نوید شاهد _ همسر شهید مدافع حرم "سعید قارلقی"، در خاطره‌ای از او می‌گوید: "«یک ساختمان سپاه سر کوچه ما بود و من وقتی سپاهی‌ها را که جوانانی مذهبی و متدین بودند می‌دیدم لذت می‌بردم. یک آرامش خاصی به من دست می‌داد و در دلم می‌گفتم اگر آدم بخواهد ازدواج کند......» ادامه این خاطره از شهید مدافع حرم "سعید قارلقی" را در پایگاه خبری نوید شاهد تهران بزرگ بخوانید.

خاطره

به گزارش خبرنگار نوید شاهد تهران بزرگ، شهید مدافع حرم "سعید قارلقی"دوازدهم بهمن ماه سال 1345در تهران دیده به جهان گشود. پدرش لطف الله نام داشت. او که بازنشسته نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.

برادرش حمید نیز در جنگ تحمیلی به شهادت رسیده بود، پس از ناامن‌شدن حریم عتبات عالیات در عراق تصمیم به مبارزه با تکفیری‌ها گرفت و در ششم خرداد ماه سال 1394 در سن 49 سالگی در جنوب شهر سامرای عراق به شهادت رسید. پیکر این شهید والامقام در بهشت زهرا تهران آرام گرفته است.

همسرشهید مدافع حرم «سعید قارلقی» در خاطره‌ای از او روایت می‌کند:

ما، چون پسرخاله دخترخاله بودیم، از کوچکی همدیگر را کامل می‌شناختیم. خاله‌ام بعد از ازدواج از کرمانشاه به تهران می‌آید و در محله امامزاده حسن ساکن می‌شود.

هر چهارتا بچه‌اش هم آنجا به دنیا می‌آیند. همسرم بچه دوم خانواده بود که متولد سال ۴۵ بود. ۱۲ ساله بود که پدرش از دنیا می‌رود و خاله‌ام با کار کردن و کسب روزی حلال بچه‌ها را تربیت و بزرگ می‌کند و انصافاً هم خیلی زحمت و سختی کشید. مثلاً مدتی مجبور شدند در وردآورد زندگی کنند و مادرشان هر روز برای کار به تهران می‌رفت و همیشه روی کسب لقمه حلال تأکید داشت.

همسرم در دوران انقلاب خیلی فعال بود و یک لباس خاکی داشت که خیلی به آن علاقه‌مند بود. خواهرش می‌گفت: در همه تظاهرات دوست داشت همان لباس را بپوشد. بعد از پیروزی انقلاب تازه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شده بود که رفت و عضو سپاه شد. ازدواج ما هم در این دوره صورت گرفت البته در آن دوران ایشان تهران و من شهرستان بودم.

مراسم خواستگاری و ازدواج به صورت کاملاً سنتی بود. ابتدا مادرش که خاله‌ام باشد موضوع را با مادرم مطرح کرد. این را هم بگویم که من از اول فضای سپاه را خیلی دوست داشتم و دختری بودم که از کودکی سفت و سخت مقید به حجاب بودم. عاشق این بودم که چادر سر کنم و بگویم که بزرگ شده‌ام.

یک ساختمان سپاه سر کوچه ما بود و من وقتی سپاهی‌ها را که جوانانی مذهبی و متدین بودند می‌دیدم لذت می‌بردم. یک آرامش خاصی به من دست می‌داد و در دلم می‌گفتم اگر آدم بخواهد ازدواج کند چقدر خوب است که با این سپاهی‌ها ازدواج کند و خیال می‌کردم هر کس با آن‌ها ازدواج کند به بهشت می‌رود. تا اینکه سال ۶۴ همسرم که پاسدار بود به خواستگاری‌ام آمد. همان موقع به جبهه هم می‌رفت و من با شرایطش کاملاً آشنا بودم.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده