معنای حقیقی یک دوستی
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ شهید محمد الفت، پانزدهم مرداد 1338 ، در شهرستان شميرانات چشم به جهان گشود. پدرش فرج الله، مصالح فروش بود و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور يافت. چهارم آبان 1362 ، در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای چيذر زادگاهش واقع است.
خاطره اي از شهيد محمد الفت از زبان پدر؛
زمستان بود و آن زمان برف هاي سنگين و طولاني مي باريد؛ بطوري که همه جا را سفيد مي کرد. بهمن 1362 در کوچه نياک دربند درحالي که زمين پر از برف بود، من ديدم که محمد با ساک و وسايلش مي رود. دستکش هايش را که جا گذاشته بود، برداشتم و دوان دوان براي بدرقه او رفتم. توانستم او را در خيابان در بند ببينم.
صدايش زدم. وقتي مرا ديد به من گفت برگرد. با تعجب به او نگاه کردم. از او پرسيدم: چرا؟ تو حتي با من و مادرت خداحافظي هم نکردي. در جواب گفت: دوست من که همراهم هست و با من مي آيد، پدر ندارد و نمي خواهم ببينم که او از اينکه پدر ندارد حسرت بخورد. پس برگرد. من از همين جا از تو خداحافظي مي کنم.
به ياد دارم در آن سال ها هنگام اعزام به جبهه، قبل ازرفتن تمام پول هاي خود را دستکش، جوراب، کت و شلوارهاي کلفت و پشمي خريد و آن ها را به همراه خود براي رزمندگان به جبهه برد. حق است که شهيدان با روحي پاک و لطيف به درجه رفيع شهادت نایل شدند.
از يکي از دوستان شهيد تعريف شده است؛
در دوکوهه نشسته بوديم. از حمله نيروي دشمن همه باخبر بوديم و منتظر. ناگهان خبر آوردند که حمله شده است. درهمين هنگام محمد از جايش پريد، خوشحال شد و راهي شدند. با ديدن اين صحنه همه اطرافيان و دوستانش گفتند: او در اين حمله شهيد خواهد شد. او رفت و خبر شهادتش در همان حمله به گوش ها رسيد.
شهيد بعد از گرفتن مدرک ديپلم، تمامي مدارک و کارهاي خود را جهت ادامه تحصيل در خارج از کشور کامل کرده بود، ولي با شنيدن آمدن امام به ايران چند شبانه روز در راه بهشت زهرا رفت و آمد مي کرد که شايد حضرت امام را ببيند. با شنيدن آمدن امام از رفتن به خارج از کشور منصرف شد. سعي به ادامه خط امام در کشور خود داشت. تا اينکه خبر سخنراني امام در بهشت زهرا به گوش او رسيد. آن روز او از آزادي تا بهشت زهرا را با پاي پياده طی کرد.
يکي ديگر از خاطرات اين شهيد بزرگوار آن است که وقتي به سن خدمت براي اين مملکت رسيد، سريعاً خود را معرفي کرد. بعد برگشت به خانه و منتظر پاسخ ماند. بعد از مدتي او را خواستند. رفت و با يک برگه برگشت که او را از خدمت سربازي معاف کرده بودند. شهيد هم ناراحت شده بود که چرا نتوانسته به کشور اسلامي خدمت کند. همه خانواده از اين قضيه خوشحال بودند.
از پدر شهيد نقل است: تقريباً در اوايل جنگ بود، براي ديدار امام توانستم وقتي را هماهنگ کنم که به پيش ايشان بروم و از نزديک با امام صحبت کنم. روز ملاقات رسيد. هنگام رفتن از محمد خواستم که با من بيايد تا پيش امام برويم و او هم چند کلمه اي صحبت کند. اما او در جواب من گفت: من صداي امام را دارم و همين براي من کافي است. شايد لياقت رودر رو شدن با او را نداشته باشم. من سخنان امام را مي شنوم و هر چه که گفتند بدون کم و کاستي اطاعت مي کنم. شما اگر مي خواهي بروي، برو و از طرف من هم به امام سلام برسان.