نوید شاهد- «گفتم:پلاک دیگر برای چه؟! گفت:مادر خدا را چه دیدی شاید یک روز مثل تو فیلم های جنگی بیایند و در خانه را بزنند و به تو بگویند شما مادر اسماعیل شفیعی نژاد هستید؟ و تو بگویی بله و بعد به شما بگویند اسماعیل شهید شده ... او می گفت و من اشک به پهنای صورت می ریختم و او با حرارت می گفت:این هم پلاک شهادت اسماعیل .... من که رنگ از رخسارم پریده بود گفتم:«یا فاطمه زهرا خدا نکنه، چه می گویی. انگار تازه اسماعیل اشکهای مرا دیده بود و نزدیک شد و گفت:مادر شوخی کردم ...» در ادامه متن خاطره مادر شهید اسماعیل شفیعی نژاد را در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید اسماعیل شفیعی نژاد هفده مهرماه 1374در خانواده مذهبی و متدین در شهرستان اهواز بدنیا آمد پدرش ایرج نام داشت و کارمند حراست شهرداری بود و مادرش افسانه نام داشت. دارای سه برادر بود و خود سومین فرزند خانواده محسوب می شد. به صورت داوطلبانه دفترچه اعزام به سربازی گرفت و وارد لشکر عملیاتی سپاه 7ولیعصر (عج) شد. سرانجام روز شنبه در سی‌ویک شهریور 1397 همزمان با آغاز هفته دفاع مقدس در رژه سپاه و ارتش مورد هدف تروریست های کوردل قرار گرفت و به شهادت رسید.

متن خاطره:

فرزندم اسماعیل پسر مهربان و زیبایی بود از دوران کودکی من سعی می کردم اجازه ندهم هیچ وقت آب در دل فرزندانم تکان بخورد. سختی و مشقت ها را خودم تنهایی به دوش می کشیدم نقش من هم مادر بود و هم خواهر و هم برادر پسرانم بودم. خواهر نداشتند و می دانستم که چقدر به خواهر نیاز دارند. همشه حضور یک دختر باعث شادی و نشاط خانه می شود.

اسماعیل از همان بچگی صبور و آرام بود و هیچ وقت بهانه چیزی را نمی گرفت و یا خودش را با دیگر بچه ها قیاس نمی کرد. الحمدالله تربیت من را پذیرفته بود و می دانست من برایش هر چیزی که از دستم بر بیاید را به  بهترین شکل ممکن انجام می دهم. روزها می گذشت و فرزندانم بزرگ می شدند دلسوزیهای اسماعیل برای من بیشتر از بقیه پسرانم بود او توجه خاصی به من داشت و همیشه وقتی که از در خانه وارد می شد با من صحبت می کرد و یا درد و دل می کرد.

از آرزوهایش و اینکه من را و خانواده را به آرزوها و رویا هایمان می رساند، ساعتها کنار هم مانند دو دوست می نشستیم و صحبت می کردیم و اصلا متوجه ساعت نمی شدیم. نقش قهرمانهای قصه ها را دوست داشت و من با لذت به حرفهایش گوش جان می دادم و در دلم برایش آرزو می کردم به تک تک آرزوهایش برسد.

سرباز شده بود و آنقدر در لباس مقدس سربازی می درخشید که هر صبح برایش صدقه می گذاشتم. مرتب می گفت:« مادر خیلی در این لباس زیبا شده ام؟!»

و من با چشمانی پر از اشک می گفتم:«ماشااله شیر پسرم»

روزها گذشت تا یک روز آمد کنارم ولی بیقرار و خوشحال بود هیجانزده بود. گفت:«مادر قرار است پادگان ما را منتقل کنند به منطقه مرزی.»

من پرسیدم:«چرا؟!»

گفت:«خبر نداری قرار است برایمان پلاک هم تهیه کنند مثل زمان جنگ دفاع مقدس»

من با چشمانی متعجب نگاهش کردم دهان اسماعیل که همراهش لبخندی بود که داشت داستان را با آب و تاب برایم می گفت را نمی شنیدم فقط متعجب شده بودم ...گفتم:«پلاک دیگر برای چه؟!»

گفت:«مادر خدا را چه دیدی شاید یک روز مثل تو فیلم های جنگی بیایند و در خانه را بزنند و به تو بگویند شما مادر اسماعیل شفیعی نژاد هستید؟ و تو بگویی بله و بعد به شما بگویند اسماعیل شهید شده ...»

او می گفت و من اشک به پهنای صورت می ریختم و او با حرارت می گفت:«این هم پلاک شهادت اسماعیل ....»

من که رنگ از رخسارم پریده بود گفتم:«یا فاطمه زهرا خدا نکنه، چه می گویی»

انگار تازه اسماعیل اشکهای مرا دیده بود و نزدیک شد و گفت:«مادر شوخی کردم...» و من در آغوش فرزندم آرام شدم.

روز رژه دمای هوای اهواز بسیار بالا بود وقتی می خواست خارج شود به او گفتم:«مادر نهار منتظرت هستم»

و او با لبخند گفت:«مادر شربت خاکشیر...»

و من گفتم:«حتما...»

راهی شد و یک هفته بعد تمام صحبت های اسماعیل به حقیقت رسید اسماعیل شهید شد، چند مرد آمدند در خانه را به صدا در آوردند و گفتند:«با مادر شهید اسماعیل شفیعی نژاد کار داریم»

گفتم:«بفرمایید خودم هستم»

گفتند:«پلاک اسماعیل...»

آری قبل از چهلم پلاک اسماعیل به دستم رسید و شهادت فرزندم را به من تبریک گفتند با چشمانی پر از اشک فهیمدم اسماعیلم تمام این روزها را می دانسته و با علم رسیدن به آرزوهایش آن صحبت ها را برایم نقل می کرد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده