خاطراتی خواندنی از شهید والامقام محمدرضا باغبادی از زبان خانواده اش
شنبه, ۰۵ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۰۸
دفعه دومي كه از جبهه برگشته بود ما تصميم گرفته بوديم اجازه ندهيم تا براي بار سوم برگردد من در آن موقع قالي ميبافتم سرقالي نشسته بودم آمد كنار من نشست با زبان شيرين تصميم گرفته بود مرا راضي كند
نام :محمدرضا
نام خانوادگى :باغبادى
نام پدر :محمود
تاريختولد :27/07/1347
ش.ش :3499
محلصدورشناسنامه :تهران
تاريخ شهادت :62/08/28
نام خانوادگى :باغبادى
نام پدر :محمود
تاريختولد :27/07/1347
ش.ش :3499
محلصدورشناسنامه :تهران
تاريخ شهادت :62/08/28
بسم رب الشهدا"
اوايل انقلاب در زمان حكومت نظامي بود.
محمدرضا حدوداً 8 ساله بود من (پدر شهيد) راننده تاكسي بودم روزي مردي يك كيف كه محتوي پول زيادي بود در ماشين من جا گذاشت همان شب وقتي به منزل رفتم و موضوع را با خانواده مطرح كردم محمد پيشنهاد كرد تا اعلاميهاي تهيه كنيم و دم درب مسجد بچسبانيم با هم اين كار را انجام داديم چند روز بعد وسط روز كه كسي به جز محمد در منزل نبود كسي درب خانه را زده و مدعي شده بود كه صاحب كيف است اول رنگ و محتويات كيف را براي محمد گفته بود با همان زبان كودكي به مرد صاحب كيف گفته بود اگر طرفدار خميني باشي كيفت را به تو پس ميدهيم فرداي آن روز صاحب كيف عكس بزرگي از امام را قاب كرده و به در منزل ما آورد و گفت اين قاب را براي محمد آورده و كيفش را پس گرفت مژدگاني كوچكي هم به محمد داد او را در آغوش گرفت و بوسيد و براي او و انقلاب آرزوي موفقيت كرد.
محمد 12 سال سن داشت كه سر كار ميرفت در يك سيمپيچي كار ميكرد حقوقش را صرف خريد هديه ميكرد مقداري از حقوقش را جمع كرده بود كه جمعاً 500/1 تومان شده بود يك دوچرخه كورسي ديده بود كه قيمتش 2000 تومان بود بقيه پول را پدر به او داد تا آن دوچرخه را بخرد در آن زمان من (خواهر بزرگ شهيد) باردار بود و به علت ويار دوره بارداري نميتوانستم آشپزي كنم در آن زمان منزل ما سرآسياب بود هر روز قبل از اينكه خودش غذا بخورد از مادر ظرف غذايي ميگرفت و با همان دوچرخه كه خودش خريده بود از افسريه تا سرآسياب اين مسير طولاني را ركاب ميزد و ظرف غذا را براي من ميآورد همان جا مينشست تا مطمئن شود تمام غذا را خوردم حتي اجازه نميداد ظرفش را بشورم هرچه به او ميگفتم خودت غذاخوردي يا نه ميگفت خوردم بعداً ميفهميدم كه خودش گرسنه است و با همان شكم خالي با دوچرخه به منزل پدري برميگشت و بعداً خودش غذا ميخورد آن روزها را هيچ وقت فراموش نميكنم.
محمد كلاس پنجم دبستان بود در ماه رمضان يك روز به اتفاق خانواده بيخبر براي افطار به منزل ما آمدند. (عمه شهيد) از آمدن آنها خيلي خوشحال شدم با اينكه منزل ما خيلي به خانه آنها نزديك بود ولي خيلي وقت بود همديگر را نديده بوديم من براي افطار سوپ درست كرده بودم محمد به آشپزخانه آمد به من گفت هر چه قدر به پدر گفتم كه بيخبر نرويم قبول نكرد مزاحم شديم پدر گفت اين طوري بهتر است به او گفتم پسرم چه غذايي دوست داري براي شام درست كنم بعد از كلي تعارف گفت ماكاراني آخر مادر خيلي اين غذا را براي ما درست نميكند من كه در منزل ماكاراني نداشتم به او پول دادم تا از سر كوچه ماكاراني بخرد تا من درست كنم او بدون معطلي رفت ولي تا شب چند بار معذرت خواهي كرد كه ببخشيد بيخبر آمديم و مزاحم شديم اين خاطره هر سال ماه رمضان براي من تداعي ميشود و مرا به ياد او مياندازد.
محمد كلاس اول يا دوم راهنمايي بود كه يك روز وقتي از مدرسه اومد به من گفت مدرسه گفته مادرت بايد بياد مدرسه دلم شور زد همون موقع حاضر شدم تا به مدرسه بروم و از موضوع مطلع شوم از پدرش خواست تا ماشين رو به اون بده تا قبل از اينكه مدير از مدرسه خارج بشود منو به مدرسه برسونه پدرش ماشين رو داد و ما به طرف مدرسه رفتيم مدرسه تعطيل شده بود ولي ناظم و مدير هنوز در دفتر نشسته بودن با هم وارد دفتر مدرسه شديم مدير از محمد خواست تا بيرون دفتر بايستد تا صدايش كنيم عادت داشت هميشه وقتي با او حرف ميزديم سرش را پايين بياندازد وقتي به بيرون رفت مدير به من گفت آيا شما و پدر محمد اطلاع داريد كه ميخواهد به جبهه برود آيا از اين كار او راضي هستيد من كه دلم نميخواست جگرگوشهام كه با سختي و مشكلات او را بزرگ كرده بودم از دستم برود گفتم از ته دل رضا نيستم كه برود مدير كه نارضايتي مرا ديد محمد را صدا كرد و به او گفت جبهه همين جاست حتماً كه نبايد خط مقدم باشي تا به تو رزمنده بگويند در اين زمان درس خواندن براي تو هم عبادت است هم همه ثوابها در اين است درست را بخوان به موقع تو را ميفرستيم هيچ چيز نگفت و با نااميدي به اتفاق هم از مدرسه بيرون آمديم در ماشين كه نشستيم به من گفت تو چه چيز به آقاي مدير گفتي كه با رفتن من مخالفت كرد به خاطر اينكه از من نرنجد گفتم هيچ چيز، به من گفت وقتي درسم تمام شود ديگر جنگ و جبههاي هم نخواهد بود كه من بروم من دلم ميخواست با رضايت شما و پدر و بقيه به جبهه بروم ولي شما با من مخالفت ميكنيد اشك در چشمانش حلقه زد و به فكر فرو رفت و با اين كارش تيري در قلب من فرو كرد.
وقتي برادرم به جبهه رفت من 4 سال سن داشتم هميشه هرگاه با بچههاي كوچه دعوا ميكرديم و زورم به آنها نميرسيد به آنها ميگفتم اگر برادرم از جبهه بيايد به او ميگويم تا به حساب شما برسد هرگاه به مرخصي ميآمد و جريان را براي او ميگفتم بين من و دوستانم صلح برقرار ميكرد و ما را با هم آشتي ميداد هميشه در ايام مرخصي يا حتي قبل از آن، از آن وقتي كه بخاطر دارم به من قرآن خواندن ياد ميداد و مرا با قرآن آشنا ميكرد درست در خاطرم هست كه اولين باري كه براي مرخصي به خانه برگشت ساعت از 2 شب گذشته بود كه ديدم بالاي سرم نشسته و مرا نوازش ميكند از خواب پريدم خوشحال او را در آغوش كشيدم او مرا غرق بوسه كرد پدرم از من و محمد و خواهرم عكس گرفت همگي از ديدنش خوشحال شديم من چون در آن زمان سن زيادي نداشتم خاطره زيادي از برادرم در ذهن ندارم ولي با تمام اعماق وجودم دوستش دارم و به او غبطه ميخورم و افتخار ميكنم به وجود چنين برادري. قبل از ازدواج خودم هر كدام از خواهرها كه بچهدار ميشدن و تصميم ميگرفتن اسم محمدرضا را براي نوزاد تازه متولد شده بگذارند به آنها ميگفتم اگر نام او را محمدرضا بگذاريد محمدرضا باغبادي نميشود نيت كرده بودم اگر خدا پسري به من عطا كرد او را هم نام عمويش كنم تا همانند او با وجود سن كم و هيكلي كوچك روحي بزرگ و متعالي داشته باشد اميدوارم با اين كار كوچك و ناقابل برادرم را خوشحال كرده باشم و او براي پسرم دعا كند تا هميشه سالم باشد.
دفعه دومي كه از جبهه برگشته بود ما تصميم گرفته بوديم اجازه ندهيم تا براي بار سوم برگردد من در آن موقع قالي ميبافتم سرقالي نشسته بودم آمد كنار من نشست با زبان شيرين تصميم گرفته بود مرا راضي كند به من گفت ميداني در سوسنگرد چه اتفاقي افتاده عراقيها به آنجا حمله كردند آنجا را گرفتهاند دختران و زنان آنجا را به درسخت ميبندند و به آنها تجاوز ميكنند و آنها را بيعفت ميكنند اگر ما دست به كار نشويم به تهران هم ميآيند من چگونه اينجا بنشينم و ببينم همان بلا را بر سر خواهرها و دختران فاميل و همسايه ميآورند من غيرتم چنين اجازهاي نميدهد كه اينجا آرام و ساكت بنشينم و چنين ماجرايي را ببينم من سكوت كردم او هم كه سكوت مرا ديد به كناري رفت و مرا با اين افكار تنها گذاشت و به من اجازه داد تا فكر كنم او توانسته بود مرا با حرفهايش مجاب كند. ديدم سرش را روي زمين گذاشته و به خواب رفته دلم سوخت رفتم تشك و بالش آوردم برايش پهن كردم صدايش كردم تا سر جايش بخوابد به من گفت رختخواب را جمع كن مگر ما در جبهه به روي بالش و تشك ميخوابيم سرمان را روي سنگ و كلوخ ميگذاريم و ميخوابيم ولي خوابي كه در آنجا ميكنيم كجا و خواب اينجا كجا، در جبهه هر يك دقيقه خواب به قدري شيرين و گواراست كه گويي انسان در بهشت خوابيده و در آنجا نفس ميكشد اين شيريني را از من نگيريد.
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
اوايل انقلاب در زمان حكومت نظامي بود.
محمدرضا حدوداً 8 ساله بود من (پدر شهيد) راننده تاكسي بودم روزي مردي يك كيف كه محتوي پول زيادي بود در ماشين من جا گذاشت همان شب وقتي به منزل رفتم و موضوع را با خانواده مطرح كردم محمد پيشنهاد كرد تا اعلاميهاي تهيه كنيم و دم درب مسجد بچسبانيم با هم اين كار را انجام داديم چند روز بعد وسط روز كه كسي به جز محمد در منزل نبود كسي درب خانه را زده و مدعي شده بود كه صاحب كيف است اول رنگ و محتويات كيف را براي محمد گفته بود با همان زبان كودكي به مرد صاحب كيف گفته بود اگر طرفدار خميني باشي كيفت را به تو پس ميدهيم فرداي آن روز صاحب كيف عكس بزرگي از امام را قاب كرده و به در منزل ما آورد و گفت اين قاب را براي محمد آورده و كيفش را پس گرفت مژدگاني كوچكي هم به محمد داد او را در آغوش گرفت و بوسيد و براي او و انقلاب آرزوي موفقيت كرد.
محمد 12 سال سن داشت كه سر كار ميرفت در يك سيمپيچي كار ميكرد حقوقش را صرف خريد هديه ميكرد مقداري از حقوقش را جمع كرده بود كه جمعاً 500/1 تومان شده بود يك دوچرخه كورسي ديده بود كه قيمتش 2000 تومان بود بقيه پول را پدر به او داد تا آن دوچرخه را بخرد در آن زمان من (خواهر بزرگ شهيد) باردار بود و به علت ويار دوره بارداري نميتوانستم آشپزي كنم در آن زمان منزل ما سرآسياب بود هر روز قبل از اينكه خودش غذا بخورد از مادر ظرف غذايي ميگرفت و با همان دوچرخه كه خودش خريده بود از افسريه تا سرآسياب اين مسير طولاني را ركاب ميزد و ظرف غذا را براي من ميآورد همان جا مينشست تا مطمئن شود تمام غذا را خوردم حتي اجازه نميداد ظرفش را بشورم هرچه به او ميگفتم خودت غذاخوردي يا نه ميگفت خوردم بعداً ميفهميدم كه خودش گرسنه است و با همان شكم خالي با دوچرخه به منزل پدري برميگشت و بعداً خودش غذا ميخورد آن روزها را هيچ وقت فراموش نميكنم.
محمد كلاس پنجم دبستان بود در ماه رمضان يك روز به اتفاق خانواده بيخبر براي افطار به منزل ما آمدند. (عمه شهيد) از آمدن آنها خيلي خوشحال شدم با اينكه منزل ما خيلي به خانه آنها نزديك بود ولي خيلي وقت بود همديگر را نديده بوديم من براي افطار سوپ درست كرده بودم محمد به آشپزخانه آمد به من گفت هر چه قدر به پدر گفتم كه بيخبر نرويم قبول نكرد مزاحم شديم پدر گفت اين طوري بهتر است به او گفتم پسرم چه غذايي دوست داري براي شام درست كنم بعد از كلي تعارف گفت ماكاراني آخر مادر خيلي اين غذا را براي ما درست نميكند من كه در منزل ماكاراني نداشتم به او پول دادم تا از سر كوچه ماكاراني بخرد تا من درست كنم او بدون معطلي رفت ولي تا شب چند بار معذرت خواهي كرد كه ببخشيد بيخبر آمديم و مزاحم شديم اين خاطره هر سال ماه رمضان براي من تداعي ميشود و مرا به ياد او مياندازد.
محمد كلاس اول يا دوم راهنمايي بود كه يك روز وقتي از مدرسه اومد به من گفت مدرسه گفته مادرت بايد بياد مدرسه دلم شور زد همون موقع حاضر شدم تا به مدرسه بروم و از موضوع مطلع شوم از پدرش خواست تا ماشين رو به اون بده تا قبل از اينكه مدير از مدرسه خارج بشود منو به مدرسه برسونه پدرش ماشين رو داد و ما به طرف مدرسه رفتيم مدرسه تعطيل شده بود ولي ناظم و مدير هنوز در دفتر نشسته بودن با هم وارد دفتر مدرسه شديم مدير از محمد خواست تا بيرون دفتر بايستد تا صدايش كنيم عادت داشت هميشه وقتي با او حرف ميزديم سرش را پايين بياندازد وقتي به بيرون رفت مدير به من گفت آيا شما و پدر محمد اطلاع داريد كه ميخواهد به جبهه برود آيا از اين كار او راضي هستيد من كه دلم نميخواست جگرگوشهام كه با سختي و مشكلات او را بزرگ كرده بودم از دستم برود گفتم از ته دل رضا نيستم كه برود مدير كه نارضايتي مرا ديد محمد را صدا كرد و به او گفت جبهه همين جاست حتماً كه نبايد خط مقدم باشي تا به تو رزمنده بگويند در اين زمان درس خواندن براي تو هم عبادت است هم همه ثوابها در اين است درست را بخوان به موقع تو را ميفرستيم هيچ چيز نگفت و با نااميدي به اتفاق هم از مدرسه بيرون آمديم در ماشين كه نشستيم به من گفت تو چه چيز به آقاي مدير گفتي كه با رفتن من مخالفت كرد به خاطر اينكه از من نرنجد گفتم هيچ چيز، به من گفت وقتي درسم تمام شود ديگر جنگ و جبههاي هم نخواهد بود كه من بروم من دلم ميخواست با رضايت شما و پدر و بقيه به جبهه بروم ولي شما با من مخالفت ميكنيد اشك در چشمانش حلقه زد و به فكر فرو رفت و با اين كارش تيري در قلب من فرو كرد.
وقتي برادرم به جبهه رفت من 4 سال سن داشتم هميشه هرگاه با بچههاي كوچه دعوا ميكرديم و زورم به آنها نميرسيد به آنها ميگفتم اگر برادرم از جبهه بيايد به او ميگويم تا به حساب شما برسد هرگاه به مرخصي ميآمد و جريان را براي او ميگفتم بين من و دوستانم صلح برقرار ميكرد و ما را با هم آشتي ميداد هميشه در ايام مرخصي يا حتي قبل از آن، از آن وقتي كه بخاطر دارم به من قرآن خواندن ياد ميداد و مرا با قرآن آشنا ميكرد درست در خاطرم هست كه اولين باري كه براي مرخصي به خانه برگشت ساعت از 2 شب گذشته بود كه ديدم بالاي سرم نشسته و مرا نوازش ميكند از خواب پريدم خوشحال او را در آغوش كشيدم او مرا غرق بوسه كرد پدرم از من و محمد و خواهرم عكس گرفت همگي از ديدنش خوشحال شديم من چون در آن زمان سن زيادي نداشتم خاطره زيادي از برادرم در ذهن ندارم ولي با تمام اعماق وجودم دوستش دارم و به او غبطه ميخورم و افتخار ميكنم به وجود چنين برادري. قبل از ازدواج خودم هر كدام از خواهرها كه بچهدار ميشدن و تصميم ميگرفتن اسم محمدرضا را براي نوزاد تازه متولد شده بگذارند به آنها ميگفتم اگر نام او را محمدرضا بگذاريد محمدرضا باغبادي نميشود نيت كرده بودم اگر خدا پسري به من عطا كرد او را هم نام عمويش كنم تا همانند او با وجود سن كم و هيكلي كوچك روحي بزرگ و متعالي داشته باشد اميدوارم با اين كار كوچك و ناقابل برادرم را خوشحال كرده باشم و او براي پسرم دعا كند تا هميشه سالم باشد.
دفعه دومي كه از جبهه برگشته بود ما تصميم گرفته بوديم اجازه ندهيم تا براي بار سوم برگردد من در آن موقع قالي ميبافتم سرقالي نشسته بودم آمد كنار من نشست با زبان شيرين تصميم گرفته بود مرا راضي كند به من گفت ميداني در سوسنگرد چه اتفاقي افتاده عراقيها به آنجا حمله كردند آنجا را گرفتهاند دختران و زنان آنجا را به درسخت ميبندند و به آنها تجاوز ميكنند و آنها را بيعفت ميكنند اگر ما دست به كار نشويم به تهران هم ميآيند من چگونه اينجا بنشينم و ببينم همان بلا را بر سر خواهرها و دختران فاميل و همسايه ميآورند من غيرتم چنين اجازهاي نميدهد كه اينجا آرام و ساكت بنشينم و چنين ماجرايي را ببينم من سكوت كردم او هم كه سكوت مرا ديد به كناري رفت و مرا با اين افكار تنها گذاشت و به من اجازه داد تا فكر كنم او توانسته بود مرا با حرفهايش مجاب كند. ديدم سرش را روي زمين گذاشته و به خواب رفته دلم سوخت رفتم تشك و بالش آوردم برايش پهن كردم صدايش كردم تا سر جايش بخوابد به من گفت رختخواب را جمع كن مگر ما در جبهه به روي بالش و تشك ميخوابيم سرمان را روي سنگ و كلوخ ميگذاريم و ميخوابيم ولي خوابي كه در آنجا ميكنيم كجا و خواب اينجا كجا، در جبهه هر يك دقيقه خواب به قدري شيرين و گواراست كه گويي انسان در بهشت خوابيده و در آنجا نفس ميكشد اين شيريني را از من نگيريد.
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
نظر شما