نوید شاهد - خواهر شهید "علی‌اکبر ادهم" نقل می‌کند: «برادرم می‌گفت: دلم می‌خواد وقتی شهید شدم همه‌تون لباس نو بپوشین و جلو جمعیت تشییع کننده راه برین. به همین دلیل بود که مادرم بعد از مدتی دچار بیماری شد. او را پیش دکترهای مختلف بردیم ولی فایده نداشت تا این‌که ...» نوید شاهد سمنان در سالگرد ولادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید والامقام برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش نخست این خاطرات جلب می‌کنیم.

خاطره

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید علی‌اکبر ادهم پانزدهم دی‌ماه ۱۳۴۰ در شهر سرخه از توابع شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش حسینعلی و مادرش طوبا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست وسوم تیرماه ۱۳۶۱ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

 

شهیدی که پس از شهادت، مادرش را شفا داد
برایم خیلی عجیب بود.
وقتی به خانه ما آمد، عکسی که تازه گرفته‌بود را به من داد و گفت: «این عکس رو نگه‌دار، احتیاجتون می‌شه.» بعد از کمی مکث پرسید: «آبجی! می‌دونی سومین شهید کوچه‌مون کيه؟» گفتم: «اولین شهید ابراهیمی بود و دومی غلامی بود، سومی...» هر چه به خودم فشار آوردم، چیز دیگری یادم نیامد. گفتم: «کوچه ما همین دو تا شهید رو داده.»

گفت: «سومین شهید منم که الان خدمت شما هستم. دلم می‌خواد وقتی شهید شدم همه‌تون لباس نو بپوشین و جلو جمعیت تشییع کننده راه برین. گریه و زاری نکنین و توی همه مجالس من، روضه حضرت علی‌اکبر (ع) خونده بشه.» وقتی پیکرش را آوردند، همین کار را کردیم. همه لباس نو پوشیدیم و گریه نکردیم.

شاید به همین دلیل بود که مادرم بعد از مدتی دچار بیماری شد. او را پیش دکترهای مختلف بردیم ولی فایده نداشت، اما برادرم یک شب آمد به خواب مادرم و یک قرص بهش داد. گفت: «این رو بخور و دیگه هم نگو مریضم!» فردا صبح که مادرم بلند شد، اثری از مریضی در وجودش نبود.
(به نقل از خواهر شهید)

 

سجده‌کنان به خون می‌غلتید!
هنوز پنج شش متر از هم فاصله نگرفته‌بودیم که گلوله خمپاره خورد زمین و علی‌اکبر نقش زمین شد. یک دقیقه پیش بود که آمد و ما را صدا کرد و گفت: «بجنبين! يالله بی‌آیید بیرون، می‌خوایم حرکت کنیم.» من از فرصت استفاده کردم و گفتم: «برادر ادهم! من کمک آرپی‌جی‌زن هستم. این کلاش رو از من بگیرین و یک کلاش قنداق تاشو بهم بدین که بتونم گلوله‌های بیشتری بردارم، این خیلی دست و پا گیره.» و او هم بدون هیچ معطلی قنداق تاشوی خودش را به من داد و گفت: «بجنبين!»

تا صدای گلوله را شنیدم، پخش شدم روی زمین. بعد از انفجار وقتی سرم را بلند کردم، او حالت سجده داشت و خاک را چنگ می‌زد و به طرف خودش می‌کشید. ترکش بهش خورده‌بود. موقعی که می‌خواستم برم و به او کمک کنم، گلوله بعدی خورد به زمین و مثل فنر جمع شدم. با این گلوله، برادر دیگری هم به خون غلتید. آن‌ها را بردند عقب. چقدر آرزو داشت که در عملیات باشد اما نشد. برای عملیات، لحظه‌شماری می‌کرد. بعد شنیدم که در راه بیمارستان شهید شده‌است.
(به نقل از هم‌رزم شهید، احمد خدادادی)

 

منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده