مصاحبه با مادر شهید مدافع حرم مسعود عسگری
شهید مسعود عسکری متولد شهریور 1369 بود. او ابتدا در رشته الکترونیک و سپس حقوق را برای تحصیل انتخاب کرده بود اما هیچکدام نتوانست پاسخگوی شوق او به پرواز باشد. به همین دلیل پرواز را جایگزین تحصیلات کرد. شهید عسکری 21 آبان ماه سال جاری طی عملیات مستشاری در حلب سوریه به شهادت رسید. پیکرش 22 آبان ماه به کشور بازگشت و طی مراسم باشکوهی در 24 ابان ماه تشییع شده و در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.
زندگینامه شهید مدافع حرم مسعود عسگری
مادر شهید: مسعود از کودکی چهره بسیار زیبایی داشت. خیلی هوشیار و زرنگ بود. کاملا از هم سن و سالانش باهوشتر به نظر میرسید. وقتی مسعود چهارساله بود در شهرک اندیشه زندگی میکردیم پدرش علاوه بر مشغول بودن در سپاه، یک مغازه دوچرخهسازی داشت که پنجرهاش به اتاق خواب مسعود باز میشد. مسعود یک دوچرخه داشت که پدرش آن را به قفسه زنجیر کرده بود و آن را به کرکره مغازه قفل کرده بود. بدون آنکه ما متوجه چیزی باشیم مسعود از پنجره پایین و قفسهها را مثل پله پایین رفته بود. خودش به تنهایی کلید مغازه را با خود برده بود. ترکبند دوچرخه را که به زنجیر وصل بود، باز کرده و کرکره را به اندازه قد خودش بالا داده بود. به این ترتیب توانسته بود دوچرخه را بردارد و بازی کند. من ناگهان دیدم صدایی میآید اما از مسعود خبری نیست، به اتاقش رفتم دیدم پنجره باز و کرکره مغازه بالا است. برای پسری که هنوز کاملا چهار ساله نشده این روال عجیب بود.
از کودکی دنیای او با همسن و سالهایش فرق داشت. حتی لابهلای شیطنتهای کودکانهاش یکجور هدف ِ منطقی پیدا میشد که هرکسی از آن سر درنمیآورد. مادرش میگوید خطرهای زیادی از سرش گذشت و سلامت ماند چون خدا او را برای خودش نگه داشته بود.
برادر کوچکتر آقای علیرضا پناهیان؛ حاج احمد پناهیان را خدا حفظ کند. حسینیهای به نام «امالغدیر» در این اطراف هست که پدر حاج آقای پناهیان اول در اینجا نماز میخواند و بعد از ایشان هفتهای یکبار حاج احمد در آن نماز میخواند. پسرم کوچک بود میرفت پای صحبتهای حاج احمد مینشست چون ایشان خیلی انقلابی و پرشور صحبت میکرد او جذبش شد پسر کوچک من هم الان همین است و حسابی جذب ایشان شده است چون از ته دلشان صحبت میکنند. مسعود پای صحبتهای حاج آقا پناهیان بزرگ شد. چیزهایی که باید یاد میگرفت را در آن مسجد یاد گرفت. پدرش هم همینطور بود. از یک فامیل تنها بیرون کشیده شده او هم به واسطه پدر حاج آقا پناهیان. پسر کوچکمم هم به واسطه برادرش و یکی دو تن دیگر از اقوام به این راه کشیده شده است اما اصل وصل شدن به واسطه حاج آقا پناهیان بود.
مسعود فازش با بچههای عادی فرق داشت خیلی پسر زبل و خَیّری بود. چیزهایی که به دست میآورد را دوست داشت با همه به اشتراک بگذارد. به مقام معظم رهبری علاقه بسیاری داشت، خودش را فدایی حضرت آقا میدانست. سخنان ایشان را خیلی دوست داشت و پیگیری میکرد. به پسر بزرگم گفتم بروید سلمانی. ما عزادار نیستیم باید مرتب باشید. میگفت آرایشگر گفته بود مسعود خیلی آرام میآمد اینجا مینشست اگر مخالفی میآمد حرفی میزد مسعود با لبخند قشنگی سرش را به نشانه تاسف تکان میداد و ناراحت خیلیها از فهم حقیقت محروم اند.
درسش خیلی خوب بود. دیپلمش را که گرفت دانشگاه رفت و الکترونیک خواند. حوالی امتحانات ترم اول دانشگاهش بود که آمد و گفت «میخواهم پرواز یاد بگیرم و باید یک سری کارهای پزشکی برایش انجام بدهم». گفتم مسعود درس داری. گفت «مادر تو به درس خواندن من ایراد میگیری میدانستم میخواهی بگویی نزدیک امتحان است بنشین درست را بخوان» کارهای پزشکیاش را شروع کرده بود درس را رها کرد و سراغ پرواز رفت. بعدش دوباره دانشگاه رفت حقوق قبول شد. اما دوباره رها کرد. هیچوقت آرام نبود هیچ جا نمیتوانست بماند.
میگفت ما مجردها باید برای دفاع از حرم برویم. ما باید آنجا باشیم خیلی دلش میخواست برود. پر پر میزد که حتما برود. من دوست داشتم ازدواج کند اما مسعود میگفت صبر کن. هرچه میگذشت میگفتم چقدر صبر کنم؟ میگفت خبر میدهم و وقتش را میگویم. این بار هم که به سوریه رفت و برگشت دوباره مطرح کردم اما گفت صبر کن.
بار اول که به سوریه رفت قبل از عید بود و اصلا به ما چیزی نگفت. دو شب نبود بعدش برگشت. شکلات سوریهای برایمان آورده بود گفتم کجا بودی گفت جایی کار داشتیم. گفتم مسعود من هم مثل خودت میفهمم. گفت مادر فقط به کسی نگو. من هم برای اینکه کسی متوجه نشود نوار عربی دور شکلاتها را باز کردم تا اگر اقوام از آن خوردند متوجه نشوند از کجا آمده است.
سری دوم که هم رفت گفت «مادر یک ماه و نیم ماموریت داریم» گفتم کجا؟ گفت نمیتوانم بگویم فقط بدان زیارت است. رفت و یک هفتهای برگشت. گفتم چه شد برگشتی تو که گفتی یک ماهه دیگر میآیی. گفت گاهی فرصتی میشود که برگردیم. سر بزنیم. چند ساعتی میماند و دوباره میرفت. بار دوم باز هم گفت یک ماه دیر میآیم اما دوباره یک هفته بعد برگشت. هربار که میخواست برود همین را میگفت که تا یک ماه دیگر برنمیگردم. اما سری آخر گفت این بار توقع نداشته باش برگردم منتظرم نباش دیگر واقعا یک ماه طول میکشد. گفتم باشد قبول. گفت تا وقتی اسم مرا از رسانه یا تلویزیونی نگفتهاند به هیچکس نگو که من کجا رفتهام. حتی به پدر و برادر و خواهرش هم هیچ چیز نگفتم.
وقتی در غیاب مسعود، دلم تنگ میشد میرفتم به تلفن نگاه میکردم میگفتم بگذار به مغز مسعود پیام بفرستم میگفتم من یک مادر هستم حتما دلتنگی من به مسعود منتقل میشود و میفهمد. در دلم میگفتم مسعود زنگ بزن دلم تنگ شده اگر همان روز زنگ نمیزد فردایش زنگ میزد. میگفت مادر ما اینجا تلفن نداریم فقط یک تلفن داریم که گاهی شارژش تمام میشود به خیلیها نمیرسد. هربار که دلم هوایش را میکرد و با او اینطور ارتباط میگرفتم حتما زنگ میزد.
پیش از رفتن موتورش را فروخت و بدهکاریهایش را قبل رفتن داد. پولهایش را برای آموزشش خرج میکرد، اصلا برای خوراک و پوشاک معمولی هزینه خاصی نمیکرد. یک دست کت شلوار درست هم که داشت یکسره به بقیه قرض میداد.
«مسعود عسکری» شهید 25 ساله مدافع حرمی که به جای انتخاب رشته «الکترونیک» و «حقوق» به سراغ رشته «پرواز» رفت و همین رشته سکوی پرواز حقیقی ِ او شد. عشقش به اهل بیت(ع) از او یک مدافع واقعی ساخت تا بتواند به اندازه دستهای خودش پرچم دفاع ازحریم آلالله را بالا نگهدارد. آخرین خواسته مادرش این بود که یکبار دیگر مسعود بیاید و رویش را ببیند. همین هم شد! فردایش پیکر مسعود برمیگردد. مادرش میگوید یک چشم نداشت اما چشم دیگرش باز بود. من همه حرفهایم را با همان یک چشم به مسعود زدم .
انتهای پیام/
منبع: خبرگزاری تسنیم