ماجرای جانباز ۱۴۰ درصدی! / دیدار با امام (ره) در ۱۹ بهمنماه نقطه عطف
شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۰۰
گفت و گوی نوید شاهد تهران بزرگ با جانباز مجتبی شاکری که او بهخنده خود را جانباز 140 درصد معرفی میکند،در ادامه این مصاحبه را میخوانید.
به گزارش خبرنگار نوید شاهد تهران بزرگ، "مجتبی شاکری" جانباز مبارزی که بهخنده خود را جانباز 140 درصد معرفی میکند، جنگ، مجروحیت و پیروزی انقلاب اسلامی از جمله موضوعات بود که به سراغ مجتبی شاکری رفتیم تا با او به مرور تاریخ انقلاب و جنگ بپردازیم و ماجرا را به طور مستقیم از زبان خودش بشنویم، متن این گفتگوی به شرح زیر است:
نوید شاهد تهران بزرگ: ابتدا خودتان را برای ما معرفی کنید.
شاکری: جانباز مجتبی شاکری متولد 1337 در تهران است، قبل از اینکه بهنمایندگی مردم تهران وارد شورای شهر شوم، بیشترین وقتم را صرف فعالیتهای فرهنگی و هنری میکردم، تشکیل گروهی در بنیاد جانبازان برای مبارزه با تهاجم فرهنگی بههمراه چندتن از فرهیختگان جانباز از جمله تلاشهای فرهنگی بود که از سال 71 آن را دنبال میکردم و 30 اثر خلقشده رمان از جمله فعالیت فرهنگیم است.
از نیمه سال 74 مدیریت دفتر هنر و ادبیات ایثار بنیاد جانبازان را عهدهدار شدم، با این همه شاید کمتر بدانند که قبل از نائل شدن به درجه رفیع جانبازی، از مبارزان پیش از انقلاب بودم که همراه با "شهید محمد بروجردی" در "گروه توحیدی صف" فعالیت میکرد و در حین آموزش نظامی مجروح و به درجه جانبازی مفتخر شدم.
نوید شاهد تهران بزرگ: از مجروحیتتان و اینکه اولین بار کجا و چگونه مجروح شدید، بگویید؟
شاکری: "مجروحیت من به فروردین 1359 برمیگردد که همراه شهید بروجردی در غرب مسئولیت آموزش را بهعهده داشتم، همچنین در همکاریهایی که با سپاه داشتم آموزش نیروهای افغانستانی و تجهیز آنها با سپاه بود، وقتی که میخواستم یک مین ضدنفر را باز کنم از ناحیه دو دست و دو چشم مجروح شدم، چون بنیاد شهید مجروحیت بالای 70درصد ندارد، وقتی از من سؤال میکنند که شما چند درصد مجروحیت دارید میگویم که دو دست میشود 70 درصد و دو چشم هم 70 درصد که میشود 140 درصد".
نوید شاهد تهران بزرگ: چگونه توانستید با مبارزان انقلابی و طرفداران اندیشههای امام ارتباط برقرار کنید؟
شاکری: از طریق دوستانی که داشتیم به جمع افرادی که مبارزۀ دینی داشتند و به اندیشههای امام متصل بودند و در آن زمان با شهید مطهری و شهید بهشتی و شهید شاه آبادی بزرگان دیگری که در این عرصه بودند ارتباط وجود داشت، وارد مبارزاتِ پنهان شدیم و غیر از کتاب خواندن، یک فصلِ جدیدی از مبارزه که چطور نیروهای شاه را شناسایی کنیم، برای مثال در سال ۵۶ آموزش میدیدیم تا اینکه یاد بگیریم چطور بتوانیم از اسلحه استفاده کنیم و چطور اعلامیه پخش کنیم که اینها یک فصلِ مطولی دارد.
ولی من میخواهم بگویم با وجود همۀ علمیاتهایی که گروهها انجام میدادند و به خصوص گروهِ توحیدی صف هم در اصفهان و هم در تهران اقداماتی انجام دادند، ولی این گروههای مبارز نبودند که اصلیترین حرکتِ لکوموتیو برای پیش بردن مردم بودند، بلکه لکوموتیوِ قطار انقلاب را حضرت امام (ره) به پیش بردند یعنی مبارزین هم کمک جزیی در این جهت انجام میدادند اما این امام بودند که کار را پیش بردند و بعداً به صحنه کشیدن مردم با تبعیت از فرمایشان امام کارِ رژیم یکسره شد.
نوید شاهد تهران بزرگ: بعد از مجروحیت بیشتر چه فعالیت هایی انجام دادید؟
شاکری: بعد از مجروحیتم به مباحث گفتمانی و مطالعاتی روی آوردم، پیش از جانباز شدن کونگفوکار و کاراتهباز بودم.
نوید شاهد تهران بزرگ: شما در فعالیتهای سیاسیتان و آشناییتان با شهید بروجردی سال ۵۹ جانباز میشوید و فکر میکنم آن زمان ۲۲ سالتان بوده و سال بعد ازدواج میکنید. کمی از فعالیتتان پیش جانبازیتان و وضعیت مجروح شدنتان برایمان بگویید؟
شاکری: بعد از آمدن حضرت امام (ره) ما بخشی از وقتمان را برای راهاندازیِ سپاه در استانهای مختلف گذراندیم و یک بخشی از وقتم را در مقطعی با جمعی از دوستان افغانستان رفتیم تا بتوانیم مبارزین آنجا را شکل بدهیم و فعالیتهایی از این دست بود تا اینکه من در صحنۀ باز کردنِ مینِ ضدنفر، مین در دستم منفجر شد و این حادثه در اطراف سنندج رخ داد که گروههای ضدانقلاب در آنجا فعالیت داشتند.
بعد از مجروح شدن دیگر با تصورِ خودم روبهرو بودم، چون تجربۀ زندگیِ ندیدن در من نبود، من یک عنصر فعالی بودم که در ورزش رزمی کونگفو کار و کاراته کار میکردم، فعالیتهای اجتماعی و سیاسی داشتم. یک دفعه ابزارِ چشم و دست از بین برود و من که جلوتر میدویدم حالا دیگران باید دست من را بگیرند و مسیر را برای من باز کنند.
فکر کردن راجع به اینکه این مسیر چگونه باید برای من باز شود، نیازمند این بود که من خودم را با شرایط جدید انطباق بدهم و این شرایط جدید منجر به این شد که من از کارهای میدانی و حرکات فیزیکی به سمت مطالعه کردن بروم.در آن شرایط سعی کردم از طریق مباحث فکری و گفتمانی که میتواند انقلاب را تقویت کند، تلاش داشته باشم و من به آن لایه یعنی لایۀ بالاتر از فعالیتهای میدانی بروم.
نوید شاهد تهران بزرگ: همسرتان بعد از اینکه شما جانباز شدید با شما ازدواج کردند، آیا شناختی از شما داشتند و چه اتفاقی افتاد که امام خطبۀ عقد شما را خواندند و آیا خانواده همسرتان مخالف این ازدواج نبودند و به طور کلی در آن شرایط چه اتفاقی صورت گرفت که تصمیم به ازدواج گرفتید؟
شاکری:واسطه آشنایی من با همسرم یکی از دوستانم بود، همسرم امدادگری در جبهه بودند که ابتدا او مرا انتخاب کرد، در آن برهه به شدت مخالفت کردم و گفتم موقعیتهای ازدواج بهتری برایتان وجود دارد.
دوستمان به من جواب داد که خیر تو کجای قضایایی؟ یکی از دوستان خانم من که کارهای امداد در جبهه را انجام میدهد، میخواهد با یک جانباز ازدواج کند، گفتم خب ازدواج کند! گفت: نه خانم من وضعیتِ شما را به او گفته است و ایشان وضعیت شما را پذیرفته است.
مخالفت کردم و گفتم من نمیخواهم ازدواج کنم، من آمادگیِ این کار را ندارم، برای ایشان موقعیتِ ازدواج بهتر است، بالاخره خانواده نیاز دارد که بتوانند با هم بروند گردش کنند و مرد باید تکیهگاهی برای همسرش باید و من با چنین وضعیتی چنین امکانی ندارم و اصلاً آمادگی ندارم.
به من گفت که تو آدمِ منطقیای هستی شما بیایید صحبت کنید و همین مطالب را بگو شاید اصلاً ایشان از تصمیمش منصرف شد، من را در منگنۀ منطقی گذاشت و ما قرار گذاشتیم.
اولین دیدارم با همسرم در منزل شهید بروجردی بود، همسرم در جواب تمام مخالفتهای من استدلال میکرد.
قرارِ ما اتفاقاً منزل شهید بروجردی بود، یک منزلی داشتند که بسیار قدیمی بود و از خانههای خشت و گِلی زمان قدیمی بود، ما رفتیم آنجا و با دوستِ خانم ایشان صحبت کردم و وضعیت خود را تشریح کردم.
در آن جلسه من به ایشان گفتم خداوند این همه از زیباییها در قرآن نام میبرد، جَناتٍ تَجرِی مِن تَحتِهَا الانهَار و الخ. شاید فطرت شما خلاف آنچیزی باشد که میخواهید انجام دهید. بعد ایشان به من پاسخ دادند که خیر من اتفاقاً کارِ امدادگری را در جبهه میکردم من بچههای رزمنده را در وضعیتها و مجروحیتهای مختلف دیدم و با این قضایا ناآشنا نیستم یعنی یک تصمیمِ دفعی و احساسی نسبت به این قضایا ندارم و چون خودم احساس دِین میکنم که برای انقلاب نتوانستم کاری کنم.
ایشان به من گفت که مردها خط مقدم میروند میجنگند و مبارزه میکنند، مجروح میشوند و به شهادت میرسند، ولی ما خانمها از خط مقدم که محروم هستیم، در نتیجه ما باید یک کاری کنیم که بتوانیم دِینمان را ادا کنیم.
من رفتم که ایشان را تغییر بدهم، اما هر چه من میگفتم ایشان یک وِرژن بالاترش را مطرح میکرد و نتیجه این شد که من دیگر نتوانستیم چیزی بگویم و در عین حال ایشان به من گفتند خانوادهشان با این قضایا موافق نیستند.
نوید شاهد تهران بزرگ: چه اتفاقی صورت گرفت که امام (ره) خطبه عقدتان را خواندند؟
شاکری: من خیلی علاقه داشتم خدمت امام برسیم و خطبۀ ما را حضرت امام جاری کنند و خداوند توفیق داد که زمینههای آن فراهم شد.
البته ما دو روز قبل از این مراسم یک نوبت رفته بودیم جماران که وقتِ ما را دولتِ موقتیها به نوعی گرفتند و نشد ما خدمت امام برسیم. در نوبت بعد این تعیین وقت خیلی جدی شد و ما خدمت امام رسیدیم که در آن صحنه مقام معظم رهبری حضور داشتند، آقای هاشمی هم بودند، حاج سیداحمد آقا هم بودند، بچههای دفتر هم بودند، امام وکیل خانم شدند، همیشه وکیلِ خانمها میشدند و یکی از افراد دفتر هم وکیل من شدند.
نوزدهم بهمن ماه بود که امام (ره) خطبه عقد را جاری کردند و مطالبی را فرمودند که همان جا بعد از اینکه ما از جلسه بیرون آمدیم با همفکری کسانی که بودند، جملات امام را کامل کردیم که هر کسی چه شنیده تا بتوانیم صحبتهای کامل امام را به دست بیاوریم. سفارشاتی کردند بخصوص در مورد خانمها و البته در پیامِ روزِ زنِ سال بعد یعنی سال ۶۰ دقیقاً به این ازدواج و نقشِ زنان اشاره کردند که شاعران بُسرایند و نویسندگان شخصیت زن را بنویسند و بعد همین ماجرا را نقل کردند که بیاناتشان را میتوانید آن را در صحیفه نور پیدا کنید.
نوید شاهد تهران بزرگ، پس از دانشگاه به چه فعالیتی مشغول شدید؟
شاکری: بعد از آن هم در عین حالی که درس میخواندم، کار هم میکردم، چون بخشی از مشاوره، مثلاً مشاورِ مدیرکل بنیاد استاد تهران بودم بعد مسئولِ دفتر ادبیات ایثار بنیاد جانبازان شدم و نویسندگان را برای دیدنِ مناطق و جغرافیای حوادث و وقایع در جنگ میبردیم. حدود ۳۰ جلد کتاب در دورۀ مدیریت من در آنجا منتشر شد که ۱۰ جلد آن مربوط به گفتوگوهایی است که خودم مستقیم با چهرههای پرحادثه داشتم یا چهرههای پرحادثه را دعوت میکردم در جمع نویسندگان تا آنها بتوانند حس بگیرند.
حتی یک مطلبی که شاید برای شما جالب است را بگویم یک طراحی کرده بودیم برای اینکه ما برویم مناطق جنوب و منطقۀ سه دریایی را ببینیم، نویسندگان، شاعران و کارگردانان مختلفی بودند که شامل آقایان مجتبی رحماندوست، دکتر آژن، قاسمعلی فراست، آقای سرشار تا آقای دکتر پرویز تا مرحوم زنوزی تا آقای مردانی که شاعر بودند، آقای سپهر، آقای امیرخانی، امیریان، بایرامی، گلچین و جعفری مقدم میشدند.
من یک دورۀ داستاننویسی را با سلیمانی، هژوانی، ناصر ایرانی یا با آقای سرشار و آقای رحماندوست و دوستان دیگر گذراندم. بعد آن زمان به دنبالِ این دورۀ داستاننویسی، من مسئول دفتر ادبیات ایثار و بنیاد جانبازان شدم.
چون میخواستم نویسندگان را به موضوع دفاع مقدس نزدیک کنم، طراحی انجام دادم که اینها را سوار لنج کنیم، وقتی به وسط دریا رسیدیم، من به آقای آقاجری و آقای اباذری که از بچههای جنوب بودند، گفتم شما یک کاری کنید که ما این نویسندگان را سوار این قایقهای تندرو کنیم، ابتدا اصلاً سوار نشدند، اصلاً نویسندگان ما تجربهای راجع به خوابیدن شب وسط دریا را نداشتند، یعنی جایی که همه چیز تاریک
ابتدا اصلاً سوار نشدند، اصلاً نویسندگان ما تجربهای راجع به خوابیدن شب وسط دریا را نداشتند، یعنی جایی که همه چیز تاریک است و اصلاً هیچ روشناییای وجود ندارد، اصلاً تجربهای از این مکان نداشتند، چون نویسنده باید حس بگیرد. بعد گفتم شما قایق تندرو بیاورید و کسانی که داوطلب هستند سوارِ قایق تندرو شوند و شما این دوستان را با سرعتِ زیاد وسط دریا ببرید و در یک زاویهای با سرعت زیاد بپچید که این افراد پرتاب شوند داخل دریا. بعد گفتند ممکن است آسیب ببینند! گفتم خیر با وجود جلیقه نجات که غرق نمیشوند یعنی همۀ آنها از آن جلیقهها بپوشند و وقتی درون دریا پرتاب شوند، آن حسی که میگیرند، سرمایۀ بزرگِ زندگیشان خواهد شد و بعداً این را در کارهایشان میآورند.
اتفاقاً برخی از نویسندگان میگفتند آقای شاکری لزومی ندارد؟ مثلاً من دیسک کمرم داشتم عمل کردم، گفتم نه اگر خودتان علاقمند هستید و هر کسی که علاقمند است و میخواهد این صحنه را تجربه کند بنشیند داخل قایق و من هم رفتم نشستم. اتفاقاً من و آقای محسنی که وضعیتِ جسمیمان هم شبیه هم است، ابتدا ما دو نفر داخل قایق پریدیم و ارتفاع لِنجی که ما بودیم تا قایق شاید حدود دو متر و نیم و سه متر بودیم که از آن بالا کف قایق پریدیم، بعد نشستیم و آقای اباذری هم در قایق بودند که اکنون از نیروهای خیلی خوب هستند و ایشان قایق را راهبری کردند من به ایشان گفتم یک مقدار سرعت را بیشتر کنید.
خیلی جالب بود یکی از نویسندگان که اهل شمال بود، روی سینه یعنی جلوی قایق خوابیده بود، پایش را دراز کرده بود و دوربیش را به سمت مقابل و دریا گرفته بود و داشت خیلی شاد عکس میگرفت. تا آدم سوار قایق نشود تصوری از آن ندارد وقتی قایق داخل دریا حرکت میکند یک مقدار که سرعت میگیرد، صدای اصابتِ موج به قایق صدایی مانند تَتَق تَتَق تَتَق تولید میکند؛ وقتی سرعت بالا میرود سه تا صدا تبدیل به دو تا میشود تَتَق تَتَق یعنی مدام موج به زیر قایق میخورد، وقتی سرعت بالاتر میرود تَق تَق یعنی قایق بلند میشود و میخورد روی دریا و مجدداً همینطور که سرعت بالاتر میرود تک صدای تق حاصل برخورد موج با دریا بلند شد.
این دوستمان که جلوی قایق نشسته بود اولش خیلی آرام و شاد بود بعد آن صداها که تغییر کرد و سرعت بالا رفت یک مقدار نگران شد بعد تَق تَق که شد دیگر خیلی اخمهایش داخل هم رفت و وقتی به تکصدا رسید یکدفعه، چون اِتکایی نداشت، یک موجی با ضربه زیر قایق او را بلند کرد و با پیشانی به قایق زد، بعد آقای اباذری که قایق را هدایت میکرد متوجه شد چه اتفاقی افتاده است سرعتش را کم کرد، بعد این دوستمان ابتدا بلند شد و میخواست حفظ آبرو بکند یک لبخند خیلی سردی داشت بعد آمد جلو و وقتی دید از پیشانیاش خون میآید،دیگر رنگش پرید و ۱۳ تا بخیه خورد، ولی بعدها گفت: آقای شاکری بهترین تجربۀ من در نویسندگی همین صحنه بود که برای من اتفاق افتاد، یعنی من در تمام عمرم با اینکه بچه شمال بودم نتوانسته بودم دریا را بفهمم و اینکه آدم چه حسی در دریا دارد!
میخواهم بگویم اینها جزء فعالیتهایی بود که ما در آنجا داشتیم و خودشان به این مسئه اذعان داشتند که این نوآوری خیلی به بچهها کمک کرد و بعد از آن خیلی قصههای دریایی در مورد غواصها نوشتند که به سرمایه ادبیان کشور تبدیل شد.
نوید شاهد تهران بزرگ: صحبتی دارید که در پایان بیان کنید؟
شاکری: در پایان از شما بابت این گفتوگو تشکر میکنم.
گفت و گو از فائزه حیدری
انتهای پیام/
نظر شما