در روایت از شهید محمودی بیان شد:
نوید شاهد - «شهیدغلامحسین محمودی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. مادرش در روایت از او بیان می کند: «او با مهربانی گفت: اگر راضی هستی برایم دعا کن تا حاجتم برآورده شود. با تعجب پرسیدم: پسرم چه حاجتی داری؟ خندید و گفت: "فقط شما برایم دعا کن." من هم برای رواشدن حاجتش دعا کردم اما بعد از شهادتش فهمیدم، حاجتش این بود که در راه خدا شهید شود.»

 

زندگی

 

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدغلامحسین محمودی، سوم بهمن 1332، در شهر اشتهارد از توابع شهرستان كرج به دنيا آمد.پدرش محمدصادق (فوت 1353 ) و مادرش مريم نام داشت.تا سوم متوسطه درس خواند. تراشكار بود. سال 1355ازدواج كرد و صاحب سه پسر شد. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. سيزدهم شهريور 1365 ، با سمت سكان دار قايق در حاج عمران عراق به شهادت رسيد. مزار وي در گلزار شهداي زادگاهش قرار دارد.
 
آنچه در ادامه می خوانید روایتی از این شهید است.

خاندان غلامحسین، به خصوص والدینش، مذهبی و پایبند به احکام دینی بودند. غلامحسین از کودکی اخلاقی اسلامی داشت و به نماز و تکالیف شرعی بسیار اهمیت می داد. با تلاش و پشتکار درسش را تا دیپلم خواند و در سال ۱۳۵۵ با دختر دایی اش ازدواج کرد. در تراشکاری مهارت پیدا کرده بود و در آن حرفه به کار مشغول بود. غلامحسین شیرمرد شجاعی بود که در حوادث انقلاب و تظاهرات اشتهارد از جوانان پیش‌قدم به شمار می‌آمد. مردی بود پرشور، با ایمان و عاشق جان برکف امام خمینی، در تهران هم با شجاعت تمام، پا در رکاب مبارزه داشت و از نیروهای پهلوی هراسی به دل راه نمی داد.

 با شروع جنگ، غلامحسین به ندای امام لبیک گفت و بی درنگ رهسپار جبهه شد تا دوشادوش هم‌رزمانش با دشمن بجنگد. اولین اعزامش در سال ۱۳۶۳ بود که پسر بزرگش ۷ سال داشت. از او۳ پسر به یادگار مانده است. شهید غلامحسین محمودی بعد از سه بار اعزام در عملیات پیروزمندانه کربلای ۲ لباس شهادت بر تن کرد و کربلایی شد.

مادرش می‌گوید: "پسرم خیلی شوخ بود. در آخرین اعزامش از من پرسید: " آیا از من راضی هستی؟" گفتم: البته که از شما راضی هستم." با مهربانی گفت: اگر راضی هستی برایم دعا کن تا حاجتم برآورده شود. با تعجب پرسیدم: پسرم چه حاجتی داری؟ خندید و گفت: "فقط شما برایم دعا کن." من هم برای رواشدن حاجتش دعا کردم اما بعد از شهادتش فهمیدم، حاجتش این بود که در راه خدا شهید شود و هر وقت مشکلی داشت از من می خواست دعا کنم. می گفت: من به دعای مادرم اعتقاد دارم.

پسرم از همان کودکی پسرکی باهوش و شجاع بود و این را در جبهه ها به خوبی نشان داد. در آخرین اعزامش هنگام خداحافظی به برادرش اسماعیل گفته بود، من دیگر برنمی‌گردم اگر برنگشتم قالیچه ای را که خواهرم برایم بافته به مسجد ببر و سر در آن نصب کن. قالیچه زیبا بود و روی آن عبارت بسم الله و اسامی پنج تن آل عبا نقش داشت. ما هم بعد از شهادتش به وصیت او عمل کردیم. شب شهادتش خواب دیدم پسرم شهید شده است. فردای آن روز برادرم صبح زود به خانه ما آمد. پرسیدم: برادر این وقت روز اینجا چه می کنی؟ چیزی شده بی آنکه پاسخم را بدهد شناسنامه غلامحسین را طلبید. شناسنامه را به او دادم و به کارش شک کردم بعد از آن به بسیج محل رفتم و دیدم دارند حجله درست می کنند. از یک بسیجی پرسیدم: آقا مگر شهید آوردند؟ گفت: بله. پرسیدم: "شهید غلامحسین محمودی را هم آورده‌اند؟" او که مرا نمی‌شناخت، گفت: بله. چند شب قبل از آن هم خواب دیده بودم غلامحسین پیش من آمده، با خوشحالی گفتم: "مادرجان، اینجا چه می‌کنی؟ کی از جبهه امدی؟ گفت: "چند روز بعد کاروان شهدا را به اشتهارد می‌آورند." روز بعد از شهادت پسرم شهید اخی هم به شهادت رسید که او را به اشتهارد آوردند.
 پسرم چند بار به خوابم آمده، هر وقت در خانه مشکل و مسئله پیش بیاید، او به خوابم می آید.
 
منبع: کتاب مسافران بهشت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده