خاطره خودنوشت شهید "استواری" (2)
نوید شاهد - شهید "خان میرزا استواری" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «شبی با ماشين حرکت کردم. نوری جلوی من ظاهر شد که تنها حدود ده متری خود را می ديدم. اين نور مرا با خود برد که ناگهان خود را...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

نوری که راه گشای یک رزمنده شد

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "خان میرزا استواری" سی ام ارديبهشت سال 1338 در خانواده ای عشایری دیده به جهان گشود. 
7ساله بود که راهی مدرسه شد. وی تحصيلات ابتدائی را در دبستان ششم بهمن، راهنمائی در مدرسه ی دهخدا و دوران پر بار دبيرستان را در مدرسه  شهيد اسلامی منش پشت سر گذاشت. سال 1357 موفق به اخذ مدرک ديپلم تجربی شد.  پس از اخذ مدرک ديپلم سال1358 به مرکز تربيت معلم شهيد رجائی راه يافت و موفق به اخذ مدرک فوق ديپلم در رشته ی تربيت بدنی گرديد. خان میرزا سال 1364 موفق شد با رتبه ی بالا در رشته ی دندانپزشکی به دانشگاه علوم پزشکی شيراز راه يابد.

وی يکي از قهرمانان ورزش بود و قبل از انقلاب قهرمان دو و ميداني در رشته ي دو استقامت در استان فارس بود. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام 20  فروردین سال 1366 درعملیات کربلای 8 در حالی که فرماندهی گردان عملياتی امام رضا (ع) را بر عهده داشت با اصابت ترکش به شهادت رسید.


متن خاطره خودنوشت: نوری که راه گشای یک رزمنده شد
يکي از برادران رزمنده می گفت: شبی با ماشين حرکت کردم. نوری جلوی من ظاهر شد که تنها حدود ده متری خود را می ديدم. اين نور مرا با خود برد که ناگهان خود را کنار فرماندهی صداميان ديدم. ضدهوائی را عراقی ها به پشت ماشين بستند و من حرکت کردم. فقط گفتم: يا امام زمان خودم را به تو می سپارم. دو نفر از عراقی ها هم عقب سوار شدند و ما دو نفر بوديم. وقتی که می آمديم ديدم عده ای از بچه ها مين عراقی جمع می کنند گفتند تو کجا بودی؟! اينجا چکار می کنيد؟! با تعجب گفتم: من هم نميدانم خودم هيچ نمی فهمم بعد جريان را فهميد که ای داد امام زمان (عج) بوده است.
11دی ماه 1361 مسجد واحدآموزشی تیپ امام سجاد(ع)

برادر ميرزائی از سپاه ده بيد در آمار تيپ اظهار می داشت. يک شب قبل از حمله فتح المبين ما با يکی از برادران در بخش بوديم. نيمه های شب بود ما می خواستيم پست عوض کنيم. ديدم نور چراغی از عقب جلويم می افتد. نگاه کردم چيزی نديدم. ترسيدم و نگهبانی را عوض کردم.

يکی از برادران گفت: مثل اينکه کسی رفت داخل مهمات خانه. چون آن نور را ديده بودم ترسيدم و با بچه ها يک جا جمع شديم و منتظر و مواظب بوديم که ناگهان يکی از برادران فرياد زد امام زمان(عج) ما چيزی نديديم ولی سر تا پا اشک می ريختم. آن طرف تر که رفت نور را ديدم که از تپه ها می گذشت.

انتهای متن/

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده