قزوین - دفتر خاطرات

آخرین اخبار:
دفتر خاطرات
بمیرم دخترم می‌ره خونه دوستش برای سعیدم گریه میکنه
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛

بمیرم دخترم می‌ره خونه دوستش برای سعیدم گریه میکنه

«مادر با دیدن من بی نهایت خوشحال شد بغلم کرد و بوسید خبر تماس سعید را به من داد. بعد رو کرد به زن‌های همسایه که همه در حیاط ما جمع شده بودند گفت: بمیرم دخترم می‌ره خونه دوستش برای سعیدم گریه میکنه ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
شهیدی که دوست داشت مزارش در جوار شهید «خالقی» باشد

شهیدی که دوست داشت مزارش در جوار شهید «خالقی» باشد

«جواد وصیت کرد در صورت اجازه مادر شهید امیر خالقی، او را در مزار خالی‌اش دفن کنند و اگر نه در پایین پای او. بدین ترتیب با رضایت خانواده شهید خالقی، جواد را در آن‌جا به خاک سپردیم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
جهیزیه خوش‌بختی نمی‌آورد

جهیزیه خوش‌بختی نمی‌آورد

«روزی که داشتن جهیزیه مرا می‌بردند. آسید علی‌اکبر به من گفتند مطمئن باشید چیز‌هایی که شما به عنوان جهیزه گرفته‌اید؛ خوشبختی نمی‌آورد! ...» ادامه این خاطره را از سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
شهید «سیاه‌کالی‌مرادی» و یک عقد به یادماندنی؛ از فراموشی شناسنامه تا اشتباه در آزمایش‌ها

شهید «سیاه‌کالی‌مرادی» و یک عقد به یادماندنی؛ از فراموشی شناسنامه تا اشتباه در آزمایش‌ها

فرزانه سیاه‌کالی‌مرادی همسر شهید حمید سیاه‌کالی‌مرادی، خاطره روز عقد خود را روایت می‌کند: «روزی پر از لحظات ساده و صمیمی، اما همراه با فراموشی شناسنامه داماد و اشتباه در آزمایش‌های لازم، که درنهایت به خواندن صیغهٔ محرمیت انجامید تا پس از تکمیل فرآیند قانونی، عقد دائم جاری شود ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
خاطرات | خبر شهادتش را شنیدم، آرام بودم

خاطرات | خبر شهادتش را شنیدم، آرام بودم

«علی آمد خانه عکس محمد را ببرد که من گفتم: عکس را کجا می‌بری؟ گفت: محمد تصادف کرده است، اما وقتی حالت تعجب مرا دید، گفت: مجروح شده. گفتم: راستش را بگو. گفت: محمد شهید شده. خبر را که شنیدم خیلی آرام بودم، چون قبلاً خواب شهادتش را دیده بودم و آمادگی شنیدنش را داشتم! ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «محمدرضا قاقازانی» از زبان مادر این شهید بزرگوار است که تقدیم حضورتان می‌شود.
شهدا برخاستند، مردانه با ستم جنگیدید
برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛

شهدا برخاستند، مردانه با ستم جنگیدید

«شهدا برخاستند، مردانه با ستم جنگیدید و اینک تو‌ای اشک ببار تا چشمان همیشه در انتظار من که سنگینی یاد شما را به دوش می‌کشد، سبک‌تر شوند ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
شهید «علی میوه‌‏چین» به علم و آموزش جوانان اهمیت می‌داد
برگی از خاطرات؛

شهید «علی میوه‌‏چین» به علم و آموزش جوانان اهمیت می‌داد

«آخرین باری که داشتم از طریق قطار به جبهه‌ها اعزام می‌شدم، در ساکم را باز کرد تا ببیند کتاب‌هایم را برداشته‌ام یا نه، علی واقعاً به علم و آموزش جوانان اهمیت می‌داد و معتقد بود که جنگ یک روزی تمام خواهد شد و ما هستیم که باید آینده مملکت را بسازیم ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوه‌‏چین» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
روایتی از اولین باری که روزه بر من واجب شد
برگی از خاطرات زنان امدادگر در دفاع مقدس؛

روایتی از اولین باری که روزه بر من واجب شد

«اولین بار که روزه بر من واجب شد تابستان بود. ما در وسط حیاط منزل خود یک حوض فیروزه‌ای رنگ داشتیم. من در ظهر‌های ماه رمضان از شدت گرما پاهایم را داخل آن می‌گذاشتم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «محبوبه ربانی‌ها» از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
روایتی از اسیر شدن سیدالاسرای ایران، شهید «لشگری»
برگی از خاطرات اسارت آزادگان؛

روایتی از اسیر شدن سیدالاسرای ایران، شهید «لشگری»

«انتهای باند و رمپ پرواز را هدف قرار دادم، بمب‌هایم تمام شد. به سمت خاک خودمان گردش کردم. عراقی‌ها دیوار آتش تهیه دیده بودند و به محض رد شدن مورد اصابت قرار گرفتم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
۱
طراحی و تولید: ایران سامانه