرش خسرو نیز شهید شده است.
شهيد عليرضا احمدي در خانواده اي متدين و مذهبي شروع به رشد كرد. به گفته مادرشهيد "هرگاه او را در صفحه ذهنمان جستجو مي كنيم، از او تصوير يك كودك پرجنب و جوش چابك و مغرور را به ياد مي آوريم. برخلاف كودكان هم سن و سال خودش در مقابل مشكلات گريه نمي كرد. حتي به گونه اي رفتار مي كرد كه گويي گريه كردن و سرخم كردن در برابر فشارها و مشكلات را كسرشان خود مي دانست و آن را خلاف مردانگي خود مي پنداشت".
اواخر دوران دبستان و دوره راهنمايي را با شركت در جلسات مذهبي و تشكيل گروههاي دانش آموزي و مذهبي گذراند. گروهي كه عضو آن بود، جمعاً 11 الي 12 نفر بودند كه بعد از انقلاب هفت نفر از آنان به شهادت رسيدند. در جلسات خود با مفاهيم قرآني و اسلامي آشنا می شدند. به گونه اي كه در طليعه انقلاب هر يك به عنوان يكي از نيروهاي انقلابي در پخش اعلاميه هاي حضرت امام(ره) و هم چنين تظاهرات شبانگاهي و شكستن حريم حكومت نظامي شركت مي جستند.
پس از پيروزي انقلاب نيز همراه با ادامه تحصيل به صورت نيروهاي رزمنده وارد صحنه پيكار با دشمنان بعثي شدند كه 7 نفر از آنان در سالهاي 60 تا 64 به شهادت رسيدند؛ مابقي كه حدود 5 نفر هستند پس از پايان تحصيلات دانشگاهي مشغول خدمت به نظام اسلامي شدند. خاطرات دوران دانشگاه او خلاصه مي شود در كتابها و دفاتري كه روي ميز كوچكش جمع مي كرد و در پشت همان ميز مشق نستعليق مي نوشت.
ساك كوچك خاكي رنگش داشت كه با محموله اي از چند تكه لباس بردوش به جبهه مي رفت و از جبهه برمي گشت و بارآخر كه ساك جدا از خودش آمد ، خبر از شهادت عليرضا ميداد. پدر رفت و ساك را تحويل گرفت ولي اينبار در ساك او كاغذي نوشته بود كه آدرس خانه در آن قرار داشت ، گويي ميدانست كه اينبار ساكش را با خودش نمي آورد. خط زيبايش در گوشه و كنار خانه اشان خاطره هاي او را در خانه زنده مي كند. بر روي كمد كوچكش نوشته بود: جنگ جنگ تا پيروزي. آخرين بار كه به مرخصي آمده بود ماه مبارك رمضان بود، شب هاي موشكباران نيز در تهران بود . آن موقع چشمهايش شيميايي شده بود. درون كمدش هنوز وسايلش دست نخورده باقي است. دوربين عكاسي، قلم درشت ها و وسايل خطاطي اش ، عكس هايي از بال و پركشيدن هايش برفراز كوهها در تهران و جبهه و آخرين عكسش در غروب ، غم هجران او را گرفته بر روي نيمكت نشسته بود و به افق ها مي نگریست.
در دوران كودكي و نوجوانيش در كوهنوردي بسيار چابك بود، هيچگاه نمي شد او را با گروه هماهنگ كرد. هميشه در فاصله هاي دور و بسيار جلوتر از گروه حركت مي كرد. يكبار وقتي با تذكر نتوانسته بودند او را با گروه هماهنگ كنند برادر بزرگترش كوله پشتي سنگين خود را به دوش عليرضا مي گذارد، ولي عليرضا خم به ابرو نمي آورد و اظهار عجز نمي كند. نمي خواست روح بزرگش زير بار كوله پشتي خم شود.