خاطره ای خواندین از شهید والامقام محسن قاسمی ده آبادی از زبان مادرش
سهشنبه, ۰۱ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۸:۱۰
شب جلوتر ، قبل از شهادت محسن من ( مادر شهيد ) 2 خواب ديدم : يکي اينکه ،آقايي با قد بلند آمد و مادر طبقه پائين منزل بوديم دست محسن را گرفت و گفت : آقا محسن بايد برود بالا .
عنوان خاطره : راوي مادر شهيد :
محسن (شهيد ) پسري بود که به خانواده اش احترام مي گذاشت مثلا روزي که ما با هم به دانشگاه مي رفتيم ديدم که عقب تر ازمن حرکت مي کند به او گفتم تو جلوي من راه برو . گفت : نه مادر ، خدا و پيغمبر در خصوص احترام به والدين فرموده اند که هنگام قدم برداشتن با پدر و مادر دو قدم عقب تر از آنها راه برويد و من هم بايد از اين دستورات پيروي کنم .
* روزي که قصد کرده بود عازم جبهه شود ، دايي اش با او صحبت کرده بود که چون مادرت مريض حال است به جبهه نرو ولي محسن به دايي اش گفته بود : اسلام بالاتر از اين حرفهاست و من حتما بايد بروم و وقتي که مي رفت او را بوس نکردم تا مهر مادري مانع از رفتنش نشود و او را پشيمان نکند . رفتم به اتاق بالا از پنجره بيرون رفتنش را نگاه مي کردم تا وسط کوچه رفت و دوباره برگشت به بالا نگاه کرد ، برايم دست تکان داد و رفت .
* شب جلوتر ، قبل از شهادت محسن من ( مادر شهيد ) 2 خواب ديدم : يکي اينکه ،آقايي با قد بلند آمد و مادر طبقه پائين منزل بوديم دست محسن را گرفت و گفت : آقا محسن بايد برود بالا . گفتم آقا ما 7 نفر هستيم جدا فقط محسن - آن آقا گفت : نه فقط آقا محسن بايد به بالا برود . و خواب دوم اينکه من شنيده بودم در آن زمان هر گاه حضرت امام (ره ) در خواب کسي به منزلش برود آن رزمنده شهيد مي شود . خواب ديدم حضرت امام (ره ) از پله به طبقه سوم بالا مي رود آمدم دستش را بوس کنم پايش را جلو آورد و من بوس کردم و بعد از ديدن اين دو خواب دو روز بعد از شهرباني خبر شهادت محسن را براي ما آوردند .
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
محسن (شهيد ) پسري بود که به خانواده اش احترام مي گذاشت مثلا روزي که ما با هم به دانشگاه مي رفتيم ديدم که عقب تر ازمن حرکت مي کند به او گفتم تو جلوي من راه برو . گفت : نه مادر ، خدا و پيغمبر در خصوص احترام به والدين فرموده اند که هنگام قدم برداشتن با پدر و مادر دو قدم عقب تر از آنها راه برويد و من هم بايد از اين دستورات پيروي کنم .
* روزي که قصد کرده بود عازم جبهه شود ، دايي اش با او صحبت کرده بود که چون مادرت مريض حال است به جبهه نرو ولي محسن به دايي اش گفته بود : اسلام بالاتر از اين حرفهاست و من حتما بايد بروم و وقتي که مي رفت او را بوس نکردم تا مهر مادري مانع از رفتنش نشود و او را پشيمان نکند . رفتم به اتاق بالا از پنجره بيرون رفتنش را نگاه مي کردم تا وسط کوچه رفت و دوباره برگشت به بالا نگاه کرد ، برايم دست تکان داد و رفت .
* شب جلوتر ، قبل از شهادت محسن من ( مادر شهيد ) 2 خواب ديدم : يکي اينکه ،آقايي با قد بلند آمد و مادر طبقه پائين منزل بوديم دست محسن را گرفت و گفت : آقا محسن بايد برود بالا . گفتم آقا ما 7 نفر هستيم جدا فقط محسن - آن آقا گفت : نه فقط آقا محسن بايد به بالا برود . و خواب دوم اينکه من شنيده بودم در آن زمان هر گاه حضرت امام (ره ) در خواب کسي به منزلش برود آن رزمنده شهيد مي شود . خواب ديدم حضرت امام (ره ) از پله به طبقه سوم بالا مي رود آمدم دستش را بوس کنم پايش را جلو آورد و من بوس کردم و بعد از ديدن اين دو خواب دو روز بعد از شهرباني خبر شهادت محسن را براي ما آوردند .
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
نظر شما