سه‌شنبه, ۰۷ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۴۲
نوید شاهد_ به مناسبت فرارسیدن سالروز وفات حضرت ام‌البنین (س) و روز تکریم مادران و همسران شهدا و همچنین نزدیک شدن به سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، با فهیمه نباتی همسر شهید سرافراز هوشنگ ترکاشوند معروف به صادق (نامی که دوستان و هم‌دانشگاهی‌ها بعد از وقوع انقلاب اسلامی، برایش انتخاب کردند)، گفتگویی کردیم. وی در این گفتگو به مرور خاطراتش از فعالیت‌های انقلابی همسر پرداخت و از آشنایی و ازدواج تا شهادت همسرش را برایمان تعریف کرد.

انتخاب همسر با معیار انقلابی بودن/کتاب‌های انقلابی که خرید روز عقد شد!

به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، فهیمه خانم یاد خاطرات گذشته کرد و گفت: آشنایی ما در دانشگاه تهران بوجود آمد. او ورودی سال ۵۴ رشته ادبیات عرب و من ورودی سال ۵۵ رشته ادبیات فارسی بودم. هوشنگ از همان سال اول ورود به دانشگاه، جذب فعالیت‌های انقلابی شده بود و در دانشگاه و روستای زادگاهش، کارهای ضد پهلوی می‌کرد. نقطه آغاز آشنایی ما سال ۵۶ بود که نام وی در میان نام دانشجویان اخراجی از خوابگاه، بخاطر فعالیت‌های انقلابی و سیاسی‌اش قرار گرفت. سال ۵۷، هوشنگ دانشجوی خط امام (ره) و مانند سایر دانشجویان بسیار فعال بود. بعد از وقوع انقلاب اسلامی، در سال ۵۸ در انجمن اسلامی بیشتر همدیگر را می‌دیدیم و در جلساتی که در مورد انقلاب فرهنگی و مسائل دانشگاه صحبت می‌شد، گفتگو می‌کردیم.

حضور در جبهه، شرط ازدواجمان بود

این همسر شهید ادامه داد: او فرزند اول خانواده و اهل روستای نازول ملایر بود. بخاطر جذابیت‌های فکری، اخلاقی و رفتاری‌اش، نفوذ خوبی در دل اعضای خانواده خودش و خانواده من پیدا کرد. وقتی به خواستگاری آمد، شرط اولش برای ازدواج این بود تا زمانی‌که بتواند در جبهه فعالیت کند و امام دستور بدهد، به جبهه خواهد رفت و در جلسات خواستگاری، از من قول گرفت که با این موضوع مشکلی نداشته باشم. همچنین هوشنگ یکی از چهره‌هایی بود که در تسخیر لانه جاسوسی نقش داشت و اگر به شهرستان نمی‌رفت و در تهران بود، معمولا بیشتر اوقات در ساختمان لانه جاسوسی حضور پیدا می‌کرد.

 

انقلابی بودن مهم‌ترین ملاک من برای ازدواج بود

وی درمورد خصوصیات همسرش و ملاک‌های انتخاب همسر گفت: از ویژگی‌های هوشنگ این بود که نفوذ معنوی به شدت بالایی داشت و به خاطر همین، پس از شهادتش همه را دگرگون ‌کرد. این نفوذ به‌گونه‌ای بود که هرگاه درمورد حجاب، مسائل شرعی و غیره با کسی صحبت می‌کرد براحتی می‌توانست او را متقاعد کند. من نیز زمانی که ایشان را برای ازدواج انتخاب کرده بودم، وجهه انقلابی بودنش برایم مهم بود بطوریکه وقتی هوشنگ، موضوع جبهه رفتن را مطرح کرد، به یاد فعالیت‌هایش در دانشگاه و لانه جاسوسی افتادم و ممانعتی از رفتنش نکردم. من از ابتدا خواستار زندگی‌ای بودم که رنگ و بوی اسلام و انقلاب داشته باشد و تصورم مردی مثل هوشنگ بود. وجهه انقلابی، روهرو امام (ره) و اهل جبهه بودن، برایم بسیار مهم بود و همیشه دوست داشتم با فردی انقلابی ازدواج کنم.

خرید به یاد ماندنی‌مان برای روز عقد

فهیمه خانم یادآور شد: باوجود اینکه من از ابتدا در خانواده و منطقه نسبتا مرفه تهران بزرگ شده بودم، اما برای ازدواجم معیارهای مادی نداشتم. حتی روز خرید عقد، ۶ هزار تومان داشتیم، به بازار رفتیم و یک حلقه و یک جلد قرآن کریم خریدیم. هوشنگ به من اصرار کرد برایم لباس و کفش بخرد اما من نخریدم. او گفت؛ پس بقیه پول را خرج کتابخانه روستا می‌کنیم و کتاب می‌خریم. او قبل از انقلاب در روستای زادگاهش، یک کتابخانه بنا کرده بود و کتابهای انقلابی، مخصوصا کتابهای دکتر شریعتی را برای کتابخانه تهیه میکرد. حدود پنج هزار تومان از پولی که برای خرید عقد داشتیم را کلی کتاب خرید و با اتوبوس به روستا فرستاد. او روستازاده‌ای بود که درد روستاییان و محرومیتشان را درک کرده بود. بخاطر همین، میگفت حتی اگر جنگ هم تمام شود، من اهل کار دولتی و یکجا ماندن نیستم، باید به وضعیت روستاییان برسم. همچنین او سابقه‌ فعالیت برای روستا در جهاد سازندگی هم داشت.

عقد در محضر امام خمینی (ره) و تاکید ایشان بر سازش زوجین

این همسر شهید گفت: بعد از توافق‌های اولیه، اوایل اردیبهشت سال ۱۳۶۰ بود که برای عقد محضر امام خمینی (ره) حاضر شدیم. امام (ره) نیز دانشجویان خط خود را فرزندان خود می‌دانستند و آنها را به عقد هم درمی‌آوردند. روز مراسم عقدمان، هشت زوج بودیم که در یکروز خطبه عقدمان خوانده شد. هیچ وقت یادم نمی‌رود، آن روز تاکید امام (ره) به زوج‌ها این بود که "با یکدیگر بسازید."

من و هوشنگ، دو سه ماه بعد از عقد، یک اتاق از خوابگاه دانشجویی گرفتیم و به سراغ زندگی‌مان رفتیم. مجموعا سه سال و نیم زندگی کردیم. تابستان سال ۶۰ بود که همسرم برای اعزام به جبهه نام‌نویسی کرد. او بقدری در دانشگاه فعال بود که رئیس دانشگاه از وی میخواست به جبهه نرود و حتی از امام (ره) دستور خواسته بود که هوشنگ ترکاشوند به جبهه فرستاده نشود، زیرا وجودش برای دانشگاه ضروری بود. اما هوشنگ خودش را مسئول کارهایش می‌دانست و میگفت؛ من کارهایم را به مرحله‌ای رسانده‌ام که حالا می‌توانم به جبهه بروم.

خلاصه شرایط اعزام او به جبهه فراهم شد و موقع اعزام، در شهریورماه ۶۲، بیست روز بود که فرزندمان محمد بدنیا آمده بود.

بالاخره هوشنگ به جبهه رفت و بعد از چند ماه آمد. خیلی تغییر کرده بود، یکروز از همان روزهایی که در مرخصی بود، پای روضه حضرت زینب (س) بقدری گریه کرد که تعجب کردم. هرکس او را می‌دید، می‌گفت؛ هوشنگ نوربالا میزنی! بنظر خودم هم بسیار تغییر کرده بود و برای من حس عجیبی ایجاد میکرد. شاید برخی بگویند اینها حرف تکراری و تخیلات است اما آن شب که هوشنگ به مرخصی آمد، من بیش از نیم ساعت محو چهره‌اش شده بودم که چرا اینقدر سفید و نورانی شده است!

فصل شهادت و سفارش‌های شهید درباره فرزند

این همسر شهید و انقلابی تعریف کرد: پسرم را از همان روزهای نوزادی‌اش در مجالس امام حسین (ع) بزرگ کردم و دعایم این بود که همیشه پسرم در راه امام حسین (ع) باشد. هشتم اسفندماه سال ۶۲، پسرم محمد تنها پنج ماه داشت که پدرش در عملیات خیبر در جزایر مجنون به شهادت رسید. همسرم در همان مدت کوتاه پدر بودن، مکرر از من میخواست به نماز جمعه بروم و پسرمان را حتی در سرمای زمستان با خود ببرم. همچنین سفارش کرده بود محمد را در محافل مذهبی و هیات‌های امام حسین (ع) بزرگ کنم. او در نامه‌هایش برایم نوشته بود که می‌دانم تو بیشتر از من اجر و ثواب میبری که فرزندمان را به تنهایی بزرگ میکنی.

 

در آخرین مرخصی که هوشنگ با من و پسرم بود، انگار میخواست یک چیزهایی از راز و رمز شهادتش به من بگوید، اما من در حال و هوای بچه‌ام بودم و متوجه نمی‌شدم. بهرحال چند روز در کنارمان ماند و دوباره به جبهه رفت و آن آخرین دیدار ما شد. دو سه هفته قبل از شهادتش هیچ خبری از وی نداشتیم. درحالی قبل از آن هرچند روز یک بار، نامه و تلفن از او داشتیم. همه نگران بودیم تا اینکه شب شهادتش، پدر همسرم به تهران آمد. من نیز آن شب خواب دیدم هوشنگ نگران است و به پهنای صورت اشک میریزد، انگشتش را زیر چانه من گذاشته بود و نگاهم میکرد. من با گفتن الله اکبر از خواب پریدم. یادم نمیرود که آن روزها حس میکردم همواره کسی از پشت یا کنارم من را نگاه میکند و همه اینها خبر از شهادت هوشنگ می‌داد.

مدال افتخاری که تا قیامت همراهی‌اش کرد

وی در ادامه ماجرای شهادت همسر گفت: روزهایی که خبری از هوشنگ نبود، در دانشگاه همه سراغش را از من میگرفتند درحالی که من خبر از شهادتش نداشتم. ابتدا خبر شهادت هوشنگ را به خانواده‌ام داده بودند و سپس پیکرش را در معراج شهدا تحویلمان دادند. وقتی پیکرش را دیدم، میخواستم پلاک گردنش را برای یادگاری از گردنش دربیاورم اما بعد پشیمان شدم و گفتم بهتر است مدال افتخارش تا قیامت با او باشد. ترکش به سرش خورده و باعث شهادتش شده بود. جای زخمش را با پارچه سفیدی بسته بودند، مشت‌هایش بصورت گره خورده روی سینه‌اش بود. بخاطر منجمد بودن پیکرش، صورتش خیلی تکیده و لاغر شده بود. با تمام اینها من احساس میکردم زنده است و میخواهد چیزی بگوید. با همین تصور که او زنده است، بی اختیار رفتم به سویش و چانه‌اش را گرفتم تا دهانش را باز کنم و حرفهایش را بشنوم.

 

تشییع باشکوه تا خانه ابدی

خانم نباتی ادامه داد: در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، تشییع باشکوهی برای هوشنگ برگزار شد. دو وصیتنامه برای من و والدینش نوشته بود. قبل از اینکه پیکرش را به سمت بهشت زهرا (س) ببرند، وصیتنامه خصوصی‌اش برای خودم را باز کردم، نوشته بود پیکرش را در روستای زادگاهش دفن کنند. من ابتدا سکوت کردم و این موضوع را فاش نکردم. اما بعد نظرم عوض شد و وصیت شهید را اجرا کردم و در نهایت او را در روستای نازول شهرستان ملایر به خاک سپردیم.

وی گفت: من همچنان بعد از شهادت همسرم، در انجمن اسلامی جهاد دانشگاهی فعالیت میکردم. پیشنهاد ازدواج با برادر همسرم را داشتم اما هرگز بعد از شهادت هوشنگ تصور نمیکردم، روزی با فرد دیگری ازدواج کنم اما بخاطر فرزندم و دستوری که امام داد مبنی براینکه هرکدام از همسران شهدا که می‌توانند ازدواج کنند، کم‌کم به پیشنهاد خانواده همسرم فکر کردم. سرانجام، بهتر دانستم که پیشنهاد آنها را بپذیرم تا فرزندم از خانواده پدری‌اش دور نشود.

 

فرزندان شهدا باید به پدرانشان افتخار کنند

این همسر شهید و فعال انقلابی در پایان به مشکلات همسران شهدا اشاره کرد و گفت: دغدغه‌های همسران شهدا بسیار زیاد است؛ از تنهایی‌های خود گرفته تا تربیت فرزندان. اما آنچه ما را در این راه استوار ‌کرد، وعده امام (ره) است که فرمود؛ "انشالله این انقلاب به انقلاب امام زمان عج وصل می‌شود". همچنین بچه‌های شهدا با سختی‌های زیادی بزرگ شده‌اند اما راهی که پدرانشان طی کرده‌اند، برایشان افتخارآمیز است. یادم می‌آید وقتی تازه با برادرهمسرم ازدواج کرده بودم، اقوام می‌گفتند؛ عکس شهید را از جلوی چشمان محمد بردارم تا با این تصور بزرگ شود که همسر جدیدم (عموی محمد)، پدرش است. اما من گفتم دوست دارم محمد بداند فرزند شهید است و به آن افتخار کند. به نظرم فرهنگ ایثار و شهادت باید با راه و روش‌های صحیح در جامعه گسترش یابد و همه بچه‌های شهدا به پدرانشان افتخار کنند.

منبع: طنین یاس

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده