کسی نباید صدای گریه ام را می شنید …
نوید شاهد تهران بزرگ: مادر شهید محمد رضا علی گلیان تنها دلخوشی اش ،وعده دیدارهای گاه به گاه روزهای پنج شنبه است ؛آن هم پای مزار دردانه سالهای جوانیش …
مادر شهید محمد رضا علی گلیان تنها دلخوشی اش ،وعده دیدارهای گاه به گاه روزهای پنج شنبه است ؛آن هم پای مزار دردانه سالهای جوانیش …
نامش کبری ایپک لو است.مادر۴ پسر و یک دختر.محمد رضایش فرزند چهارم خانواده است.زرنگ ودرس خوان.آنقدر که همه امید به رتبه نخست کنکورش داشتند.اما دلش را خدا در دانشگاه دیگری پذیرفت.جبهه شد مکان تحصیلش و خاک شلمچه محل پذیرفتنش…
کارهایش مخلصانه بود و فقط برای رضای خدا.همین کار های بی ریایش بود که او را از دیگران متمایز می ساخت. مانند مهمانی بود که هر لحظه عزم سفر بر سر داشت.همه اهل خانه همین حس را نسبت به او داشتند…
محمد رضا سال چهارم دبیرستان رشته الکترونیک بود.خیلی درس خون بود.همیشه شاگرد اول بود.اونقدر با استاداش رابطه اش خوب بود که حد نداشت.یه روز که رفته بودم مدرسه شون دیدم رو شونه معلمشونه.اول فکر کردم دوستشه.گفتن نه بابا این معلمشونه.اونقدر که با اینها دوست و صمیمی بود.بعد شهادتشم که مدیرشون اومد وبراش سخنرانی کردو گریه وزاری.اصلا یه چیز دیگه ای بود.یه چیز می گم یه چیز می شنوی.من همه بچه هام مومن ومذهبی هستن ولی هیچ کدوم به پای محمد رضا نمی رسن.برای بار دوم که داشت می رفت جبهه گفتم محمد رضا نرو بمون برای کنکور بخون.گفت مامان تو که می دونی من اگه کنکور بدم نفر اول می شم.حالا بزار برم جبهه.۲۴ دی ماه شهید شد دیگه بر نگشت که کنکور بده.
پدر را محمد رضا ،خود راهی جبهه کرده است.آنقدر با پدر رفت وآمد که شهادت قسمت خودش شدو رسانیدن خبر شهادتش به مادر ،قسمت پدرش.سخت بود خبر شهادت فرزند را پدر به مادر برساند.اما گویا خدا اینبار خود ،پدر را قاصد این خبر کرده بود…
محمد رضا اونقدر تو گوش پدرش خوند که بابا تو جبهه به شما نیازهست؛پدرش هم به عنوان راننده رفت جبهه.خبر شهادتش رو هم پدرش برامون آورد.تو کربلای ۵ تو خط مقدم بود.تیکه تیکه شده بود.دستاش،پاهاش همه جاش تیکه تیکه و قطع شده بود.فقط صورتش یه کم سالم مونده بود.یکی از دوستهاش مجروح شده بود.گفته بود اگه محمد رضا رو از رو زمین جمع نکنید و به عقب منتقل نکنید من هم نمی یام.دیگه مجبور شده بودن ،محمد رضا رو هم به عقب منتقل کنن.که اگه نمی کردن احتمالا مفقود می شد.به پدرش گفته بودن که پسرت مجروح شده .برو ببینش.رفته بود دیده بود که شهید شده.اومد که خونه، یک روز به ما نگفت .فرداش خبرشو بهمون گفت.من اصلا صدام در نمی یومد.می گفتم کسی نباید صدای منو بشنوه.خیلی برام مهم بود کسی صدای گریه منو نشنوه.محمد رضاجمعا دو بار رفت جبهه.بار آخر مهر رفت و ۲۴ دی شهید شد.بار آخر که داشت می رفت ،همش پشت سرش آب می ریختم.می گفتم برو ان شاالله بر می گردی.ولی رفت وبرنگشت.
از بس این بچه،بچه خوبی بود که حد نداشت.از وقتی که خودش رو شناخت ،بچه هایی که تو کوچه بودن رو می آورد تو خونه و بهشون نماز یاد می داد.تقریبا ۱۰ سالش بود.اصلا برای ریا کار نمی کرد.بعد از شهادتش هم از میدان خراسان اومدن گفتن شما نمی دونید که این برای ما درس قران می داده.ولی ما خبر نداشتیم.مثله مهمون بود خونمون.هر کس از بیرون می یومد.هر چی داشت می ذاشت جلوی این.خیلی مظلوم بود.همه چیزش با بقیه فرق می کرد.ظاهرش،روحیاتش ،اخلاقش.اصلا موقع به دنیا اومدن صورتش نورانی بود.از وقتی که بچه بود من هر وقت که می خواستم صورت اینو نگاه کنم صلوات می فرستادم.خیلی سعی می کرد حق الناس رو رعایت کنه.یه بار پدرش برای اینکه چاه خونه پر نشه.فاضلاب رو کشید تو کوچه که بره تو جوب.اومد و گفت بابا اخه این چه کاریه که می کنی.خوب چاه پر بشه تخلیه اش می کنیم دیگه.این کار درستی نیست.من که تو رو حلال نمی کنم دیگران که جای خود دارن.
محمد رضا که شهید شد؛خواب شب قبل مادر و پدرنیز به سادگی تعبیر شد .هر دو خواب پر گشودن و به خدا رسیدن فرزندشان را دیده بودند.همان فرزندی که چون میهمان خانه شان بود وبا دیگر فرزندانشان تفاوتی قابل ملاحظه داشت…
هم من و هم پدرش شب قبل از شهادت محمد رضا خوابشو دیده بودیم.شبی که شهید شد.خواب دیدم که یه پرنده سفید رنگ اومد تو اتاق.گفتم این پرنده از کجا اومد.گرفتم تو دستم و یک آن دیدم،پنجره اتاق به سمت حرم امام حسین باز شده.همین جور این پرنده رو گرفتم به سمت حرم امام حسین و پرتش کردم به سمت حرم .پر کشید و رفت.باباشم دقیقا همون شب تو جبهه خواب دیده بود که با محمدرضا هر دو به سمت بالا دارن می رن.تا اینکه به جایی می رسن که محمدرضا می گه بابا شما نمی تونی بیای.شما برو پایین.بعد دیده بود اون رفته بالا و پدرش هم محکم افتاده پایین.یه عکسی هم ما برای حجله اش دادیم که خودش اصلا ندیده بود.رفته بود عکس گرفته بود و از پدرش خواسته بود که از عکاسی بگیره.باباش که گرفته بود آمده بود تا بهش بده گفته بودن ،اینها رفتن جلو خط مقدم .که دیگه چند روز بعد شهید می شه و همون عکس شد عکس حجله اش.از بعد شهادتشم همیشه احساسش می کنم.یه بار شب قدری دیدم با همون لباس بسیجی اومد و زانو زد جلوی پام.خدا شاهده .توی خونه هم که هستم همیشه کنارمه.خوب شهدا زنده هستن دیگه بایدم احساسش کنم….
منبع:پایگاه اطلاع رسانی گلزار شهدای تهران