آزمایشی که شهید و دوستانش سربلند از آن بیرون آمدند
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، شهید «سعید قاسمی» فرزند شهاب در تاریخ هجدهم شهریور ماه سال 1347 در شهر تهران در خانوادهای مذهبی و متدین چشم به جهان گشود. او از ابتدا با شعائر اسلامی آشنا شده و پایبند به مسائل مذهبی بود و به طوریکه سالها قبل از بلوغ به انجام واجبات خود نظیر نماز و روزه می پرداخت و پروردگار را ناظر بر اعمال خود میدید.
دبستان و راهنمایی را در دبستان و راهنمایی اسلامی قدس (واقع در منیریه) گذراند با وجود سن کم در تظاهرات و راهپیمایی های خانواده شرکت میکرد و با شروع جنگ تحمیلی بارها به پایگاههای بسیج و مراکزی که آمادگی دفاعی و رزمی می آموختند مراجعه کرده بود تا اسمش را بنویسند و هر بار ناامید به خانه بازمیگشت و خطاب به پدر و مادر خود میگفت شما بیائید و رضایت بدهید مرا نمی نویسند و بنا به گفته مادرش هر گاه از این مراکز عبور می کرد دقایقی می ایستاد و با دیده حسرت به آنجا می نگریست.
تمام اوقات بیکاری کتابهای مذهبی مطالعه میکرد و به خصوص به کتابهای شهید آیت ا... دستغیب علاقه وافری داشت با مطالعه کتاب شهید مطهری بارها آرزوی شهادت کرده بود و همیشه به مادرش میگفت که ببینید مقام شهید چیست که شهدا هنگامیکه وارد عرصه قیامت میشوند اولیاء و انبیاء اگر بر مرکب سوار باشند به احترام آنها فرود می آیند و این توصیف را با لذت و شادی زایدالوصفی بیان میکرد بارها در شناسنامه خود دست برد و سن خود را بالاتر برد تا بتواند در کنار سایر رزمندهها به جبهه اعزام شود بعد از اتمام دوره راهنمایی به خاطر علاقه زیادی که به رشته برق داشت در هنرستان شهید فولادوند امتحان داد و نفر اول شد یکی دوبار قبل از دبیرستان نیز با پدر و دوستان پدرش به جبهه رفته بود و پدرش در این مورد میگوید که سعید آنقدر بیمهابا و بدون ترس پیش میرفت که ما فکر میکردیم همین الان به درجه رفیع شهادت نائل میشود.
در ابتدای سن 15 سالگی بالاخره موفق شد برای اعزام به جبهه به اردوی 45 روزهای برای یادگیری فنون رزمی برود پس از پایان این اردوی رزمی شبی که شهید سعید به خانه برگشت حال و هوایی عجیب داشت که از چهره او نمایان بود مادرش که متوجه این حالات شده بود میگوید بعد از اینکه ساعتها با او حرف زدم سعید گفت چند روز به پایان دورهمان مانده بود که یک روز یکی از فرماندهان همه ما را جمع کرد و گفت اکنون از جبهه با ما تماس گرفتهاند که عملیاتی در پیش است و برای انجام موفقیت آمیز این عملیات نیاز به عدهای جوان داوطلب و از جان گذشته داریم تا به میدان مین رفته و با ایثار و از خودگذشتگی راه عبور را برای رزمندگان باز کنند در حال حاضر چه کسانی داوطلبند که ما آنها را با هواپیما سریعاً به جبهه اعزام کنیم
شهید سعید جزو اولین کسانی بود که برخاست و اعلام آمادگی کرد به صورتیکه خود شهید تعریف میکرد دوست همکلاس او که با هم در اردو شرکت کرده بودند دست او را میکشد و میگوید سعید تو از پدر و مادرت اجازه نداری و سعید در جواب میگوید اجازه پدر و مادر شرط نیست همین قدر که به ما اجازه آمدن به اردو را دادهاند کافیست الان اسلام نیاز به ما دارد و ما باید برای اسلام و انقلاب جانفشانی کنیم و اکنون بهترین فرصت است شهید میگفت که همه داوطلبین را جمع میکنند و آنها را سوار اتوبوس میکنند در بین راه همان فرمانده به این داوطلبان میگوید که هر کسی بنا به هر دلیلی اگر منصرف شده است یا فکر میکند مشکلی دارد میتواند برگردد و به گفته شهیدهیچکدام از داوطلبین منصرف نشده بودند بعد آنها را به زیارت حضرت عبدالعظیم میبرند و داوطلبین همگی با سوز و اشک و دعا زیارت میکنند و از خداوند سلامتی رهبر و مقتدایشان و بخشایش گناهان و .. را درخواست میکنند و شاد بودند از اینکه فردا بدنهای تکه تکه شدهشان بر روی ریگهای تفتیده جنوب معبری میشود تا دلاور مردان رزمنده از روی آنها عبور کنند.
بعد از زیارت آنها را سوار اتوبوس میکنند و راه میافتند فرماندهایکه داوطلبین را فراخوانده بود در اتوبوس بلند میشود و در حالیکه صورتش از اشک خیس بود میگوید برادران مطلبی را برای شما باید بگویم شما همه روسفید هستید زیرا از این آزمایش سربلند بیرون آمدید این مسئله امتحانی بیش نبود زیرا عدهای به من میگفتند که این بچهها برای فرار از درس و مدرسه به اینجا آمدهاند و هیچکدام مرد جنگ نیستند من با این امتحان به آنها ثابت کردم که اشتباه میکنند و شما با این کارتان هم نزد خداوند و برادران دیگر روسفید شدید و هم مرا روسفید کردید و در این هنگام بچهها همه اعتراض کردیند و صدای ناله و فریاد بچهها بلند شد مادر شهید قاسمی که مخاطب این خاطره شهید از این اردو بوده است میگوید که سعید در حین تعریف این ماجرا گریه میکرد و میگفت مادر جان شما نمیدانید که در آن ساعات ما چه حال وشی داشتیم این خاطره را مادر شهید پس از شهادت او بیان میکند.
شهید سعید در اوایل سال تحصیلی 1362 از طرف هنرستان با عدهای از دوستان و مربیان خود به جبهه رفت و در اثر ریختن آب جوش پایش سوخت و با اینکه سوختگی عمیق بود اما حاضر نشد به تهران برگردد و میگفت که من آمدهام تا باری از دوش رزمندگان بردارم اگر قادر نیستم به خط مقدم بروم حاضرم هر کاری که لازم باشد انجام دهم اما به تهران بازنگردم.
آخرین بار که ایشان به جبهه رفتند در بهمن ماه سال 1362 بود که از طرف پادگان ابوذر اعزام شدند و در 20 اسفند همان سال در عملیات خیبر و جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نائل آمدند