من اسیر خاک و تو پرواز کنان در ملکوت
روایتی خواندنی از روح الله محمودی همکار شهید "سید یونس عطاری ابراهیم زاده" در ادامه می خوانید:
اگرچه میگریم اما از داغ فراق تو نیست من اسیر خاک و تو پرواز کنان در ملکوت بگویم گلهای زیبای زندگی جفا کردم. زیرا گل با همه لطافت چند روزی بیش نیست اما تو جاودانهای. منِ ناتوان چه بنویسم اگر هم کتاب قطوری شود در برابر یک قطره خون شما بسی ناچیز است. ای کاش چشمهای دل برای لحظهای بینا شوند تا عظمت و شوکت عزیزان شهید را در جوار الهی دریابند و به خود آیند. مرغ مینو تا تلاوت دلنشین تو را بِشنید دم فرو بست و در گوشهای پرکشید آن همه گل و لولو مرجان و یاس که عطرافشانی می کنند شمیم ترا دیدند به یک پارچه خاموش شدند. آمده بود که گویا وعده گاه وصال دوست را برایش تقدیر نمودهاند نگاهش و تنها ساکش هم این حقیقت را تداعی می نمود.
خورشید
از تابش خسته و آرام آرام بسوی پشت کوهها میرفت نسیم خنکی در حال وزیدن بود نسیم
عطر آگین آسفالت داغ را آرامش میداد. تعدادی از بچهها مشغول پاشیدن آب برروی
زمین و اسفالت بودند غربیهای ساک بدست از رهگذران جویای منزل ما میشد جلو رفتم
او را در آغوش گرفتم بسیار متین و متواضع گفت مرا از جهاد استان معرفی نمودند او
را تا منزل بدرقه نمودم پس از مدتی استراحت و صحبت محل جهاد را پرسید و در خواست
کرد تا همراه هم به آنجا برویم با هم بسوی جهاد رفتیم. به نگهبان هم خودش را معرفی
کرد که من از طرف جهاد استان آمدم و محل خوابگاه را پرسید اصرار من تا برگردیم
منزل شب در خدمت شما باشیم موثر واقع نشد و ترجیح داد تا شب را در آنجا بگذراند.
من پس از مدتی به جهاد رفتم تازه متوجه شدم که ایشان مسئول جهاد هستند. لحظهای
پیش آمد از من سئوال کردند کجاهستی اینطوری غریب نوازی میکنی و سپس خندید و گفت
من از دیار جسمم نه از بلا وغریب.
شروع کار ایشان با معظلات فراوانی روبرو بود؛ کمبود امکانات – سازمان غیررسمی-
باندبازی از عواملی بودند که مانع میشدند ایشان بتوانند برنامه های خود را اجرا
نمایند ناچاراً تصمیم گرفت که به حزب نیروهای جدید و گزینش نیروها اقدام ورزد. این
عملیات باعث شد تا مدتی جهاد در آن منطقه تعطیل شود و نیروها بیکار شدند و بنده را
هم شامل میشد غروب همان روز صدای موتور که در درب خانه ایستاد مرا خوشحال کرد.
فوراً از منزل بیرون رفتم آری دیدم سید سوار بر موتور خندان به من گفت مومن کجائی؟ من هم لبخندی زدم: مگر جهاد تعطیل نشده و به من هم دیگر نیازی نیست آنجا بروم. این سخن که ایشان گفت دوبار در طول کمتر یکسال من از ایشان شنیدم که (نه شما باید بمانید) پس دست برد از کیف قهوهای رنگش که همیشه روی فرمان موتور بود نامهای بمن داد که شما تا روشن شدن وضعیت جهاد سرپل به گیلانغرب بروید، هماهنگی لازم هم بعمل آمده است.
من هم اطاعت امر کردم و فردای همان روز به جهاد گیلانغرب رفتم که در طول
مدت یکماه نزدیک به چهار روستا برق کشی شد. چند روزی نگذشته بود که یکی از برادران
جهاد گیلانغرب به پیش من آمد گفت شما فلانی هستید گفتم بله، یک پاکت به من داد؛
رفت.
وقتی که آنرا گشودم مقداری پول و نامهای پس از احوالپرستی و عذرخواهی از اینکه حق الزحمه را دیر فرستادم که اصلاً در ذهن من چنین چیزی نبود که من وجهی از جهاد بستانکار باشم. پیش و پس از آن تاکنون جنین کاری از هیچ مدیری ندیده ام اینطور در شهر غریب در فکر نیروی خود باشد. پس از اتمام مامویت به شهر خودمان برگشتم اما بعلت عدم آگاهی به مقررات و وظایف اداری به جهاد مراجعه نکردم. یک روز گذاشت روز دوم باز هم صدای موتور آمد و گفتم لابد فلانی است بیرون رفتم پس از احوال پرسی و با جدیت، که شما ماموریتان تمام شده چرا به محل کارتان مراجعه نکردید، فردا منتظر شما هستم. من به جهاد رفتم تغییرات عمدهای ایجاد شده بود. تعدادی نیروی جدید از شهرهای دیگر و تعدادی از جوانان خوب و فعال و متدین مشغول فعالیت شده بودند.
کلاسهای آموزشی، آموزش قران و نماز در تمام روستاها و کلاسهای عقیدتی در داخل جهاد برگزار شده بود طرحهای عمرانی و راه
سازی و آبرسانی در حال اجرا بود. به هرجهت مدیریت و صبر وتلاش و دوراندیشی سیدیونس
عطاری باعث شده بود تا سیستم منظم و مرتب پدید آید و بتواند در حل مشکلات مردم راهگشا
باشد.
تنها خودرو ایشان یک موتور 250 بود که در جلسات داخل شهر و حتی روستاهای نزدیک شهر جهت بازدید از کارها می رفت. برخورد صمیمی و بوسیدن مردم و لبخند زدن ایشان از صمیم قلب موجب گردید شهید نزد عامه مردم محبوب گردد. در آن مدت بسیار کم بسیار به روستائیان احترام می گذاشت. هر زمانی که یکی از روستائیان به دفتر او مراجعه میکرد به استقبالش میرفت و با دقت به سخنان آنان و مشکلاتشان گوش میداد. سیدیونس عطاری همیشه بسیار متواضع و فروتن بود. اغلب نهار خود را همراه باکارگران و نگهبانان در محل نگهبانی میل میکرد و بسیار ساده پوش بود. در طول مدتی که در جهاد بودند بیش از یک دست لباس استفاده نکردند. چند روز قبل از جنگ به منطقه دشت ذهاب منطقه بابا هادی سرکشی کرده بود غروب، تا یک ساعت مانده بود به جنگ تمام بچه ها جمع کرد و آنها را به آمادگی و دفاع از اسلام و انقلاب فرا خواند او را دیدم تا در آخرین لحظه سوار بر خودرو با دست دادن تا عازم نبرد بودند و شاید ایشان از اولین شهدای جنگ تحمیلی جهاد باشند. در روزهای اول جنگ به فیض شهادت نائل آمد.
ترنم به وصالت با رخ خونین بال نکشم در حسرت بسوزم و درمانم بمیرم
چه نگارم به امید نگاهی که یاران سفرکرده بنمایند مرحمتی چه زمان کافی جانان در آن
عرش بگرفتید به سمت ملکوتی رسول ا... راه یافتی عی (ع) را بابت خندان در آغوش
کشیدی مهر گل یاس دو گیتی را از آن خود ساختی.