روايتي مادرانه از شهيد بهمن جعفر علايي
زندگی من از تولد او تا به حال که حدود 13 سال از مفقود بودن او میگذارد خاطرات زیادی است اما یادم میآید که همیشه به فکر دیگران بود به همه فکر می کرد از پدر و مادر بگیر تا خواهر و دوستان و فامیل یک شب وقتی که از مسجد به خانه آمد بعد از صبحت یاد موقع خواب او رسید به رختخواب رفت و بعد از مدتی به خواب فرد رفت من به او نگاه میکردم وقتی که ساعت را دیدم ساعت حدود 2 شب بود دیدم او از خواب بلند شد و به طرف حیاط رفت وضو گرفت و به سراغ نماز شب آمد شروع به خواندن کرد و اشک از صورت او همچنین می ریخت و دعا میکرد.
تا اینکه به جبهه برود. وقتی صبح فرا رسید از او پرسیدم که چرا دیشب گریه میکردی گفت آخه شما اجازه نمیدهی که من به جبهه بروم من که دیدم او چنین فرزندی است به او اجازه دادم اما بعد از مدتی او در عملیات والفجر یک مفقود شد بعد از پیگیری زیاد خیلی از عملیات والفجر یک به ما نشان دادن فرزندم در فیلم بود او را در جمع اسیران دیدم اما الان 13 سال می گذرد و از او خبری ندارم امیدوارم خبری از او بشود در انتظار آمدن او و دیگر اسیران هستیم.
فقط شما مسوولیت بدانید که خاطرات یک مادر به امید خدا در قلب و در روح یک مادر میباشد نه در فکر او
منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ