از جبهه حرف میزد ولی هیچ کس حرف شهید را جدی نگرفت
خاطره که از شهید دارم برای موضوعی است که برای اولین بار میخواست به جبهه اعزام بشود. درست یادم هست که در سال 65 یک روز صحبت جبهه در منزل شد و برادرم رضا گفت برای جبهه اسم نوشته و تا چند وقت دیگر به جبهه اعزام میشود و چون قبلاً آموزش دیده بود مستقیماً اعزام میگردد، سپس محمد گفت من هم اسم مینویسم و من هم به جبهه میروم. کسی حرف محمد را باور نکرد و ما حرف ایشان را جدی نگرفتیم. چند هفته بعد از این روز یک روز نامه از مالک اشتر آمد و فهمیدیم که محمد هم اسم نوشته ولی چون ما آن موقع بنایی داشتیم مامان نامه را نشان محمد نداد و فقط به برادرم رضا و پدرم گفت که نامه محمد آمده که برای جبهه اسم نوشته است. در همان روز نزدیک های ظهر بود وقتی محمد با برادرم رضا روبرو شد و حرف جبهه پیش آمده بود محمد به برادرش گفت من هم با شما نام نویسی کردم ولی شما زودتر میخواهید اعزام شوید. رضا هم به او گفت نامه شما آمده و مامان نشانت نداده. در آن لحظه محمد اشک ریزان و با خوشحالی به سوی مادرم رفت و نامه را تقاضا کرد. به مادرم میگفت شما توکلتان به خداوند باشد. همان روز به مالک اشتر رفت و آخرین عکس سه در چهار _که در پاکت است_ را میاندازد و با ساکی به خانه برمیگردد. برادرم محمد از اولی که اعزام به جبهه شدند و تا موقع آخرین مرخصی ای که آمدند و ما ایشان را دیدیم واقعاً صورتی نورانی داشتند. من هیچ وقت این مدت را فراموش نمیکنم که با چه روحانیت و نورانیتی به مرخصی میآمد و میرفت. در نهایت در سال 66 به آرزوی دیرینه خود شهادت چون مولایش امام حسین (ع) از ناحیه سر به شهادت نائل و شربت شهادت را نوشید. قابل ذکر است که برادر شهید هم جانباز 35 درصد از ناحیه پا میباشند.