از تحصن تا شهادت!
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ شهید احمــد ابراهيمــی، هشــتم دي 1340 ، در شهرستان شــمیرانات چشم به جهان گشود. پدرش محمداســماعیل، کارگر بود و مادرش روح انگیز نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته عمران درس خوانــد و دیپلم گرفت. ازدواج کرد. به عنوان پاســدار در جبهه حضور یافت. ســیزدهم مرداد 1362 ، با سمت فرمانــده محور در حــاج عمران عراق بــر اثر اصابت ترکش شــهید شــد. مزار او در امام زاده علی اکبر چیذر زادگاهش واقع است.
همراه با تحصیل در مدرسه، در مسجد جامع نیاوران به فراگیری قرآن واصول دین مشغول بود. با علاقه زیادی که به فراگیری مطالب مذهبی داشتند، نمازشان از همان کودکی ترک نمیشد. به حدی در این امر جدی بود که در فامیل انگشت نما بود و به او شیخ احمد میگفتند. با شروع تظاهرات، کم و بیش در این تظاهرات شرکت میکردند. در سال 1357، با شروع مدارس و با صدور اعلامیه امام مبنی بر تعطیل مدارس، دیگر به مدرسه نرفت و گاهی هم که به مدرسه می رفتند، برای تشویق دیگر دوستان برای تحصن و اعتصاب بود. در اوج انقلاب سعی وافری در مبارزه با رژیم داشت که در یکی از تظاهرات به وسیله پلیس دستگیر شد و پس از کتک خوردن آزادش کردند. تمام وجود خود را وقف انقلاب کرده بود. از وقتی امام را شناخت علاقه عجیبی به او داشت. با پیروزی انقلاب سراسر شور و شوق بود و به پاسداری از محله و مبارزه با ضدانقلاب و عناصر رژیم طاغوت پرداخت.
مهترین دعایش بقای وجود نازنین امام و استقرار حکومت جهانی اسلام بود. به خاطر دارم برای عقدشان از دفتر امام وقت گرفته بودند، ولی موضوع جبهه پیش آمد. ایشان به خانواده گفت اینکار را هم بعداً می شود کرد، من باید به جبهه بروم؛ که البته در آنموقع قسمت شد که به سوریه و لبنان اعزام شدند. سپس ازدواج کردند؛ مراسم عروسی ایشان به یک مهمانی ساده بیشتر شبیه بود. بی قید بودن شهید نسبت به دنیا و مادیات برای خانوادهاش واقعاً الگوست. با صحنه هائی که در زندگی شهید در یاد و قلب و خاطر خانوادهاش زنده است، این زندگی الگوئی برایشان شده است.
عاشقی پاکباخته و مویدی دلباخته به امامشان بود. تمام وجودشان امام بود. به نقل یکی از همرزمانش که میگفت جدائی برای ما تعجب انگیز بود. او مسئول ما بود ولی همیشه لباس بسیجی برتن می کرد. به قدری با برادران بسیجی متواضعانه رفتار می کردند که همه مهبوت بودند. سیزدهم مرداد 1362، روز پنج شنبه، ساعت 7 صبح، پس از
شهامت ها و رشادت های بی دریغ در تپههای آزاد شده در منطقه حاجی عمران، مشغول استحکام بخشیدن بودند؛ شهید با دو نفر از همرزمانش بر روی یکی از تپهها قرار می گیرند، دو نفر از همرزمانش به پائین تپه میروند و شهید در پشت تیربار مراقب آنها بود و خط آتشی برای آنها ساخته بود. هنگام بازگشت دو تن از همرزمانش، چندتن از افراد خودی بدون اطلاع به سوی آنها آتش میگشایند.
شهید که متوجه میشوند بر میخیرد و میگوید که نزنید آنها بچههای خودمان هستند که در همین حین یک خمپاره شصت در کنارش منفجر میشود و ترکشی به پشت او اصابت میکند. این خبر در تپه میپیچد همه بالای سر او جمع میشوند ولی برادر مسئول که آنجا بودند، گفتند برخیرید. میدانم چه شده ولی باید پیشروی کرد و نمیتوان همینجا نشست. من مطمئنم که او اگر میتوانست حرف بزند، همین را میگفت. وقتی که از کنارش میگذاشتیم، ایشان هنوز زنده بودند. حس انتقام خون او، بچهها را بیشتر تشویق کرده بود. مطمئناً وقتی کسی پیش او نبود، آقا امام زمان سر ایشان را به دامن گرفته بودند. نمیدانم چقدر طول کشید تا ایشان شهید شدند، وقتی که ما بعد از پنج شش ساعت به همان نقطه برگشتیم، احمد شهید شده بود. این خود سعادتی برای او بود. ولی از طرفی کمبود او نقصانی در فکر و روح ما داشت. اما او شهید بود و ما امیدواریم که شفیع ما شود.
منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ