به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، عباراتی که خواندید و عکسی که ملاحظه می نمایید مربوط می شود به نوشته ای که با خودکار بیک آبی بر روی حجله ی آلومینیومی بالای مزار شهید حسن آبشناسان در قطعه ۲۶ ردیف ۷۹ شماره ۴۷ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) حک شده و حالا بعد از گذشت سال ها کمی کمرنگ گشته است.
نوشته ای از سر حسرت و دریغ، گویی با بغض نقش بسته، نشان از این دارد که یک هم وطن بر سر مزار شهید آبشناسان حاضر می شود و تازه متوجه می شود که ایشان پدر افشین آبشناسان بوده که در زمان دوران آموزشی خدمت سربازی با هم در یک پادگان به سر می بردند.
نکته ی طلایی در این میان آن است که افشین آبشناسان سال ۶۲ در حین سربازی، بدون آشکار نمودن هویت خود که فرزند سرهنگ آبشناسان، فرمانده لشکر ۲۳ نیروهای ویژه هوابرد (نوهد) ارتش و فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء است مانند دیگر سربازان وطن به انجام خدمت می پردازد و در ادامه نیز به نیروی دریایی بندرعباس اعزام می شود و خدمت را به پایان می رساند. اما ۴ روز مانده به پایان خدمت در مهرماه ۶۴ خبر شهادت پدر به ایشان می رسد.
کافی است این نقل قول ها که مربوط به بخش هایی از وصیت نامه شهید حسن آبشناسان و همچنین خاطرات همسر شهید، سرکار خانوم "گیتی زنده نام” می باشد را مرور کنیم تا ببینیم با چه انسان پاک سرشتی طرف بودیم و همین ساده زیستی و تعالیم معنوی و مذهبی بوده که چنان تصمیمی را برای فرزند رقم زده است.
شهید حسن آبشناسان که فرمانده قرارگاه و نیروهای مخصوص بود و می توانست در پشت جبهه تنها از طریق بی سیم به دستور اکتفا کند، چادرش همیشه جلوتر از سایر نیروها، نزدیک به عراقی ها بود و لباسش نیز نه فرم، بلکه لباسی خاکی و بدون درجه بود و عاقبت نیز در خاک عراق به شهادت رسید.
در وصیت نامه اش خطاب به فرزند ارشدش افشین نوشت:
«پسرم! من برای تو پول، ملک و فرش به ارث نگذاشتهام. من در زندگی به دنبال بهتر کردن منزل، وسایل زندگی یا پسانداز پولهایم در بانک نبودهام. من در زندگی به دنبال ساختن شخصیت خودم بودم، به دنبال شکل گرفتن نگاه و دیدگاهم به دنیا و مسایل جاری آن. امیدوارم آنچه در من نسبت به دین، اعتقادات و حس بندگی و تسلیم در مقابل پروردگارم محقق شده، برای شما هم توشهای باشد و چراغ راهی».
خاطرات همسر:
همسر ایشان نیز از خاطرات مشترکشان طی ۲۳ سال زندگانی، از دی ماه سال ۴۱ تا مهرماه سال ۶۴ اینطور می گوید: «خودش را منضبط کرده بود به یک زندگی ساده؛ خیلی ساده. فوقالعادههایش را، که کم هم نمیشد، اصلاً نمیگرفت. سفارش کرده بود که من هم نگیرم؛ فقط اصل حقوق. بقیه را دستنخورده میگذاشتم توی پاکت، میبردم مدرسه ای که طرفهای شمسآباد بود. شاگردهای فقیر خیلی داشتیم. هر بار پول را به عنوان هدیه میدادم به خانوادههایشان. یک بار افشین درباره ی راههای رسیدن به هدف با حسن بحث میکرد. حسن رفت سراغ کتابهایش. یکی دو روز بعد روی مقوا نوشت «در اسلامِ علی، هدف، وسیله را توجیه نمیکند.» و زد به دیوار؛ جواب سؤال افشین. وقتی افشین باید میرفت سربازی، گفتم: «هوای بچهمان را داشته باش.» گفت «اگر من پارتی افشین باشم، میفرستمش بدترین و سختترین جایی که ممکن است.
چون با سختی، آدم ساخته میشود. پس بهتر است پارتی اش خدا باشد نه من.» افشین که رفت سربازی، دائم سفارش میکرد که «سعی کن دو برابر نگهبانی بگیری. نگهبانی فرصت فوقالعادهای است که برای خودت کار کنی. اگر توی ساختمان پاس داشتی، کتاب بخوان. چیز یاد بگیر. اگر بیرون بودی، نایست، کلاغپر برو. تفنگت را بگذار روی شانهات و کلاغپر برو.» و افشین همه ی این کارها را میکرد. دو سه ماه بعد وقتی آمد، عجیب ورزیده شده بود. میگفت «آنجا کمتر از همه اذیت میشوم.»
منبع: پایگاه اطلاع رسانی گلزار شهدای تهران