
قاصدک زخمی خاطرات دختر شهید
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، بخوانیم روایت خاطرات الهام اسدی، فرزند شهید غلامرضا اسدی:
بعد از پدر چه سخت گذشت. آن لحظات شیرین زندگیام، سالهای کودکی، دورانی که تازه قدم به فصل شکفتن علم و دانش گذاشته بودم و نوشتن و خواندن راهگشای لیلیبازی و عروسکبازیهایم شده بود. تابستان بود، فصل آبتنی بچهها، لحظه روییدن عشق و فصل الهام. برای من اما آن تابستان بیش از همه فصلی رازآلود و تلخ بود؛ مثل وقتی که بچهای در خیال روی آب شناور است و ناگهان غرق میشود. زندگیام در سراب زمان، افسار گریخته و بیهدف، میرفت و میرفت.
در یکی از روزهای گرم تابستان بود که خبر پریشیدن گل عشق و امیدم را شنیدم و دیگر عشق برایم مفهومی نداشت. همان روزها هرچیز، از صدای خندهی دوستان تا رنگ گلها، طعم تلخی میداد. با اینهمه، شکرگزار الهه عشق بودم و به او توکل کردم، چرا که تمام امیدم سرد و نامأنوس شده بود.
قاصدک زندگیام آن خبر را با زالهای سوزناک آورد؛ پروازش شکسته و غمگین بود و من، تنها و بیپناهتر از همیشه. اسب پرمهری که روزگاری یار سفرم بود، از سرما گرفته و دیگر ساسانی در صحرا نداشتم. در آن بیابان پرخطر، درست زمانی که بیش از هر چیز به او نیاز داشتم، تنهاترین لحظات را تجربه کردم.
روزگار ناتمام شد، دیگر تاب و توان ماندن نداشتم. همهی زندگیام و لحظات شیرین با پدر بودن برایم به خواب و خیال تبدیل شد؛ رؤیایی ناباورانه، کوتاه اما جذاب و شیرین. لحظههایی که در کنار او بودم و گمان میکردم تا همیشه در کنارم خواهد ماند، حالا تنها در قاب عکس خلاصه میشد.
عکسی که هیچگاه از ذهنم پاک نمیشود؛ هرگاه یادش میکنم، سراسر خاطرات آن دوران را در برابر چشمانم به تصویر میکشم. برای لحظهای احساس میکنم او دوباره کنارهام ایستاده و من غرق لذت میشوم، اما آن لذت، حتی کمتر از طلوع خورشید و روشنایی یک گل بود.
هرچند آن گل جان داده در فصل جدایی، این گل در وجود من ریشه کرد و رویید. نخواستم فصل پاییز را سرد بپندارم، چرا که نخستین فصل از یادم محو شود. او را با جدایی آشنا نکردم، چون خوب دانستم و چشیدم جدایی یعنی چه.
گل همیشه بهار زندگیم، دوستت دارم ای پدر.