خاطراتی از شهید صدقعلی زندی زند
مختصری از زندگینامه شهید
شهید صدقعلی زندی زند در سال 1326 در خلخال متولد شده و بنا بر اقتضای زمان نتوانست تحصیل کند. البته تا ششم ابتدایی تا جایی که توانست تحصیل کرد و پس از آن به شغل شریف کشاورزی روی آورد و در سال 1349 ازواج نمود و دارای دو فرزند می باشد، پس از چندی کشاورزی کردن به تهران آمد و مدتی در اداره برق تهران رانندگی و کمک راننده بود که درسال 1357 با انقلاب اسلامی مواجه شد و در یکی از روزها هنگام کمک کردن به برادران رزمنده خود در محل رادیو تلویزیون به دست عمال رژیم سر سپرده پهلوی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
واقعاً که شهادت هدیه ای بوده است از جانب خدا برای این شخص و او لیاقت چنین هدیه ای را هم داشته است، حتی برادر شهید هم اکنون حاضر است تا در هر جا که به کمک آنها احتیاجی باشد جانفشانی کند، چنانچه حتی در مساجد و کمیته ها و کمک به جنگ زدگان فعالیت بسزایی داشته است.
فرزندان شهید نیز در کمک و مساعدت به دیگران همانند پدر خود می باشند و یکی دیگر از خاطرات آن شهید این است که یک روز هنگام برگشت از محل کار خود به خانه سرباز مجروحی رامی بیند، این سرباز اسلحه خود را به دست امام جماعت آن مسجد که نزدیک منزل خودشان بوده تسلیم می کند و در زمان ورود امام خمینی یکی از پاسداران جان بر کف ایشان بوده که از فرودگاه مهرآباد تا زمانی که امام سوار بر هلیپکوپتر می شوند ایشان اسکورت امام را انجام می داده و باز هم با همان عشق به امام و انقلاب اسلامی به شهادت رسید.
خاطراتی از شهید
همسر
شهید می گوید که در یکی از تظاهرات به سوی آنها تیراندازی می شود و آنها متفرق می
شوند. صدقعلی می بیند که یکی از دوستانشان تیر به پای او خورده و نمی تواندحرکت
کند. صدقعلی در حالی که تیرباران بود خود را به دوستش می رساند و او را بر روی دوش
خود می کشد و به گوشه ای می برد و وقتی که گلوله باران تمام شد او را نزد دکتری که
دوستش بود می برد و آن دکتر تیر را از پای فرد زخمی در می آورد و وقتی که صدقعلی
به خانه می رود همسرش از دیدن خون لباس او وحشت می کند و از او می پرسد چه شده و
صدقعلی ماجرا را برای او تعریف می کند. خوشقدم از این فداکاری شوهر به شوق می آید
و گریه می کند و خدا را هنوز هم که هست شکر می کند که همسرش فردی فداکار بود و به
همنوع خود کمک می کرد. همسر
می گوید در زمان شهادت صدقعلی در تهران نبوده، پدر خوشقدم سکته کرده بود. صدقعلی
زنش را همراه فرزندش به ترمینال می برد و او را راهی شهرستان می کند تا به عیادت
پدر بیمارش برود و همسر هم در حالی که دلشوره عجیبی داشت از صدقعلی خداحافظی می
کند و می رود ولی نمی خواست که از همسرش جدا شود. بالاخره می رود به شهرستان و پدر
را عیادت می کند و در همان جا بود که برای او خبر می آورند که صدقعلی زخمی شده
است. خوشقدم سراسیمه به تهران می آید ولی می فهمد که شهید شده و او را دفن کرده
اند در صورتی که خوشقدم او را ندیده بود.